بایگانی شهریور ۱۴۰۰ :: Germinate

۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

بازگشت الی

هییی گاااایززز 

چطورین؟ خوبین؟ 

من خوبم، یعنی بهترم ولی ضعیفم، خیلی ضعیف... حتی نشستن هم برام سخته

نمیدونین چقدر اتفاق برام افتاد تا الان... حیف که مغزم و دستام یاری نمیکرد واسه نوشتن، همین الانشم کلمات رو دوسه بار تایپ می کنم و مطمئنم بازم غلط داره... 

نمی خوام غر بزنم ولی دو هفته ست تو خونه ام و بیرون رو ندیدم، دارم میپکم :/

تو این مدت لوسیفر همراهم بود و اینستا... البته آدما هم بودن و اگه بهتون بگم یکیشون چه بلایی سرم آورد ://///// چرا من با یه پسر دوست میشم؟ وات د فاک؟ تو رو خدا دیگه این کارو نکن الی... مرسی اه 

هر شبم با خالم و آجیم تماس تصویری و جلسه مسخره بازی داریم... یعنی فقط همین منو شاد میکرد...

البته غیر از گاهی وقتا که تو گوشیم بقیشو خوابم، از اثر داروهاست، امروز قشنگ ۱۸ ساعتو خوابیدم، شایدم بیشتر... 

فعلا

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۲۰ شهریور ۰۰

    کرونا زد به گلوم

    کرونا خر است :)) راستش فک میکردم اگه بگیرم خیلی ترسناکه ولی الان که گرفتم حس میکنم با سرماخوردگی هیچ فرقی نداره، البته احتمالا به خاطر مدل مریضیمه... من وقتی کوچیک بودم بدن به شدت ضعیفی داشتم، از اول پاییز تا اول بهار یکسره سرماخورده بودم، خفیف نه ها، در حدی که از حال بد گریه میکردم، گاهی وقتا کارم به اسپری میرسید تا سرفه هام تموم بشه اونم بعد سه ماه... الان بدنم قوی شده دیگه اونطوری نمیشم...
    البته حال خواهری خیلی بده، کرونا زده به ریه و گوارش و مغز و همه چیش :( ما هم نمی تونیم بریم پیشش، می ترسه تبادل کرونا داشته باشیم... داداشمم امروز تب داشت، زنداداشم اصلا بهش نمی رسه :( خواهر شوهربازی درنمیارم...
    درمورد حال خودم اینکه انگار چن تا تیغ اصلاح رو قورت دادم :/ یعنی زخمه هاااا... نمی تونم حرف بزنم یا غذا بخورم، همشم آبی چایی چیزی دستمه، تا خشک می شه سرفه ام میگیره... دیگه مشکلی ندارم ولی از اثر داروهایی که می خورم دائم گیج و بی حالم و خوابم میاد، تا یکی دوروز آینده اوکی میشم ولی کاری که کرونا با من کرد باشگاه باهام نکرد، آب شدم... البته اول دو سه روز یکسره تو تب می سوختم، اصلا هم پایین نمیومد، یهو قطع شد زد به گلوم...
    اون قرص ملاتونین که دکتر داد به درد خودش میخوره، هیچ اثری روی کیفیت خوابم نداشت، خیلی بد میخوابم، کابوس میبینم و همش تو خواب و بیداری دست و پا میزنم، گلوم که خشک میشه از سرفه بیدار میشم، آب می خورم دوباره می خوابم...
    دیشب نشستم یه فیلم زامبی دیدم، ارتش مردگان... وقتی خوابیدم تا صبح به صورت سه بعدی تجربه ش کردم، حتی جای گازها درد داشت، بعد هی به خودم می گفتم اینا که زامبی نمیشن، اینا کرونا انتقال میدن، بعدم انقدر سرفه میکردم تا بیدار میشدم، دوباره که می خوابیدم از اول میجنگیدم و گازم میگرفتن و...
    مامانم حالش خوب شده، خدا رو شکر که خوبه من اصلا توانایی این که از یکی دیگه مراقبت کنم رو ندارم و به شدت نیاز دارم یکی دورم راه بره. فقط نگرانم، نگران خواهرم، بچه هاش، برادرم، خاله م... 

    گایز از اثرات کرونا حس این که یه چیزی زدی هم هست؟ من عجیب بالام، توهم میزنم، چرت و پرت میگم، یهو الکی میترسم میپرم بالا... خدایا خودت به جز کرونا منو از روانپریشیامم نجات بده... احساس میکنم به خاطر اینه که بدنم ضعیف شده، وسط ظهر همه همسایه ها کولراشونو روشن میکنن، من در اتاقمو می بندم تا گردن میرم زیر پتو وگرنه دست و پام یخ میکنه و لرز میفته به بدنم، همینقدر تباه... حالا بازم از کرونا بهتون میگم :))))))

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۱۰ شهریور ۰۰

    فاینالی کرونا

    هی گایززز 

    چطور مطورین؟ نبودم یکی دوروز و کاملا هم غیبتم موجهه... منم از مامانم کرونا گرفتم، دو روز تب، سرفه و تنگی نفس و این حرفا... 

    امروز صب رفتم ثبت احوال با بابام، اسمش از شناسنامم پاک نمیشه، بعد فهمیدن کار محضر بوده اشتباهی ثبت کرده، گفتند درست شده و هفته دیگه شناسنامه نو بهم میدن... حس خوبی داشت... تو راه برگشت بابا منو برد دکتر، دیدم خواهریم اونجا بود، کلی به این همزمانی خندیدیم... 

    دوتایی رفتیم تو مطب، واسمون کلی قرص و دارو نوشت بعدشم رفتم زیر سرم و این حرفا... بعد دوروز بالاخره تبم قطع شد.

    الان دارم اکثرا کتاب می خونم... حتی توانایی فیلم دیدنم ندارم‌.‌.. 

    اون حالت تمرکزم که فقط قبلا توی حیاط بود الان دارم بیشتر و تو موقعیت های دیگه تجربه می کنم 

    الان که تصمیم دارم تنها باشم همه کانتکتای پسرم دارن پیام میدن... پیشی هم پستامو لایک کرده... آخدا اعصاب ندارم...

  • ۱۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۸ شهریور ۰۰

    روشن ترین ستاره

    اومدم نقاشی بکشم که برقا رفت... منم اومد تو حیاط و کز کردم یه گوشه. کم کم چشمام عادت کرد به تاریکی، آسمون از زمین روشن تره و ستاره ها بیشتر شدن... یکیشون داره حرکت می کنه :)
    آهنگ بارون سوگند رو پلی می کنم و بوی خاک نمزده و تنه درخت خیس خورده رو می کشم توی ریه هام... آرومم و مغزم خالیه ولی یه حفره خالی هنوز وسط سینمه، انگار که پشت دنده هام خالیه... سعی می کنم با نفسای عمیق پرش کنم ولی انگار باد پیچیده توی یه خونه قدیمی متروک که در و پنجره هاش کنده شده... دلم واسه بارون تنگ شده... دلم می خواد برم بیرون ولی نمی دونم کجا برم... بچه های خواهرمم هردو کرونا گرفتن، البته که خفیفن ولی خب چند روزه فقط دارم از پشت گوشی میدیدمشون، کوچیکه هی میگفت بیا پیشم... پیشی هم که نیست اذیتش کنیم خنده بنشونیم روی لبامون، بذار نباشه...
    امروز تو باشگاه قشنگ دوساعت طول کشید تا برنامه مو تموم کنم، هفته مرگ بود واسم... اون تایمی که من بودم کلا سه نفر تو باشگاه بودیم، فاز گرفته بودن و آهنگای تتلو رو پخش کردن... بدم نیومد، حواسمو از درد پرت میکرد... وقتی زدم بیرون نزدیک ظهر بود و یهویی شلوغ شد، از فواید صب زود بیدار شدن :) وقتی رسیدم خونه انقدر بدنم له بود که حتی گرسنه م هم نبود، مامانم از خواب منو کشید بالا و تو همون تخت با چشمای بسته چن تا لقمه خوردم و دوباره افتادم... بیشتر از ۵ ساعت خوابیدم تا تونستم از جا پا شم... خوبه که خونه مرتبه و کاری ندارم...

     

    پ.ن:

    اینو دیشب نوشتم، وقتی برق اومد رفتم بیرون یه دوری زدم و نزدیک یازده اومدم خونه، کوچه ها شلوغ بود ولی خب تنهایی اذیت بودم، چقدر محتاج آدما شدم، من اینجوری نبودم، تنهایی خوش بودم ولیییی الان...

    امروز هم کارخاصی نکردم، فقط از مادرم مراقبت کردم، یخچال رو رختم بیرون و تمیز کردم و رفتم دوش گرفتم، از صب تا الان شاید هفت هشت بار ظرف شستم، دستام از بین رفت... دیشب تا صبح خواب نوید رو دیدم، هی ازش فرار می کردم هی میومد دنبالم، هرجا که می رفتم، منم تو خواب گریه میکردم که چرا این نمیره از زندگیم بیرون. تا کی قراره خواب اینو ببینم؟

    همسایمون چراغ های رنگی زیر درختشو خاموش کرد و رفت... منم برم بخوابم...

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۶ شهریور ۰۰

    راه رفتن بدون پا

    هی گایز، چطورین... من هم خوبم هم بد... 

    یادتونه گفتم کراشم استوریمو ریپلای کرده؟ بعد از این که پست رو منتشر کردم، شروع کرد تو دایرکتم پیام دادم... گایز تا پنج صب حرف زدیم، و اینکه بلههه بهش اعتراف کردم که چند سال کراش داشتم روش... آماااا نمیدونه من کیم و از کنجکاوی داره میترکه :))))) یس گایز، سرویسش کردم بنده خدا رو... و اینکه بعد از حرف زدن باهاش دیدم واقعا مرد رابطه نیست، دائم می خواست بدونه من کیم، بحث میکرد هی شب بخیر میگفت دوباره خودش میومد میگفت کجا رفتی :/ و جالب تر از همه من بودمممم، حتی بچه بازیاشم واسم جذاب بود :) میگفت تو خیلی ریلکسی... نمیدونه من چه آشوبیم... هیچی صب خوابیدیم و فرداش بازم بدن درد داشتم، یکم کار خونه کردم، فصل سه لوسیفر رو تموم کردم و خوابیدمممم... شبش دوباره برگشت، یکم پنجول کشید و رفت :/ واسم چن تا عکس فرستاد همه رو سیو کردم... گااااد خیلی نازههه... همون حسی رو دارم که وقتی بچه خواهر کوچیکه شیطنت می کنه بهم دست میده، کیوووت... 

    صبش رفتم باشگاه، روز دوم برنامه جدیده و تمرکز روی پا، از همون اوایلش حالت تهوع شدیدی گرفتم، دیر صبونه خوردم و وقتی اسکوات پرشی زدم کلش اومد تو حلقم... به زور برنامه رو تموم کردم... پاهام مال خودم نبود دیگه اصلا... الانم داره تیر میکشه. بعد باشگاه پیاده راه افتادم تا دفتر خدماتی، از ثبت احوال زنگ زدن که مدارکت گم شده و ما اسم شوهرتو پاک نمی کنیم :/ ازشون خواستم مشکلو حل کنن که وقتی دید کشی جواب نمیده گفت برو بهت خبر میدم... بعدشم پیاده زیر آفتاب داغ اومدم تا خونه، جنازه م رسید...

    تا رسیدم دیدم دوباره کراشم پی ام داده، یکم حرف زدیم که دوباره شروع کرد پنجول بندازه که تو کی هستی، گفتم نمی گم هیچوقت اگه نمی خوای به سلامت... اونم کلی حرف زد که من واست مهم نیستم و اینا بعدم با یه خدافزی خوشحالم کرد... واقعا بعضیا رو از ده متر نباید بهشون نزدیک تر شد. به مامانم و آجیم گفتم رفت دیگه و کل خونواده یه نفس راحت کشید :/ اما اگه آدم درستی بود و می تونستم بهش اعتماد کنم حتما بهش می‌گفتم و باهاش رل می زدم... داشتن همچین پیشی کیوتی خیلییی دلمو آروم می کرد... من تازه دیروز فهمیدم که روی ساق دستش تتو متن انگلیسی داره... ناز بشی *_* چقدر حرف زدم 

    هیچی دیگه الان هم دراز کشیدم، کتف و پاهام درد می کنه، کتاب اسکار و بانوی صورتی رو دارم می خونم و به این فکر می کنم که کی فصل چهارمو شروع کنم... استرس ثبت احوالو دارم و از این که پیشی رو از دست دادم ناراحتم... ولیییی بازم خوبم، زندگی ادامه داره... 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۲ شهریور ۰۰
    پیوندهای روزانه