سعی می کنم از جام بلند بشم ولی مغزم خیلی گیج می زنه، سرم و بدنم به شدت سنگینه و گلوم می سوزه... چقدر سختی کشیدم

این سفر دو هفته ای واسم یکی از عجیب ترینا بود. انقدر تجربه داشت که همش تو مغزم نمی گنجید... نمیدونید چه جمعیتی اونجا بود 

اصلا قابل تعریف نیست ولی آخرش یکم دردناک شد، سه روز تمام تب بالا داشتم و خب یکم سفر رو به بقیه زهر کردم :)

شب جمعه بود و خواهرم گفت که می خواد از این شب جمعه استفاده زیادی ببره و بره دعای کمیل رو توی خیمه گاه بخونه. از همون لحظه سرم گیج می رفت و بدنم کمی داغ بود، از تنهایی ترسیدم و بهشون گفتم حالم خوبه و همراه شدم. همش می پرسیدن ازم چته چیزی شده و من متعجب بودم چون هروقت ناله می کردم می گفتن چیزی نیست تو لوسی :) 

یکی از بچه ها کنار خیمه گاه یه صف بستنی قیفی دید و پرید توی صف که من دام می خواد. نمی تونستم وایسم، رفتم یه گوشه توی تاریکی کنار دیوار بشینم که یه دست از کنارم دراز شد و بهم یه تیکه کارتن تمیز داد که کثیف نشم، دقت که کردم یه پیرمرد افغانی بود کنار خیابون روی چن تا کارتن خوابیده بود. خیلی طبیعی بود این حالت، هرجایی می رفتی کف زمین کلی آدم خوابیده بودن... 

از دیدن جمعیت سرم گیج میرفت و حالت تهوع هم گرفته بود، بلند شدم و از بین جمعیت فرار کردم، یه دست از پشت سر منو گرفت، خواهری بود که یه لحظه هم منو تنها نگذاشت... تو راه برگشت بودیم که چشمم خورد به هلال احمر بزرگی که نزدیک حرم بود. به خواهری گفتم واسم یه نوبت بگیره و بره به زیارتش برسه، تو همین حین که اینا رو میگفتم از حال رفتم و روی تخت بهوش اومدم... ویروس کوفتی

دیشب رسیدم خونه و همچنان مریضم :( یه پیشنهاد کاری از یه دوستام گرفتم که تو همون مایه های حسابداریه و اگه زرنگ باشم موقعیت خوبی میشه... خیلی استرس و اضطراب دارم کلا... محیط جدید رفتن واسم عذابه...

به نظرتون می تونم از پس هدفام بربیام؟ چرا انقدر اهمال کارم... این یه شروع دیگه ست