بایگانی تیر ۱۴۰۰ :: Germinate

۲۱ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

لکه های جامانده

                   

 

طرح هام کمرنگ بود و ایندفعه با خودکار پررنگش کردم، واقعا نیاز به راپید دارم... اینو دیروز کشیدم، گل های توی چتر رو از طرح های دیگه گرفتم، طرح اصلی گل های ساده ای داشت :/ مینیمال بودنشو ریختم بهم... بیخیال مال منه دیگه...

واسه اولین بار دارم یه انیمه می بینم، اسمش shodows house ه. خیلی دوستش دارم... ولی فکر نکنم دیگه سراغ انیمه برم، خیلی قسمتای زیادی دارن و حوصله می خواد...

دیشب رفتیم باغ، هوا عالی بود، دوباره بحث نوید پیش اومد، بعد چندین وقت سردرد گرفتم، خیلی مزخرفه. دیشب خواب می دیدم دوباره دارم باهاش ازدواج می کنم. مثل فیلم سینمایی ها منو بغل کرده بود و داشتیم همو می بوسیدیم که طلسم باطل شد، یهو به خودم اومدم، چرا من اینجام؟ من که اینو نمی خوام وگرنه یبار ازش طلاق نمی گرفتم! هلش دادم عقب و فرار کردم تو خونمون. نوید و خونوادش هم گروهی ریخته بودن دم خونمون و با عصبانیت می خواستن منو ببرن :| 

گوگل کردم و این شد تعبیرش :|

تعبیر خواب برگشتن به همسر سابق به معنای احساس فرد درباره عشقی است که همچنان به همسر سابق خود دارد. این بدین معنا است که بین دو بخش متفاوت از خودتان، مانند عقل و احساس، هماهنگی وجود ندارد. از طرفی این جدایی و رفتن معشوق را می پذیرید و از طرفی دیگر احساسات تان به دنبال بازگرداندن همسر سابق تان است. تعبیر خواب برگشتن به همسر سابق خبر از غرایض سرکوب شده ای می دهد که همچنان در ناخودآگاه شما به دنبال این است که عشق سابقش را پیدا کند و مجدد با او ازدواج کند. پیوندی که قبلا با همسر خود داشته اید همچنان در ناخوداگاه شما باقی است و تا زمانی که راهی برای حل آن پیدا نکنید همچنان این نیروی پنهان به روش های مختلف مثل رویا یا خواب برگشتن به همسر سابق خود را نشان خواهد داد. پس هر چه زودتر این مسئله را با بازگرداندن همسر سابق یا فراموش کردن وی حل کنید.

به نظرتون درسته؟ نکنه دارم اشتباه می کنم که فکر می کنم از لحاظ احساسی آسیبی ندیدم؟ نکنه دارم به خودم دروغ می گم و هنوز یه حسایی هست؟ خیلی گیج و خسته ام... نمی دونم باید چه غلطی بکنم...

  • ۵
  • نظرات [ ۶ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۱۹ تیر ۰۰

    ویرانه تاریک

                       

     

     

    سعی می کنم حالمو خوب کنم، سعی می کنم خودمو بغل بگیرم و از اول شروع کنم. تلاشم اینه که اول تکه های شکسته روحمو بهم بچسبونم، حتی با اینکه اون وسطا میان با پاشون میزنن بهش و دوباره میریزه. زندگی همینه، همش طبیعیه. همه همین طورن... سعی می کنم با این حرفا صداهای مغزمو آروم کنم. خودم و بقیه رو ببخشم و مهربون باشم. 

    به پیشنهاد بهی کتاب ۴۰ فکر سمی رو گرفتم و می خوام بخونمش از الان...

    حالم خوب نیست ولی دلیل نمی شه...

    کاپ بهترین پدر قرن هم می رسه به بابای من. به خاطر حرفاش من افتادم توی یه ازدواج اشتباه، بعد از این همه زجر و بدبختی که کشیدم هنوز فکر می کنه اونا خوب بودن و من ناسازگار... رفته پشت سرم پیش دوستاش تو محل حرف زده و گفته حالا اون پسره هر کار کرده خوب کرده دختر من ناسازگار و پرتوقع و بد بوده :/ پررر توقع؟ نوید نه مال داشت نه قیافه داشت نه خوش تیپ و خوش هیکل بود نه تحصیلات داشت نه کار و موقعیت درست حسابی داشت :| اخلاق و شخصیتشم توهم من بود :| الانم نشست جلوم گفت امیدوارم انتخاب بعدی خودت کسی باشه که بگی کاش همون قبلی که بابام گفت الان بود :|

  • ۴
  • نظرات [ ۷ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۱۸ تیر ۰۰

    حمورابی

    نمی دونم چم شده، از روز مسافرت حالم بده... عصبیم. اضطراب دارم دائم، نمی دونم چطور دوباره خودمو به آرامش برسونم.

    هیچکاری نمی تونم انجام بدم...

    به نظرت وقتی یه نفر تو خونوادت که ۱۰ ۱۵ سال ازت بزرگتره یه کار اشتباهو چند ماه انجام بده، تو همش اصرار کنی که تمومش کنه ولی حالیش نشه رو چیکار باید کرد؟ میدونه اشتباهه ها ولی کرم داره :/ همش تقصیر این مینای لعنتیه و خود احمقش... 

    چقدر امروز حرص خوردم، اون از بابای بیخیالم اون از مامان رو مخ لعنتیم که داره دهنمو سرویس می کنه، اون از داداشم که کلا تو باغ نیست و چشم دیدن توجه به بقیه بچه ها رو نداره، اینم از خواهرم، اون از شوهر کردنم، اون از درس خوندن و کار گیرآوردنم، این از باشگاه کوفتی که تعطیل شد و خورد تو ذوقم، اینم از خود درب داغونم... حالم از همه چی بهم می خوره...

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • پنجشنبه ۱۷ تیر ۰۰

    چایی یخ کرده

                        

     

     

    بعله اینم از طرح امروز، واسه من چالش بود، واسه اولین باره یه چیزی به اندازه کل کادر کاغذ رو به روم می کشم و تنظیم کردنش طوری که توی ذوق نزنه سخته. دوست دارم طرحام بررنگ باشه، امروز دیدم که چه بلایی سر صفحه های سفید بعدی اومده، ایندفعه مداد رو نرم تر کشیدم، ببخشید یکم ماته... نوع طرح هم خاصه دیگه، دوستش داشته باشید. به نظرتون راپید بخرم؟ هنوز براش آماده نیستم... فکر می کنید بتونم چهره بکشم؟ باید چه مدت واسش تمرین کنم؟ آه چقدر سوال دارم... فعلا فکر و ذهنم همیناست... دلم می خواد از روی تموم طرح های دنیا بکشم و یه روزی هم طرح فقط و فقط ابداعی خودم رو...‌ تا کلاس نرم فایده نداره نه؟ مثل مدیتیشن شده برام حدودا یکساعتی در روز مغزمو ساکت می کنه، همه چی یادم میره، امروز حتی چایی کنار دستم رو هم یادم رفت... حس خوبی داره. همه چیز تا وقتی که جنبه تفریح داره قشنگه...

    فردا میریم مسافرت، یک روزه، چشمه های اطراف... عجب توری بشه،،، از یه طرف مینا و ندا و کلا خونوادش، از یه طرف زنداداشم و خواهرش اینا... یکیشون هیجان و بازی و کلا مسخره بازی، یکیشون بشینیم دورهم چرت و پرت بگیم تخمه بشکنیم... کیو انتخاب کنم کدوم جواب کنم &_& از طرفی با همون آقایی میریم که پسرش ۱۷ سالشه و با مینا رل زده و بساط تنبک و اینا داره... یعنی کلا نمی تونم بهش فکر کنم :| 

    دفعه پیش فقط با دوستامون بودیم، خیلی خوش گذشت. پری یکم آب پاشید روی سر پسره، اونم کشیدش روی زمین و پرتش کرد توی آب، خدا رحمش کرد شونه ش چیزی نشد. بعدش مریم نشسته بود لب حوضچه اصلی چشمه و صورتشو می شست که هولش دادیم توی آب، بیچاره تا یه ساعت نفسش درست بالا نمیومد، مینا هم دو نفری دست و پاشو گرفتیم و خوابوندیمش توی آب. دیدیم پسره داره بهش خوش میگذره با پری نقشه کشیدیم، از یه طرف دوید سمتش که مثلا آب بپاشه، پسره برگشت بدوه سمت من که یه بطری آب خالی کردم از سر تا پای، بنده خدا داد می زد گوشیم سوخت و می دوید، بعدشم یه ۲۰ لیتری خالی کرد روی همه بچه ها منم پشت خواهر زاده م پناه گرفته بود :یاح یاح فکر نکنم ایندفعه بتونم با بچه ها باشم، هعی...

    چه طولانی شد. برم دوش بگیرم و آماده بشم... فعلا

  • ۸
  • نظرات [ ۵ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۱۲ تیر ۰۰

    بروکلی سرخ شده

                     

     

                     

     

     

     

    عاممم جاتون خالی فسنجونم عالی شد، همه تعریف کردند. آخر شب یه چیزهایی درمورد بغل کردن خودتو و دوست داشتن خودتو اینا خوندم، یهو رفتم تو فاز و طرح اولو پیدا کردم و کشیدم. بعدشم که تصمیم داشتم بخوابم یه صدای تق تق خیلی روی مخی از بالای تختم میومد، فکر کنم از شوفاژ بود، رفتم توی حال خوابیدم، به خاطر اینکه جای خوابم عوض شده بود تا اذان صبح خوابم نبرد. مامانم عادت داره درها رو باز می ذاره و پنکه روشن می کنه، نزدیک ظهر که از خواب بیدار شدم صدام گرفته بود و بدنم خشک شده بود، بد خلق شدم. 

    خواهری اومد خونمون، از فسنجونام تعریف کرد، واسه اینکه غذا کم نیاد یکم سیب زمینی با کلم بروکلی سرخ کردم، کلم بروکلی سرخ شده خیلییی خوشمزه ست... از وقتی این ماهیتابه جدیدمون رو گرفتیم که کم روغن مصرف می کنه همش دارم سیب زمینی سرخ می کنم :/ عاممم بعد از ظهر خواهری رفت خونشون، طرح یه لامپ که توش چن تا شاخه کوچیک گله رو می خواستم بکشم، داشتم طرح اولیه رو می کشیدم که خواهری گفت بلد نیستی دایره بکشی، چقدر زشته :/ دفترم رو بستم و صبر کردم از خونه برن. یکم صبر کردم دوباره نشستم سرکارم... نتونستم همون شکل قبلی رو بکشم، اما خب شروع کردم به گشتن و طرح گل ها رو از یه جای دیگه گرفتم و خودمم شکسته شدن لامپ رو کشیدم. خیلی قشنگ تر از طرح اول شد، حرف خواهرم با اینکه بد بود ولی یه خوبی داشت، اینم از اولین طرحی که توی هیچ عکسی پیداش نمی کنید :)

    مامانم بعدش غر زد که نکنه با حرف خواهرت دلسرد بشی...

    عااامممم بعدشم رفتم توی حیاط نشستم و یه طرح دیگه رو شروع کردم که با تاریک شدن هوا نصفه نیمه موند، بقیه ش واسه فردا... 

    دارم سعی می کنم رنج ها و اتفاقات بد و احساسات بد و نیمه تاریک درون خودم رو بپذیرم، هر چند اول راهم ولی آرامش بیشتری دارم، زیبا نیست؟

  • ۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۱۲ تیر ۰۰

    نور سفید

                        

        

     

                      

     

    سلااام، حالتون چطوره؟ دو روز نبودم فک کنم... به علت مصرف بیش از حد نت و اتمام بسته :]

    میدونید چقدر پرحرفم و اگه بخوام از این دوروز بگم هیچکدومتون تا آخرش نمی خونید. دو روز پیش به عنوان پیاده روی به خواهری گفتم بیا بریم خرید درمانی :) "ک" بهش زنگ زده بود و خواهری هم بهش گفته بود نمیایم پیاده روی، می خواهیم بریم خرید که اونم گفته منم میام -_- چرا حذف نمی شه از زندگیم؟ 

    به هر حال با هم رفتیم و یه جفت کفش و لباس واسه باشگاه خریدم و کرم مو :/ خواهری هم ست کفشام مشکیشو خرید با دو دست لباس واسه خواهرزاده کوچیکه... بعدم اومدیم خونه، از خرید انرژی گرفتم. قرار شد هفته دیگه یک شنبه بریم مسافرت و سه شنبه برم باشگاه :) ظهرش هم از سر بیکاری رفتم‌سراغ نقاشی قبلیم و کاملش کردم. یعنی طرح اولو توی یه عکس دیگه پیدا کردم، بعد که کشیدمش اینو پیدا کردم و کاملش کردم.

    خواهری به ک گفته دیگه نمی تونه بیاد پیاده روی، منم گفتم می خوام برم باشگاه، اونم گفت بیاین یه روز دیگه با هم‌باشیم، رفتیم بیرون و کلی دور دور و نشستیم توی یه پارک خوشگل و تقریبا ۹ بود که اومدیم سمت خونه، "ک" رو رسوندیم و خب نذاشت بریم و تعارف زد بریم تو که تا نزدیک یازده اونجا بودیم، بهمون روسری هدیه داد  -_-  بعدم اومدیم خونمون ساندویچ الویه خوردیم دور هم و خواهری رفت. ظهرشم طرح دوم رو کشیدم. بوی پیشرفت میاد مگه نه؟

    امروز هم فقط کل لباسا و کمدم و لوازمم رو تمیز کردم و واسه خودم ماهی درست کردم. الانم باید برم فسنجون واسه شام بپزم -_- بعله فعلا...

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • پنجشنبه ۱۰ تیر ۰۰

    طولانی و سخت

    دارم از خستگی له می شم :| ولی هنوز انرژی دارم... برگام :/

    ساعت نه و نیم صبح با صدای حرف زدن مامانم به تلفن بیدار شدم، داشت میگفت من اصلا نمی خوام بچمو شوهرش بدم... آه خدا دوباره شروع شد.‌ همونطور خواب و بیدار گفتم مامان این حرفت اشتباهه و مثل ناز کردنه بگو تازه جدا شده فعلا حداقل تا یکی دوسال هیچ کسو راه نمی دم بعدشم دختر من از پسر شما خوشش نمیاد :| باورت می شه اینا رو گفت بازم طرف ول نکرد؟ این فردی که صبح زنگ زد، مال محله خودمونه و دخترش با خواهرم دوسته، کلا خواهر من با همه دوسته، یادمه روز دادگاه رفتیم پزشکی قانونی، حال من بد، خواهرم داشت خوابش میبرد، یه لحظه حواسم ازش پرت شد دیدم یه دختره رو گیر کشیده تو چرا اینجایی، اونم از خدا خواسته همه چی رو تعریف کرد... همیشه همینطوره... خلاصه که این دوست خواهرم از من خوشش اومده و چند ساله دنبالمه که واسه داداشش منو بگیره... حالا داداشش چقدر خفنههه، چاقو کش، لات، سابقه دار در حد لالیگا، اهل هر چیزی که فکرشو بکنید :| اصن کسی به این زن نمیده، فکر می کنن ما تو رودروایسی و با اصرار قبول می کنیم :| هعی...

    تا گوشی رو قطع کرد، موبایلش زنگ خورد و دید دوستشه، این رفیقش هم از وسط کارهای طلاق می خواست به زور یکی رو به من قالب کنه. می خواست الان هم بیاد خونمون، فهمیدم به خاطر من داره میاد، از جا پریدم و گفتم من می خوام برم چندجا کار دارم، یه دستی به سینک و گاز و میز تلویزیون و اینجور جاها کشیدم و لباس پوشیدم و زدم بیرون. اول رفتم کاریابی، صاحب اصلیش رو می شناسم، از آشناهای مامانمه و حسابی بی اعصاب، اولش نبود و یه دختره تازه کار نشسته بود تو دفتر، گفت برو کارها رو بررسی کن. اکثرا حسابدار می خواستن، تایم کاری و حقوقشم خوب بود، بهش گفتم اینا رو می خوام گفت همشون نیاز به مدرک نرم افزار حسابداری دارن، به نظرم اول برو دوره شو بگذرون بعد بیا سراغ کار. صاحابش که اومد یه کار واسم پیدا کرد، کارگاه حوله دوزی، کار حسابداری دفتری و فروشندگی و کلا همه چی، از صبح تا شب، نزدیک خونمون، اداره کار و بیمه... قرار شد فردا برم سر بزنم و کارای ثبت نامم رو تو کاریابی انجام بدم.

    از اونجا که بیرون رفتم، یه باشگاه هم نزدیکش بود، سر زدم. از همون اول که رفتم تو برگام ریخت، دستگاهاش همه جدید و خفن بود، مربیشم خوش برخورد بود، نمی دونم برنامه دادنش چطوره، و قیمت عالی ۱۴۵ تومن،،، باشگاهی که تو خیابون خودمونه ۳۰۰ میگیره، اصلا هم شلوغ نبود. تنها عیبش تایم صبحش بود...

    برگشتم خونه، دیدم دوست مامانم هنوز نشسته، گفت چه بخوای چه نخوای من امروز مادرش میاد پیشم میارمش اینجا درمورد شرایط هردو طرف حرف بزنین. هر چی گفتم نه قبول نکرد، مامانم تو رودروایسی قبول کرد که فقط مادرش بیاد. بعد از اینکه رفت ناهار خوردم و رفتم حمام طولانی و خونه رو ترتمیز کردم... عصر بود که اومدن، مادرش خجالت میکشید و دست و پاش رو گم کرده بود، تند تند حرف می زد. گفت پسرش متولد ۶۷ه هیچ مال و کار درست حسابی هم نداره، قیافه هم نداره، به شدت هم غیرتیه و تعصبی، دهن خواهراشو سرویس کرده، تازه دیپلمم نداره :/ نمی دونم این مورد اکازیون از کجا پیدا شد... خدایا شکرت، همه رو برق میگیره منو چراغ گردسوز :|

    به روز تحملشون کردیم تا برن و خواهری هم رسید. نشستیم یکم غیبت کردیم، پاشدم ماکارونی درست کردم و یکمم خورشت بادمجون داشتیم که همه رو سیر کرد. 

    امروز هیچ نقاشی نکشیدم :( به مامانم گفتم باید بین پول و لاغری یکی رو انتخاب کنم. حرف مادر و خواهرم این بود که کار از صبح تا شب رو نمی تونم انجام بدم، حقیقت رو میگن، من توان این همه ساعت کار رو ندارم... مامانم گفت پول باشگاه و دوره نرم افزار رو بهم میده، از آخر ماه منبع درآمد جدید بهمون اضافه میشه... به نظرتون چیکار کنم؟

  • ۸
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۸ تیر ۰۰

    I'm Life fighting Nothingness

                      

     

     

    امروز دیر بیدار شدم، حالم خوب نبود، سعی کردم خودم رو جمع کنم ولی یه چیزی ته مغزم گفت جمع نکنم می خوای چه غلطی بکنی؟ :/ خود درگیرم کلا... منم که منتظر نظر منفعلانه، همونطور توی تختم موندم. بذار حس بدم بمونه به درک... چقدر سعی کنم خودمو خوب نشون بدم و قوی؟ منه احمق با اون حال بدم فردای دادگاه طلاق پاشدم رفتم مسافرت که به خودم خونوادم و همه نشون بدم آدم قوی ای هستم. دوباره خودمو سرکوب کردم و داره از یه ور دیگه م می زنه بیرون، هی می خوام صبح زود پاشم بزنم بیرون دنبال کارهام نمی ذاره. هنوز یکماه از طلاقم نگذشته :| همش مثل یه خواب به نظر میرسه، امروز بعد نماز ظهر نشسته بودم روی سجاده، یه لحظه حواسم پرت شد و یاد یه حرف بامزه ی مادرشوهرم افتادم و یهو وسط لبخندم به زمان حال برگشتم، یاد تموم خاطرات بدم افتادم، روزی که اومد خونمون و منو تهدید کرد، روزایی که هرچی از دهنش دراومد بارم کرد... سعی می کنم فراموشش کنم...

    امروز تعمیرکار داشتیم و واسمون پمپ آب و تانک وصل کرد، امسال فشار آب به شدت کمه... لوله کشی های خونمون هم ایراد داره، یعنی فشار آب حیاط خوبه ولی توی ساختمون خیلی کمتره :| لعنت به هرچی بساز بفروش بی انصافه... تا چند روزه دیگه می شه دوسال که این خونه رو خریدیم. وقتی رفت آب رو وصل کردن و مامان سریع واسمون سیب زمینی سرخ کرده درست کرد. عادتشه یه چیزیو تا نصفه می پزه یهو میگه بیا الی نمی دونم چیکارش کنم... سیب زمینیه دیگه... منم واسه اینکه کاری انجام داده باشم، دوتا تخم مرغ املت زدم تنگش که کم نیاد، چیکار کنم دیگه؟ 

    دیشب با سمیرا داشتیم حرف می زدیم، دلم می خواد باهاش دوست بشم ولی خودشو یکم عقب می کشه، شاید چون روانشناسه، ولی خب من که مراجعش نیستم :| خیلی ازش سوال می پرسم و اونم خیلی قشنگ جوابمو میده تا کاملا درک کنم. دیشب درمورد کارهای خوب و بد حرف می زدیم، می گفت خوب و بد فقط ساخته دست بشره... باهاش موافقم ولی خب درمورد کارهایی که به بقیه آزار می رسونه یکم گیجم... البته اونم فرد به فرد فرق می کنه، شاید چیزی که واسه من زجرآوره واسه یه نفر دیگه خیلیم لذت بخش باشه... گفت انسان یه رازه و آگاهی می تونه براش کمک کننده باشه... گفت خوشحاله که انقدر پیگیرم و درمورد خودم تامل می کنم :)))

    امروز سعی کردم درمورد آگاهی مطالعه کنم و بیشتر یاد بگیرم، درموردش واستون می نویسم... بعدش می خواستم ورزش کنم، دوش بگیرم، لباس بشورم... به جاش رفتم نشستم جلوی مامانم و باهاش حرف زدم... یجور مراسم بازگشت صمیمیت بود که با چرت و پرت گفتن طی شد... جفتمون بد اخلاقیم :دی

    عصر هوا ابری شد، رفتم توی حیاط نشستم و میوه خوردم. داشتم واسه اینکه ته گیلاسا رو درآوردم غصه می خوردم که بابام با یه عالمه گیلاس وارد خونه شد، کاش از خدا یه چی دیگه خواسته بودم...

    تا الان توی خودم وول می خوردم :/ هیچکاری نکردم، به درک... لحظه آخر دلم هوس کرد و این طرحو کشیدم، اصلا خوب نشد و کلی کثیف کاری کردم ولی خب طرحمه و دوسش دارم... شب بخیر

    موجا دستم خورد و پست حذف شد، پاسخمو خوندی؟ خدا بکشه منو :|

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۷ تیر ۰۰

    شلوغ اما آرام

    این یکی دو روز حالم خوب بود ولی سرم خیلی شلوغ شد، انقدر که از وقت بیداری همش در حال کار بودم یا دورم شلوغ بود، باغ رفتیم، دور دور رفتیم، پن کیک درست کردم، یه عالمه سبزیجات آماده و فریز کردم، غذا پختم، پیاده روی رفتم، خونه ی زری رفتیم، به کارهای خونه رسیدگی کردم، خونه زنعموی مامانم رفتیم و با خواهری تو محلشون پیاده روی کردیم، دوبار زیر نور ماه توت فرنگی مدیتیشن کردم و هزاران جوایز نقدی و غیر نقدی دیگه... هر کاری به جز نقاشی که باعث شد دلم غصه بخوره، خدا کنه امروز وقت داشته باشم...

    ولی... همین که حالم خوبه خوبه... نمی دونم به خاطر ماه بود یا مدیتیشن ولی دو شب پشت سر هم چنان آرامشی داشتم که درکش برام سخته... ماه کامل توت فرنگی نماد رها کردن و آزاد شدن از تاریکی ها و افکار منفی و حسای بد گذشته ست و تصمیم گیری برای زندگی جدید... چیزی که من از خودم و جهانم الان می خوام... احتمالا از این به بعد مدیتیشن هم به کارهای روزانه م اضافه می شه...

    عاممم دیگه هیچی فعلا... برم ببینم امروز می خوام چیکار کنم...

  • ۵
  • نظرات [ ۵ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۵ تیر ۰۰

    سایه‌ی نور

                     

     

     

    بعله دوباره برگشت، همه اون خوره ها برگشت، همه ی اون نشخوارها برگشت، همه اون صداهایی که میزنه تو سرم برگشت و همش تقصیر منه، من همیشه گند می زنم به همه چیز... دیشب با یه حرف کوچیک سریع ریختم بهم و تموم اون آگاهی ها و مراقبت ها رو ریختم تو سطل آشغال ذهنم. تا نزدیک صبح هم بابت خجالتی که از وجود خودم داشتم خوابم نمی برد... لعنت بهم...

    زنداداشم ادعا میکنه بهترین تربیت جهان رو روی بچش داره اجرا میکنه، کلا دوتا کتاب چرت هم فقط خونده و دوتا برنامه تلویزیون دیده... حالا دیشب بچش که ده یازده سالشه اومده تو آشپزخونه به من میگه فردا برم خونشون، گفتم فردا می خوام برم جایی کار دارم... میگه: می خوای بری دنبال شوهر دومیت بگردی؟ :| از شدت ناراحتی تا نیم ساعت هنگ بودم...

    پروژه ی عمه کنسل شد، خواهری مثل همیشه اومد با یه کلمه مامانم رو از این رو به اون رو کرد... خیلی من رو احمق میدونن؟ گور بابای فامیل... بعد همه اینا سر غذا مامان حرصم رو درآورد و اذیتم کرد که منم دیگه ترکیدم و در ادامه تبدیل شدم به موجود بداخلاق... انقدر من خوندم، با خودم حرف زدم، سعی کردم خودم رو کنترل کنم تهش ریدم :/ عاااح 

    امروزم کلا به فنا رفت، یه طرح از دیشب تو اینستا پیدا کردم تا امروز بکشم ولی خب اعتماد بنفسم از بین رفت و از همون اول کار جا زدم، فکر کردم نمی تونم از پسش بربیام درحالی که می دونم می تونستم... اما خب دلم نیومد هیچ کار نکرده  دفتررو ببندم... اینو کشیدم... 

    باید از خودم ناامید بشم؟... فعلا

  • ۴
  • نظرات [ ۶ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۲ تیر ۰۰
    پیوندهای روزانه