سلام بچه ها :) چطور مطورین؟ :)

خیلی وقته از هیچکی خبر ندارم و پامو اینجا نگذاشتم اما خب به شدت درگیر بودم... وای انقدر اتفاق داره میفته و همه چی افتاده روی دور تند که نمی دونم از کجا بگم... یادتونه گفتم میرم پیش یه وکیل؟ 

اون کارش فقط بعد از ظهرا بود... بعد یه هفته کار یهو یه کار دیگه واسم جور شد، حسابداری اونم توی یه فروشگاه معتبر و حسابی که هیچکس باورش نمیشد... البته که من به خاطر سابقه نداشتنم با پارتی وارد شدم... روز اولی که با رئیسم صحبت کردم گفت چون سابقه کار ندارم باید تا عید رو کارآموز بمونی و بعد باهات قرارداد می بندم... منم قبول کردم :) بهشون گفتم که یکسال صندوقدار بودم در حالی که دروغ گفتم، چند ماه اونم تو یه فروشگاهی که پشه پر نمی زد و سریع هم طرف ورشکست شد :/ روز اول منو فرستادن واسه صندوق داریشون و تو یکی دوروز کاری کردم کل صندوقدارا پشماشون بریزه و همه بگن چقدر کارت خوبه... اون روزا خیلی استرس و بدن درد داشتم... بعد دو سه روز رفتم کنار دست حسابدار اصلی که از قضا همسایه قبلیمون دراومد و دقیقا کوچمون رو به روی همدیگه ست... مسیر کارم یکم بدجوره، دو تا اتوبوس و پیاده روی، بهم پیشنهاد داد با هم بریم و برگردیم و عملا کارم راحت شد ولی هنوزم کار دوم منشی وکیل بودن اذیت میکرد، هفت صبح تا چهار بعد از ظهر بعدشم میدوییدم می رفتم سرکار بعدی و ساعت نه می رسیدم خونه... تو همین اوضاع به شدت تلاش می کردم که خودمو ثابت کنم، اول بهم فاکتور زدن رو یاد دادن، انتظارشو نداشتن ولی خیلی سریع همه فاکتورا رو دست گرفتم و از پس اکثرشون براومدم جوری که همون رئیسی که می گفت باید سه ماه واسه من رایگان کار کنی سر ۱۵ روز برگه قرارداد رو گذاشت جلوم و گفت امضا کن :/ بزنم به تخته بالاخره یه جا مفید بودم... بدی کارم اینه که هرروز باید بری سرکار و جمعه هام باید واسشون صندوق داری کنم... اما ارزششو داره چون کاری که یاد میگیرم تو آینده م تاثیر زیادی داره... داشتم له می شدم که آخر دی ماه از دفتر وکالت انصراف دادم و شانس من خیلی سریع یه نفر دیگه پیدا شد و بار سنگینی از دوشم برداشته شد. 

الان یه روتین ثابت دارم، هنوز دارم تلاش می کنم تا همه چی رو یاد بگیرم و مطمئنم می تونم از پسش بربیام، این تازه قدم اوله یه راه طولانیه... 

گذشت تا این که جمعه گلو درد گرفتم و بعلهههه دوباره دچار کرونا شدم، در حالی که شهریور کرونا داشتم و چند وقت پیش هم دو دوز واکسن زدم :/ با وجود این سرکار می رفتم چون هم من هم دوستم هم رئیسم با هم همزمان گرفتیم... ولی دیشب خیلی حالم بد شد با وجود دکتر و دوتا آمپول و کلی قرص و شربت بازم تا صب تب و لرز داشتم و عطسه و سرفه و گلو درد ولم نمی کرد :/ این شد که صب گفتم من نمیام و الان تو خونه حوصلم سررفته، گفتم بیام براتون همه چیو تعریف کنم...

دارم ایمان میارم که زندگیم این یکی دو ساله تو اوج و پر از اتفاق بوده و انگار این پر اتفاق بودنه ادامه داره...

این چن وقته ارتباطم با خواهرم خیلی خیلی کمتر شده و از این اتفاق هم راضیم هم حس تنهایی می گیرم از اینکه الان واقعا تنهام :( البته یه نفر همچنان تو زندگیم هست که نمی تونم حسابش کنم، گاهی وقتا بهم پیام میده و همین که بلاکش نکنم واسش کافیه، انگار اونم فقط تنهاست اما من نمی تونم به کسی واسه رابطه اعتماد کنم، بذار بمونه تا خسته شه و بره دنبال کسی که به دردش بخوره...

آه چه روز طولانی ای  :( دلم می خواد برم لب آب ولی نمی شه، خیر سرم باید تو خونه استراحت کنم :d 

باهام حرف نمی زنید؟