بایگانی خرداد ۱۴۰۱ :: Germinate

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

آواز قو

یعنی من فقط وقتی میام اینجا که واقعا دلم پره هاااا 

واقعا یه سری حرفا رو هیچ جا، به هیچکس نمی شه گفت. واقعا انقدر مردم درگیر دغدغه های روزمره ان که وقتی یکی برمیگرده میگه همه چی آرومه ولی من بیقرارم، انگار یه حرف خیلی مزخرف از دهنش بیرون اومده...

نمیگم همه چی رواله ها، از صبح تا شب یه عالمه گرفتاری و دغدغه رو رد می کنم ولی مشکل اصلی من از درونه... انگار که یه تیکه بزرگ ازش کمه... انگار یه درخت آلبالو قوی و زنده ام که میوه نمیده... چرا گفتم آلبالو؟ چون تنها درختی که از بچگی زیاد توی دست و پام بوده همین درخت آلبالو و گیلاس و آلوچه بوده دیگه... 

دارم خودمو گول می زنم، از صب تا عصر سر کارم، عصر یکی دو ساعت می خوابم و بعدش میشینم پای کارهای اینستای فروشگاه و بعدشم بکوب توی اکسپلور اینستا ام یا فیلم می بینم، سه تا سریال رو همزمان دنبال می کنم که دوتاش در حال پخشه، یا بیرونم... انقدر سرم گرمه که به همشون نمیرسم و نمی ذارم انقدر بیکار بشینم که برم تو فکر و خیال... وقت خوابم انقدر خسته ام تا سرم میره روی بالشت خوابم میبره

خواستم بگم که نه تحصیل، نه کار، نه ازدواج و رابطه، نه خونواده، نه رفیق، نه کتاب، نه فیلم، نه تفریح و نه هیچ چیز دیگه ای تا الان نتونسته این حفره ی خالی وسط وجود منو پر کنه... همینقدر تلخ وووو پایان

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۳۱ خرداد ۰۱

    چقدر خسته

    فکر کردین دوباره میرم و پیدام نمیشه تا یه مدت طولانی؟ اشتباه کردین...

    داشتم سعی می کردم غرهامو یه دفعه ای جمع کنم و بیام براتون حسابی بگممم... آه که این روزا چقدر ذهنم درگیره...

    گیر کردم میان چندین نفر آدم با چشم های منتظر...چشمانی بزرگ که با اخم تیز شده به سمتم و منتظر است تا کمی کج برم... 

    از طرفی از خیلی چیزها غافل موندم، اصلا به خودم نمیرسم. وقتی کارام تموم میشه فقط می تونم لم بدم و سعی کنم بخوابم و این اذیتم می کنه :( دلم می خواد توی اون تایم یه کار مفید برای خودم انجام بدم ولییی انقدر خستم انقدر خستمممم که نگاه کردن واسم فعالیت سنگین حساب میشه... شاید به خاطر کار پر استرس و بدون تعطیلی و حجم زیاد باشه، شاید به خاطر درگیری های زیاد ذهنی باشه، شاید هم به خاطر تنبلیم باشه :/نمی دونم... فقط اینو میدونم که همچنان ناراضیم... خیلیییی ناراضی... و خیلیییی خسته

  • ۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • Divine Girl
    • پنجشنبه ۱۹ خرداد ۰۱

    ظهر سگی سگی

    عااامممم این مدت رو تعریف نمی کنم واستون، راستش وقت و حوصله ش رو ندارم...

    میدونید که الی اگه یه روز پر اتفاق نداشته باشه میمیره؟ بعلههه روزهای پر اتفاق من همچنان ادامه داره و من اینو به دورانی که روزهام یکنواخت و کسل کننده بود ترجیح میدم :)

    امروز تا لنگ ظهر خوابیدم، ولی خب چه خوابی؟ خیلی عجیب بود اصلا یادم نمیاد، چند تا بازیگرم توشون بود، انگار توی یه تیمارستانی چیزی بودیم... نمی دونم... ولییی خیلی استرس داشت انگار همش یکی هولم می کرد که یه کاری انجام بدم وسط خوابم با تلفن از سر کار بیدار شدم

    بیدار که شدم یه لیوان قهوه و بیسکوییت زدم به بدن که خواهری زنگ زد و ریختیم بیرون... با خاله رفتیم ناژوون و لب آب بشینیم و گذر عمر ببینیم و چای و کیک بخوریم 

    همه چی عادی بود که دیدیم چن نفر با سگ هاشون دارن راه پیمایی و سرو صدا می کنن ، خواهر منم این وسط خواست عکس بگیره و نمی دونم چی شد که یه سگ گنده پرت شد تو بغل من، یهو انگار از من خوشش نیومد و دستم رو گاز گرفت :/ والا خیلی عذر خواهی کردن ولی من چون فحش میدادم زیاد متوجه نمی شدم و با حال بد برگشتیم خونه، تا رسیدم رفتم حموم و اومدم 

    راستی واستون نگفتم سر کارمون یه تازه کار اومده که چی بگم والا... واستون تعریف کنم این دو هفته چه بلاهایی به سر من آورده شاخ درمیارین و اشک می ریزین

    امروزم از صب زنگ زد و هی سوال پرسید، از حموم که بیرون اومدم زنگ زد و گفت کجایی که رئیس نشسته منتظرته :/ خودمو با سرعت رسوندم و دیدم که بله سرکار خانم تا جایی که تونسته گند زده :))))

    نشستم پای جمع کردن اشتباهات و با بچه ها کلی حرف زدیم و حال بدم اوکی شد، تازه کارهای قبلیشم چک کردم کلی اشتباه داشت... بعدش استوری های اینستای پیج محل کارم رو آماده کردم، کلی اینور اونور رفتم و یکم صندوقداری کردم و یکم دم در نشستم و بچه ها رو اذیت کردم تا ساعت یازده شد و در فروشگاه رو بستیم...

    دم در خواهری منتظرم بود و تا سوار شدم گفت بیا بریم واکسن هاری و کزاز بزنیم که نمیری، هیچی دیگه خلاصه ما تا ساعت دوازده و نیم داشتیم واکسن میزدیم، دهن مسئولشو هم سرویس کردیم هی میگفت صب بیا هی می گفتم نهههه من میمیرم :))))  دوتا آمپول توی بازوهام فرو کرد و یه آمپولم دوبار زد توی جای زخمم خیلیییی درد گرفت

    بعلهههه خسته ام و فردا صبم باید برم سر کار

    فعلاااا

  • ۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۱۶ خرداد ۰۱

    ازم دور نمیشی

    چی شد که دوباره اومدم اینجا؟ فقط نیاز دارم که خالی بشم

    خیلی پرم خیلیییی اندازه ده سال حرف دارم واسه گفتن و دهنم بستس

    انگار یه عنکبوت بزرگ یه عالم تار دور بدنم تنیده، بعد من هیییی تلاش می کنم تکون بخورم ولی نمی تونم :/ دقیقا همینقدر درگیرم

    این حس بد رو درک نمی کنم، آدم هی خودشو گول می زنه، مدرسم تموم بشه، دانشگام تموم بشه، برگردم خونه، همش توی خونه باشم، ازدواج کنم، سر کار برم، رل بزنم، با رفیقام بیرون برم... همش فکر می کنیم این قسمت تموم بشه اون رنج و حس بدی که اذیتمون می کنه هم‌تموم میشه ولیییی نمی شه متاسفانه

    نه میشه از رنجی که می بری داد بزنی، چون کسی واسش مهم نیست و تو رو آدم بی ظرفیت و دیوانه ای می بینند

    نه میشه ازش فرار کنی چون داره تو رو از درون می خوره

    نه میشه از بینش ببری چون هر جا بری و هر کار بکنی همراهته

    هرروز تصمیم می گیرم از فردا لایف استایل بلاگری و کتابای خودیاری رو ترکیب می کنم و از این به بعد یه زندگی خفن می سازم ولی همین که اون روز یه گند عظیم نزنم و بدون درگیری تموم بشه برام موفقیته

    نمی دونم چیکار کنم و اینکه هیچ ایده ای براش ندارم هم اذیتم می کنه، راستش ایده زیاده ولی می دونم تهش همینه، من خیلی انتخابا کردم، خیلی تلاش کردم ولی قطعا بازنده ترین آدم تو دوره خودمم، از حجم تباهیم عقم گرفت

    دلم می خواد بخوابم ولی انقدر شبا خواب بد می بینم که استراحتمونم عذابه

    الی مجبوره صبور باشه...

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۱۵ خرداد ۰۱

    مومیایی :)

    سلااااام امیدوارم کسی باشه که صدامو بشنوه :)

    چطورین؟ چخبرا؟

    چرا انقدر سوت و کوره اینجا؟ ستاره هام خیلی کمههه

    چقدر نوشتن برام عجیب شده... درمورد خودم؟ اوه گاااد 

    پست قبلیمو خوندم خیلی هول هولی و بد نوشتم، یعنی به عنوان شخص ثالث خودم از خودم حالم بهم خورد... هعیییییی

    ولیییی چقدر من الان با منی که اونموقع اینجا می نوشت فرق دارمممم خیلیییی فرق دارم... چقدر اتفاق و بلا به سرم اومده :) همشو دوباره هول هولکی تعریف کنم زشت و بد میشه، فقط فعلا اومدم بگم که دلم واسه اینجا تنگ شده و دوست دارم بیشتر بیام... تو رو خدا بگین هنوزم منو می خونینننننن :/ چقدر لوسم 

    فعلاااااا

  • ۵
  • نظرات [ ۵ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۳ خرداد ۰۱
    پیوندهای روزانه