بایگانی آبان ۱۴۰۰ :: Germinate

۸ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

اینم از آبان

دوباره خوابم بهم ریخته و لنگ ظهر پا میشم... 

شاید یکساعتی نشستم جلوی مامانم روی مبلی که آفتاب می تابه روشو کنارش یه استند بزرگ پر از گلدونه و از چیزایی حرف زدم که یادم نمیاد :)

هی به حیاط خیره شدم و آخرش رفتم و افتادم به جونش :) شاید یکساعتی دستم بند بود و داشتم می سابیدم، وقتی رفتم تو اتاق ساعت ۲ شده بود، مامان و بابام رفتن بیرون و منم نشستم خیره به در و دیوار... 

یه دوش طولانی گرفتم...

دیدی گاهی وقتا یه کتاب دهنتو سرویس می کنه ولی تموم نمی شه؟ دقیقا وضع منه با کتاب ماورای طبیعی شدن... تموم شو لعنتی :/

خواهری اومد دنبالم رفتیم مامانو برداشتیم آوردیم خونه... خواهری میگه چیکار کردی یکم چربی هات جمع و جور شده، به این کارت ادامه بده... بگم بی اشتهایی افسردگیه یا زوده؟ بهش گفتم بیا پیاده روی هامونو دوباره شروع کنیم... راه دیگه ای واسه بیرون رفتن به ذهنم نمی رسه...

هنوز منتظر تلفن اون خانمم واسه کار... خواهری میگه نرو برو یه کار دیگه که نزدیک تره... به نظرتون مسیر مهمه یا نوع کار؟ اگه بخوام برم تو کار صندوق و فروشندگی و منشی با حقوق نصف اداره کار که می تونم از فردا برم :/ آه نمی دونم هر چه پیش آید خوش آید :)

احساس می کنم زمان داره کش میاد... راستی اون حرفه بود که ناراحتم کرد، رفتم به طرفم گفتم این حرفت منو مشغول کرده، گفت من منظورم اینی که تو ذهنته نبود و دلیلشم گفت. خب اگه منظورت یه چی دیگه ست چرا وقتی داری میگی چپ چپ به از سرتا پام نگاه می کنی لعنتی؟ :/ چقدر باور کردن آدما سخت شده...

همین

  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۳۰ آبان ۰۰

    دلبر ایزابل

    امروز از اون روزهایی بود که از وقتی بیداری منتظری... از وقتی چشم باز کردم منتظر بودم... حتی وقتی مامانم بیدارم کرد که خواهری میاد دنبالم، حتی وقتی رفتیم دنبال خاله، حتی وقتی رفتیم ناژوون و تو جاده سلامت انقدر راه رفتیم که پاهامون شکست، حتی وقتی رسیدم خونه و الویه می چپوندم تو نون ساندویچی و در ادامه روز بدون هیچ کاری فقط منتظر بودم...

    چقدر من نیاز به تلنگر دارم، دوباره همت نقاشیم برگشت...

    کتاب ایزابل از آندره ژید رو می خوام شروع کنم...

    می دونی چی باعث شد بنویسم؟ یه حس بد... چقدر بعضی حرفا با اینکه ناخواسته س آدما رو می تونه نابود کنه، یعنی تو بدون منظور یه چی میگی، طرفت صدبار اون حرفو تو ذهنش بررسی می کنه و بعد هم مثل یه خنجر فرو میره تو مغز و قلب طرف و حالش از خودش بهم می خوره... این روزا می گذره، اون چیزا تغییر می کنه ولی این حس بد تا مدت ها توی ذهن من می مونه...

    چقدر آدم باید مراقب حرفا و کلماتش باشه... من چرت و پرت زیاد میگم ولی وقتی درمورد اطرافیانم باشه همیشه طوری حرف می زنم که حس بدی نسبت به خودش نداشته باشه و سعی می کنم اعتماد بنفسشو بالا ببرم ولی وقتی طرف همش می خواد منو بکوبونه و نابود کنه من چی بگم؟ یعنی من انقدر داغون و بدم؟ تفکرم این بود که یه آدم معمولیم با خوبی ها و بدی های خاص خودش که تلاش می کنه زندگی کنه و خوش بگذرونه... ولی وقتی یه جمع بندی از حرفای این چن وقته می کنم... می دونی حس می کنم خیلی مزخرفم...

    احتمالا امشبو ناراحت بمونم -_- 

    همین

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۸ آبان ۰۰

    ماه کامل سگ آبی

    هیییی گایز :)

    چطور مطورین؟

    چند روز طولانی رو نبودم، واسه خودم که خیلی سخت گذشت، یه حالتی مثل افسردگی بعد از اتفاقات بد پشت سر هم بود. شما از این مدل افسردگیا نمیگیرین؟ من وقتی یه تایمی چند تا اتفاق بد بزرگ تو زندگیم بیفته بعدش یه تایمی رو از کار و زندگی میفتم و میرم تو لاک خودم، آه حتی حوصله ی خودمم ندارم... طی تجربه های قبلیم اگه به این افسردگی میدون بدم ممکنه سه چهار سال بمونه توم...

    امروز رفتم کاریابی، کار مناسب پیدا نکردم و قرار شد باهام تماس بگیرن...

    بعدشم کلی پیاده روی کردم و یه گارد واسه گوشیم خریدم :) 

    ندا امروز بهم پیام میداد که منو بکشونه خونه مامان جونش تا باهم باشیم :/ جوابشم ندادم... تولد مینا هم بود، مهم نیست :)

    تا رسیدم خونه داداشمم اومد، بهش گفتم واسم کار جور کن، به یکی زنگ زد قراره خبرم کنه، اگه این کار جور بشه عالیه، عاقا دعا کنید جور بشه...

    داداشم که رفت خواهری اومد، بعد از ظهر به بازی با بچه ها گذشت، شب که رفتن دوش گرفتم و بقیه ی وقتم رو لم دادم، امروز خسته شدم :( 

    بهتون گفتم باشگاه نمیرم؟ چن تا باشگاه دیگم سرزدم اونام داغون بودن مربیاشون... باید برم سراغ باشگاه های دورتر از خیابونمون :/ فعلا تو خونه یکم حرکت می زنم.

    می دونستید من دیگه هیچکس رو ندارم واسش از روزم تعریف کنم؟ یه تایمی دورم شلوغ شد و یهویی همه رفتن هوووف اشکال نداره تا وقتی که اون حفره وسط سینه م اذیت نکنه... همین که دلشوره ندارم کافیه.

    دارم کتاب ماورای طبیعی شدن از جو دیسپنزا رو می خونم، خیلی خفنه :) کتابخونه رو نمی دونم چرا بستن، گفت هفته بعدی زنگ بزن...

    میدونم فردا شب ماه کامل میشه ولی خب فک نکنم فردا بیام، الانم ۹۹٪ه دیگه... می دونید چرا اسمش ماه کامل سگ آبیه؟ چون تو این ماه سگ آبی های آمریکای شمالی، لونه هاشونو پر از غذا می کنن واسه زمستون :) عاخیییی دوس داشتم *_*

    راستی امشب تولد نرگسم هست، چقدر خوبه... مبارکه ^_^

    همین

  • ۶
  • نظرات [ ۶ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۸ آبان ۰۰

    پشت و رو

    هی گایز :)

    همه چی خوبه... خدا رو شکر... دعا کنید همین طوری بمونه. من طاقت استرس بیشتر رو ندارم. خواهری میگفت نمی دونم چرا انقدر استرسی شدی قبلنا فک می کردم بیخیالتر از تو وجود نداره، تو ذهنم نوید رو لعنت کردم، یه خوبی که نوید واسم داره اینه که تا آخر عمرم بابت تموم رنج هایی که می کشم می تونم اونو لعنت کنم، در حالی که می دونم همه چی تقصیر خودمه ولی این که یکیو داشته باشی همه چیزو بندازی گردنش بهت حس خوبی میده، البته موقتیه و بعد می فهمی حتی بابت نوید هم باید خودتو لعنت کنی :/ یه چی بگم؟ نوید از زندگیم حذف شده، دیگه یادش نمیفتم. دیگه وقتی بهش فک می کنم حس بدی بهم دست نمیده، چیه این گذر زمان؟ مثل یه خواب یا یه خاطره بد که مال ده سال پیشه... البته یکی دوروز پیش که داشتم می رفتم داروخونه یهو داداششو دیدم که وایساده بود و داشت با هیجان یه داستانو واسه دو سه نفر دیگه تعریف می کرد و اصلا متوجه من نبود، اما من انگار یه لحظه برق بهم وصل کردن اونم با ولتاژ بالا... چشمام گرد شد و یه لحظه مغزم قفل شد. تو یه آن به خودم اومدم و با سرعت میگ میگ فقط دور شدم... هر کاریم بکنم نوید و خونوادش یه قسمت از زندگیمن که هرگز از دستشون خلاصی ندارم، ولی خب همین که دیگه تو تنهاییام و پس زمینه های مغزم نیستن برام بسه...

    وای کل امروز رو خوابیدم، تازگیا زیاد می خوابم... شبا قبل ساعت یک چشمام دیگه باز نمی شه، هشت و نیم صبح هم خود به خود بیدار میشم، مامانم از این تغییر ساعت خوابم خوشحاله ولی من نه... دوروزه دارم ظهرهام می خوابم... عجیب نیست؟

    تنها بیرون رفتنم سر کلاس بود، دو جلسه دیگه مونده و دیگه ولش می کنم... میرم باشگاه جدید :) چقدر بهونه خوبیه واسه دور شدن از خواهری... می خوام از جایگاه بی اف اف به یه خواهر بزرگتر که گاهی وقتا می بینمش تنزل مقامش بدم... میدونی قبلنا از خواهرم بت ساخته بودم، فک می کردم آدم با سیاست و زرنگیه که میشه واسه هر مشکلی بهش تکیه کرد، هیچوقت زندگیشو منو به فنا نمیده و کاملا بلده با مردم چطور رفتار کنه و با زندگیش چیکار کنه. الان یکی دو ساله باهاش خیلی صمیمی شدم و تو این مدت فهمیدم این تصویریه که از خودش نشون میده، چقدر آدما خوب بلدن نقاب بذارن رو صورتشونو خودشونو جوری که دوست دارن به بقیه بقبولونن :/ فقطم خواهری نیست، باورت میشه همه فک می کنن من اعتماد به نفس بالایی دارم؟ منی که وقتی میرم جلوی آینه حالت تهوع میگیرم و تا روزی هزاربار به خودم نگم "بی عرضه کاش مرده بودی" روزم شب نمیشه، جوری خودمو نشون دادم که فک می کنن چقدر اعتماد به نفس بالایی دارم :/

    بازگشت خودم به آغوش گرم کتاب رو تبریک میگم *_* واسه شروع کتاب "سر بروی شانه ها" از "هنری ترویا" رو خوندم و بسی بسی لذت بردم :)))) می خواستم فردا برم کتابخونه ولی تو سایتش زده فعلا تا اطلاع ثانوی بسته ست :(

    یه قسمت دیگه از اسکویید گیم مونده و من به شدت غمگینم از مرگ سه بوک :(

    چقدر حرف زدم : دی 

    فعلا

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۱۹ آبان ۰۰

    بارونی کلاه دار

    یادتونه دیروز درمورد شکم به خواهری گفتم؟ بعدش رفتم کلاس و یهویی بهش گفتم: چیزی هست که ازم مخفی کنی؟

    حالت چشماش تغییر کرد و خندید و من جا خوردم از نوع رفتارش :/

    هی گایززز همه چی ترسناک شدههه :) از طرفی خواهری یه پیج فیک زده که کراشم رفته فالوش کرده که کلا کسیو زیاد فالو نمی کنه... و یه چیزی فهمیدم... الکی دایرکت کسی نمیره و شک دارم که می دونه من کیم... اگه بدونه من کیم بدبختم :/

    کل روزو تو پاساژا و خیابونا دنبال لباس واسه خواهری گشتیم ولی هیچیو انتخاب نکرد... سه چهار ساعت پیاده روی محض :/ بعد که رسیدم ناهارو خوردم و فقط خوابیدم...

    الان هم میرم دوش بگیرم و ببینم بقیه شبو چطور بگذرونم :)

     

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۱۸ آبان ۰۰

    ذهن مریض

    هی گایز :(

    خیلی اوضاع خرابه، مغزم از دستم در رفته... می دونی از اولشم تقصیر خودم بود... نباید خیلی کارها رو می کردم که انقدر همه چیز واسم عجیب و پیچیده بشه... دیشب با آرامش خوابیدم ولی صب دوباره با دلشوره و استرس و تپش قلب از خواب پریدم... داشتم تو ذهنم همه چیزو بررسی می کردم و... این به ذهنم رسید که چی شد من به خواهری اعتماد کردم و فک می کنم با من روراسته؟ کسی که قبلا بزرگترین باورم درموردش این بود که یه روده راست تو شکمش نیست! 

    از طرفی میگم که زیادی بدبین شدم ولی از طرفی مطمئنم کل این رفاقتا و حرفا و قضیه ها پشتش داستانی داره که من ازش خبر ندارم و خواهری داره. پیرو تصمیمم به اعتماد نکردن به هیچکس، خواهری هم وارد لیست سیاه شد... امروز می بینمش، نباید هیچ نشونه ای از خودم بروز بدم و سعی کنم بفهمم. باید یه دل سیر از اول همه چیزو مرور کنم... وای مغزم داره می ترکه از علامت سوال -_- 

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۱۷ آبان ۰۰

    کلید اسرار

    هی گایز 

    چطور مطورین؟ من که امروز خیلی دپ و بد اخلاق بودم، اما الان خوبم :) خدا منو بابت بلاهایی که وقتی بداخلاقم سر اطرافیانم میارم ببخشه

    امروز کلا تو دکتر بردن مامان تعریف شد. کل روز هوا ابری و سرد بود، هر از گاهیم چن تا قطره بارون می خورد تو سر و صورتت... خیلی حالم بد بود ولی تو غروب زدم بیرون و یکم قدم زدم، بعدشم یه دوش گرفتم و حالم جا اومد. 

    بالاخره لوسیفرو تموم کردم و اسکوئید گیمو شروع کردم :) همیشه از بقیه عقب تر بودم...

    امروز داشتم فک می کردم، به اتفاقاتی که تو این مدت افتاد... به تجربه هایی که دارم کسب می کنم... در گذر این اتفاقات فهمیدم چقدر آدم ها غیر قابل اعتمادن، قبلا هم اینو می دونستم ولی فک می کردم آدمای ساده و یکرنگ که بشه روشون حساب کرد پیدا می شه، فقط به تور من نخوردن ، ولی خب... تو این یکی دوماه یه عالمه بلا سرم اومد تا اعتراف کنم که هیچکس قابل اعتماد نیست، چقدر رفاقت ها مزخرفه، چقدر آدمها دورو هستن، چقدر احساسات و حرفها دروغه... و در آخر همه ازت دنبال آتو و نقطه ضعف پیدا کردنن و تا وقتی کنارتن که به نفعشون باشی... وقتی به درد نمی خوری یا بینتون بهم خورده با همون نقطه ضعفت دهنتو سرویس می کنن...

    یه چی گفتمااا، من همیشه از بقیه عقب ترم... واقعا همین طوره. یکم دیر راه میفتم و متوجه میشم و احساس می کنم تازه متوجه بازی ای که توی آدما وجود داره شدم. از این به بعد من هم باید بازیگر خوبی باشم... باید یاد بگیرم و مطمئنم می تونم... اما الان نه... میدونی الان دلم چی می خواد؟ دوباره برگردم تو غار تنهاییم. از همه خسته ام :( دهنم رو که باز می کنم تا حرف بزنم ترس کل وجودمو می گیره. انگار همه جمع شدن تا بهم ضد حال بزنن... هر کاری می کنم تهش می فهمم اشتباه بوده... نمی دونم، حس می کنم بار سنگینی روی قلبمه... حس غربت و تنهایی...

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۱۶ آبان ۰۰

    بالاخره به آرامش رسیدیم؟

    هی گایز :)

    چطور مطورین؟

    هوا هوای نوشتنه مگه نه؟ چقدر این یکی دوروز قشنگ بود... دیروز حسابی ناژوون گردی کردیم با خواهری و خاله، زیر بارون خیلیییی خفن بود.

    امروزم صب زیر بارون رفتم باشگاه، البته تو اون تایم شدتش کم تر شده بود. بعدشم ناهار خونه خواهری بودیم، هی حرف زدیم، هی حرف زدیم، همش داشتیم احتمالات به فنا رفتن رو بررسی می کردیم... اما یه چی بگم؟ من خیلی آدم مزخرف و لجنیم ولی وقتایی که ازش می خوام هوامو داره... دیشب زیر آسمون سرخش و نم نم بارونش وایسادم و گفتم می دونم چقدر بدم و چقدر هوامو داشتی و آدم نشدم، یادمه سال پیش این موقع زیر بارونات گریه کردم و گفتم راهو بذار جلو پام یا نجاتم بده و تو نجاتم دادی... دوباره گند زدم... غیر از خودتم کسی رو ندارم، خودت کمکم کن. صب زود دوباره استرسم برگشت، خیلی بده با پیام خبر بد و دلهره آور بیدار بشی. بعد از ظهر ولی یهو به آرامش رسیدم... دلم درسته داره کمکم می کنه.یه گردش کوچیکم داشتیم و رسیدم خونه... کسی نیست، کل چراغا خاموشه و هوا به طرز خیلی قشنگی پر ابرای سیاه... چراغا خاموش بود، روشنش نکردم. زیر سماورو روشن کردم و خزیدم زیر پتو، کنار پنجره، خیره به آسمون تا تاریک بشه و یهو دلم خواست بنویسم...

    هرچند تا مدت ها استرس ریز به فنا رفتن از این اتفاق رو دارم ولی از طرفی حس ششمم میگه نیازی به این استرس نیست... من به حس ششمم اعتماد دارم... هرچند خیلی وقتا سر گوش ندادن بهش به فنا رفتم :)

    کلاسای حسابداریمم تموم شد و هفته دیگه مدرکمو میگیرم و میرم کاریابی تا معرفیم کنه...

    گفته بودم تو باشگاه کلاس زومبا میرم؟ جلسه اول مثل روبات بودم ولی امروز دیدم بدنم نرمتر شده و با اعتماد به نفس بیشتری حرکتا رو می زنم، هنوزم خیلی مبتدیم ولی یه حسی بهم میگه شاید بشه منم رقصو یاد بگیرم... نمیدونم

    چایی آماده شد :) 

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۱۵ آبان ۰۰
    پیوندهای روزانه