بایگانی شهریور ۱۴۰۲ :: Germinate

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

شب تاریک

واقعا حس می کنم خودم نمی تونم از پس زندگی خودم بربیام. درست که فکر می کنم بقیه هم نمی تونن این کارو بکنن، نه پدر و مادرم با عجیب ترین منطق ممکن نه خواهرم که اوج فکرش اینه با یه پسر مذهبی با گذشته مناسب ازدواج کن و تو خوشبختی :/ نه برادری که هرروز با یه ایده کسب و کار میاد سراغم و فکر میکنه من یه عالمه پول واسه سرمایه گذاری دارم و همیشه هم خودشو به فنا میده، نه دوستم که میگه خب انجامش بده و پشت گوش ننداز، نه اون مشاوره ی مزخرف که با بهت نشسته بود نگاهم میکرد و میگفت تو با این گذشته ای که داشتی خیلیه هنوز سالمی نه اون کتابای انگیزشی و مثبت اندیشی... هیچی

زندگی کردن خیلی برای من سخته، نفس کشیدن سخته، انتخاب کردن سخته، همش دارم اشتباه می کنم و میدونم اشتباهه... حتی این که کاری نمی کنم هم اشتباهه... این مریضی کوفتی هم تموم نمی شه و داره خستم می کنم. همش ضعف دارم و بیشتر از ۵ دقیقه راه رفتن باعث سرگیجم میشه. دوستم پیامامو واسه کار جواب نمیده و من مث یه جنازه کل امروزو تا الان که ۸ شبه خوابیدم :/

فردا احتمالا یه کار دیگه رو برم ببینم چطوریه ولی خب استرس زیادی دارم :/

دیروز یه مسافرت یه روزه مزخرف داشتم، به جایی که معلوم نبود کجاست، وقتی رسیدیم هم خیلی زشت بود، مسیر وحشتناکی داشت، یکبار از مسیر خارج شدیم ولی خدا رو شکر هیچی نشد و تا آخر مسیر شاهد دعواهای زن و شوهری چرت بودم و وقتی رسیدم خونه حالم از قبل هم بدتر شده بود... کاش نمی رفتم

یه اتفاق شرم آور هم افتاده که نمی تونم بهتون بگم :/ اون رابطه ای که به خاطرش کلی زجر کشیدم و شب ها رو گریه کردم تا دردم آروم بگیره و تموم بشه رو با یه تماس مزخرف دوباره شروع کردم... خیلی سست عنصر و بی ثباتم میدونم... و درست چند روز بعد از اینکه شروع کردم و دلتنگیم آروم گرفت دوباره مثل چی پشیمون شدم... اه چه مرگمه؟ خواهری میگه این روانیه درسته تا الان کاریت نداشته ولی می بره بیهوشت میکنه میندازتت توی چاه :/ این حرفا رو از یه زن سی و هشت ساله با دوتا بچه می شنوم، باورم نمیشه :/

سوال اصلی اینه، چرا وقتی می دونیم کار درست چیه، چی از زندگی می خوایم و باید چیکار کنیم، باز هم کار اشتباه رو انجام میدیم و از سمت دیگه با اینکه تصمیم رو خودمون میگیریم به شدت پشیمون میشیم و خودمون رو سرزنش می کنیم؟

چقدر حرف زدم :/

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۲۵ شهریور ۰۲

    منو برگردون

    با گذشت زمان ما قوی‌تر نمی‌شویم. انبوهیِ رنج‌ها و تالمات، ظرفیت ما را برای تحمل رنج‌ها و تالماتِ دیگر کاهش می‌دهد.

    سانست پارک _ پل استر

    اینکه خودت بخوای گوشه ی خونه بمونی و کاری نکنی خیلی فرق داره با وقتی که بخوای و نتونی و این آدمو کلافه می کنه. این ضعف شدید که این روزا دارم رو درک نمی کنم. کلا خوابم از صبح تا شب و شب تا صبح... آمار روز و ساعت از دستم دررفته. بعد چند روز تونستم یه بشقاب غذا بخورم و درست وقتی که قفسه سینه م داشت از کلافگی پاره میشد از خونه زدم بیرون تا یکم راه برم و یه هوایی به سرم بخوره. غروب بود و خیابون شلوغ و پر نور. چند قدم که رفتم حس کردم قدم داره از بقیه بلندتر میشه و به سمت چپ و راست کشیده میشه، قبل از اینکه سرگیجه کف زمین پهنم کنه خودمو رسوندم خونه، ۵ دقیقه هم نشد ولی تا یکی دو ساعت ضربان قلبم بالا بود و همه چی رو تار میدیدم. 

    با این اوضاع می ترسم نتونم به مصاحبه کار جدید برسم... حتی نمی تونم کتاب بخونم... 

    چ بلایی به سرمون داره میاد

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۲۱ شهریور ۰۲

    مشتاق دیدار

    سعی می کنم از جام بلند بشم ولی مغزم خیلی گیج می زنه، سرم و بدنم به شدت سنگینه و گلوم می سوزه... چقدر سختی کشیدم

    این سفر دو هفته ای واسم یکی از عجیب ترینا بود. انقدر تجربه داشت که همش تو مغزم نمی گنجید... نمیدونید چه جمعیتی اونجا بود 

    اصلا قابل تعریف نیست ولی آخرش یکم دردناک شد، سه روز تمام تب بالا داشتم و خب یکم سفر رو به بقیه زهر کردم :)

    شب جمعه بود و خواهرم گفت که می خواد از این شب جمعه استفاده زیادی ببره و بره دعای کمیل رو توی خیمه گاه بخونه. از همون لحظه سرم گیج می رفت و بدنم کمی داغ بود، از تنهایی ترسیدم و بهشون گفتم حالم خوبه و همراه شدم. همش می پرسیدن ازم چته چیزی شده و من متعجب بودم چون هروقت ناله می کردم می گفتن چیزی نیست تو لوسی :) 

    یکی از بچه ها کنار خیمه گاه یه صف بستنی قیفی دید و پرید توی صف که من دام می خواد. نمی تونستم وایسم، رفتم یه گوشه توی تاریکی کنار دیوار بشینم که یه دست از کنارم دراز شد و بهم یه تیکه کارتن تمیز داد که کثیف نشم، دقت که کردم یه پیرمرد افغانی بود کنار خیابون روی چن تا کارتن خوابیده بود. خیلی طبیعی بود این حالت، هرجایی می رفتی کف زمین کلی آدم خوابیده بودن... 

    از دیدن جمعیت سرم گیج میرفت و حالت تهوع هم گرفته بود، بلند شدم و از بین جمعیت فرار کردم، یه دست از پشت سر منو گرفت، خواهری بود که یه لحظه هم منو تنها نگذاشت... تو راه برگشت بودیم که چشمم خورد به هلال احمر بزرگی که نزدیک حرم بود. به خواهری گفتم واسم یه نوبت بگیره و بره به زیارتش برسه، تو همین حین که اینا رو میگفتم از حال رفتم و روی تخت بهوش اومدم... ویروس کوفتی

    دیشب رسیدم خونه و همچنان مریضم :( یه پیشنهاد کاری از یه دوستام گرفتم که تو همون مایه های حسابداریه و اگه زرنگ باشم موقعیت خوبی میشه... خیلی استرس و اضطراب دارم کلا... محیط جدید رفتن واسم عذابه...

    به نظرتون می تونم از پس هدفام بربیام؟ چرا انقدر اهمال کارم... این یه شروع دیگه ست

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۱۹ شهریور ۰۲
    پیوندهای روزانه