بایگانی مرداد ۱۴۰۰ :: Germinate

۱۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

Blue moon

عام کراشم استوریمو ریپلای زد و یه علامت 👌🏻 گذاشت... عام منم خیلی با غرور فقط لایک کردم ولی خب تا نیم ساعت واسه خودم تانگو می رفتم... خیلی ذوقشو داشتم... شبش رفتیم باغ دورهمی، به داداشم ریپلای شو نشون دادم و گفتم این پسره رو می شناسی؟ روش کراش زدم... داداشم گفت عههه این خیلی معروفه، یه آدم علاف و بیکار که باباش چندین ساله زندانه و زندگی سختی دارن که کرم سرقلاب یه مرد دیگه ست واسه جذب دخترا... عاممم روال این کرم بودنشو نمی دونم ولی اون یارو که براش جور می کنه یه آدم بساز بفروش و کله گنده و به شدت پولداره...‌عاح قلبم... گایز بعد از چهار سال می خوام مهر کراش رو از روی این پسر زیبا و جذاب بردارم... احساسات به من نیومده...

دیروز خونه رو جمع و جور کردم و عصرش رفتم پیاده روی... واسه صحنه ای که لوسیفر اومد دنبال کارآگاه و دید پیرس ازش داره خواستگاری می کنه دلم آب شد :(

امروز صب رفتم باشگاه... اوکی گایز جلسه اول از ماه دوم، وزنم دو کیلو کم شده و چهارسانت دور شکمم کوچیکتر شده... بزنید به افتخارممم ^_^ تازه اولشه... 

گایز یه برنامه ای بهم داد که توان استفاده از دستام رو کل روز نداشتم، سرشونه هام انگار چاقو فرو کردن... امروز شارلوت مرد و من واقعا ذوب شدم از ناراحتی... 

راستش خیلی دارم به همه چی فکر می کنم... واقعا دارم تلاشم رو می کنم تا ذهنمو تغییر بدم... درموردش حرف می زنم... امیدوارم از ماه کامل امشب یا همون ماه آبی لذت ببرید، نماد تولد زندگی جدیده... فعلا

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۳۱ مرداد ۰۰

    دوباره من

    عاممم عجب هفته ی وحشتناکی بود... خدای من... دارم از خستگی میمیرم... اماااا بسه دیگه مگه نه؟ باید برگردیم به روال سابقمون... اون یارو که تو موکب بود رو از ذهنم میندازمش بیرون، حالا خجالتی و درونگرا و هرچی می خواد باشه، اگه دلش می خواست یه حرکت به غیر از نگاه کردن باید میزد، از طرفی خوشحالم که نزد، لذتش از اون شبی که با اون پسره کلی تیک زدم و تا نصفه شب باهم ولگردی کردیم و فرداش بلاکش کردم بیشتر بود، چرا فرداش بلاک کردم؟ ناتوانی در ایجاد رابطه جدید :) فکر کنم باید یکسالی بگذره تا بتونم روی رابطه جدی و جدید حساب باز کنم...

    اون کراشم که واستون همه چیشو توصیف کردم و گفتم فقط چن ساله از دور می بینمش رو یادتونه؟ دیشب پیجشو خواهری پیدا کرد، با ذوق نشونم داد منم ریکوئست دادم، قبول کرد ۸_۸ همین که کراشم استوریام رو ببینه و تو پیجم باشه واسم بسه :) لعنتی صبحشم بیرون بودیم از فاصله نیم متری دقیقا رو به روم زل زدم تو چشماش... خواهری یهو گفت عهه الی کراشتوووو... یعنی این بشر آفریده شده فقط برای بردن آبروی من و نابود کردن زندگیممم :/ البته که نمی دونه من کیم...

    رفیقم بهم پیام داد، حالش خوش نیست و نمی گه چرا... نگرانشم خدا کنه اتفاقی براش نیفتاده باشه، امیدوارم درمورد ازدواجش یا خونوادش نباشه... این رفیق من آخرین دوست صمیمی بوده که داشتم، البته که بچه قمه و از هم دوریم ولی دوسال دانشگاه رو نزدیکترین آدمای دنیا بودیم، شب تا صب سریال دیدن، خوابیدن روی یه تخت، آهنگ گوش دادن با یه هندزفری، راه رفتن تو خیابونا، اولین خلافای زندگیم(از دیوار خوابگاهمون ردش می کردم و قاچاقی تو اتاق خودم نگهش می داشتم چون ترم اول خوابگاهمون یکی نبود، با تماس واتساپ بهش تقلب می رسوندم و...)، اولین کسی که استعدادم تو ماساژ رو فهمید و تا تونست ازش استفاده کرد :)، جفت تموم به فنا رفتنام، پایه ی چایی خوردن تا حدی که بمیریم، پرحرف ترین آدمی که میشناسم و عاشق اینم دوباره سرشو بذاره روی پاهام و سیگارشو بذاره لای انگشتای باریک و لوندش، انقدر واسم بگه تا صبح بشه... دیگه بعد اون نتونستم با هیچکس صمیمی بشم، الان چهارساله... دلم واسش خیلی تنگه...

    اوممم دارم سریال لوسیفرو می بینم، هم ولع دارم درموردش هم هی عقب میندازمش که تموم نشه...

    باید دوباره شروع کنم، خونه به حد مرگ کثیفه، کمد لباسام جنگله، باید درسای آموزشگاه رو دوره کنم و تمرکزم رو بذارم روی رژیمم... بیخیال همه آدما... مامانم دیده سرسنگینم باهام قهر کرده... بیخیالش... دور از همه می خوام باشم... اما نه این که حالم بد باشه و احساس تنهایی کنم، می خوام تنها باشم چون حالم بهتره، چون بهم حس قدرت و انرژی میده وقتی واسه خودمم و واسه خودم تلاش می کنم... حالم خوبه... خیلی خوبهههه، امیدوارم حال شما هم خوب باشه، تو این چند شب هم به یادتون بودم و واستون دعا کردم... 

    عاشق زنده بودنم... حیفه بخدا...

  • ۱۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۹ مرداد ۰۰

    جیغ

    عام دوست ندارم درموردش حرف بزنم فقط می تونم بگم مامانم امروز همه چی رو به اوج رسوند... تا ساعت دو برنگشتم خونه... واقعا ازش متنفر شدم... بعدشم با کراشم دعوام شد، خب من از کجا بفهمم با چایی اضافه داره نخ میده :/ از مشکلات کراش زدن روی پسری که تو موکب کار میکنه... 

    امروز رفتیم کاروان دیدیم، تو جمعیت یهو دیدم یه نر آشغال زانوشو کج کرده زیر پاهام... جیغ زدم و فحش دادم و پریدم اونور، رفت سراغ یکی دیگه... ندا و دوست پسرش کنار هم بودن و حرف می زدن یهو داییش اومد سمتمون، ندا پرید و منو هل داد کنار دوست پسرش، طرفم کنار یه میله ایستاده بود چسبید بهش و بغلش کرد :/ همینقدر تباه... کلا امروز من خونه رو ندیدم، همون تایم کوتاه هم یه جنگ اساسی داشتیم... انقدر مامانم بد رفتار کرد که من خجالت می کشم اینجا بگم... یه کلمه هم جوابشو ندادم...

    صبح بلند شدم دیدم‌ زودتر از موعد پریود شدم و دارم از درد و حال بد و عصبی بودن میمیرم... یعنی فقط دوست دارم یکی بیاد لهش کنم، بدبیاری پشت بدبیاری... باید بخوابم صب زود برم بیرون...

  • ۱۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۲۷ مرداد ۰۰

    شربت آبلیمو

    دوباره من اومدم تو حیاط دلم هوس نوشتن کرد :) انقدر سکوته قشنگیه که نگو... همسایه دیوار به دیوارمون هم داره روی درختاش رو آبپاشی می کنه، صدای برخورد آب با برگها و شاخه ها خیلی قشنگه... روال هر شبشه، منم میام میشینم بهش گوش می دم، بعد چن تا چراغ رنگی،آبی و صورتی و سفید که اطراف باغچه ش هست رو روشن می کنه، چون پایه های چراغ کوتاهه نور از داخل درخت به نظر می رسه، بعدشم می شینه توی حیاط و یکی دونخ سیگار می کشه و میره می خوابه... هوا خنکه و یه نسیم با بوی ترکیبی آب و خاک تا ته مغزو صفا میده... زیاد توضیح میدم مگه نه؟

    امروز خواهری گفت بیا بریم پیاده روی، تو غروب کیف میده، منم گفتم اوکی ولی مینا نباشه، اومد خونمون مینا زنگ زد. خواهری گفت می خوام برم پیاده روی و اونم گفت منم میام، تا اینو شنیدم یه نگاه خیلی عصبانی به خواهرم انداختم... قطع کرده بود و بهش پیام داده بود میام دنبالت ولی الی نفهمه، یهویی بیا تو عمل انجام شده قرار بگیره، مینا هم گفته بود اگه الی اذیته من نمیام... یهو گوشیو داد دستم گفت عاره مینا ناراحت شده که تو چپ چپ به من نگاه کردی، پیاما رو که دیدم چن تا مشت و لگد حواله ش کردم. میخواد منو دیوار کوتاه کنه دوباره، واسه کم کردن ارتباطش با مینا... خواهر بزرگتر با پونزده سال فاصله سنی واسه مدیریت روابطش منو میندازه وسط... خدایا منو انگور کن...

    رفتیم دنبالشون دیدم ندا هم اونجاست، دیشب و ظهر می خواست با من باشه ولی پیچوندمش، می خوام روابطمو با این خونواده حذف کنم... دیدم ناراحت بود و مثلا می خواست به روی خودش نیاره که قهر کرده :/ اونم به زور کشوندمش آوردمش، رفتیم یکم قدم زدیم و دوتا چایی خوردیم و برگشتیم خونه، حدودا هشت و نیم بود.

    بعدش دوباره رفتیم کاروان دیدم، هم نزدیک خونمون هم لب خیابون... ندا اومد کنارم، دلم نمیاد دائم نه بهش بگم، نوجوونه و احساساتی... بعدش هم مادربزرگش اومد دستشو گرفتو برد... داشتیم توی خیابون راه می رفتیم دیدم نوید ایستاده جلوی یه موکب، چایی می خوره و کاروانو نگاه می کنه، معدم تیر کشید...

    رفتیم خونه یکی از فامیلای پدری نذری آورده بود، خوردیم و دوباره زدیم بیرون، رفتیم هیئت تا ساعت یک، خواهری ساعت دوازده خودش رفت خونه منم تنهایی رفتم خونه...‌ تو هیئت با یه دختر ۱۲ یا ۱۳ ساله مچ شدم، کلی باهم حرف می زنیم، خیلی بامزه س، مثل خودم تو اون سن، چرت و پرت زیاد میگه منم پا به پاش پیش میرم، با مادربزرگشم حرف می زدیم... تروخدا حرف از کرونا نزنید!!!

     

     

    دیشب خواهری هیئت نذری میداد، تو خونمون بسته بندی کردیم، خیلی حس خوبی داشت، ک و شوهرشم کمکون می کرد با بردارشوهرخواهری و یکی دیگه از اقوامشون... انقدر خسته شدم که فکر نکنم تا یه هفته اون آدم سابق بشم...

    کلاس حسابداری و باشگاهم این هفته رو تعطیله... چقدر بد...

    بچه ها من بعد از اون شکست بد بازم حس خوبی به بعضی مردا دارم، هرچند اسم ازدواج میاد حالم خیلی بد میشه و وحشتناک اعصابم بهم میریزه ولی نمی تونم‌مث بقیه بگم همه مردا یجورن و همشون فلانن و از همشون متنفرم... مطمئنا هم آدم خوب وجود داره هم آدم بد، تازه اون آدم بد واسه من ممکنه واسه یکی دیگه ایده آل باشه. خب منم دوباره از یکی دیگه خوشم اومده ولییی وقتی خواهرم گفت می شناسمش و واسه ازدواج کیس مناسبیه دوباره معدم تیر کشید و گفتم نظرم عوض شد... عصر آ واسم عکس یه پسر و فرستاد و گفت دنبال یه دختر واسه ازدواجه و من تو رو معرفی کردم، طرف مهندس برقه و تو کارخونه کار میکنه... می دونی حالم از کلمه خواستگار، شوهر، ازدواج، عقد، نامزدی و زندگی مشترک و تمام کلمات وابسته بهم می خوره... هنوز سه ماه نشده :(

    امشب بعد از دیدن نوید به خواهری گفتم: به نظرت عجله نکردم، شاید اگه دو سه سال صبر میکردم آدم خوبی میشد... شاید فکر کرده من دست و پاش رو بستم و داشته باهام لجبازی می کرده و به مرور به تعادل میرسید...

    گفت: مطمئن باش تغییری نمی کرد... نکنه پشیمون شدی؟

    گفتم نه و دیگه ساکت شدم...

     

     

    دلم می خواد فردا خونه رو تمیز کنم... اههه تو دهه محرم تمیز کردن خونه سخت میشه. یکاریش می کنم...

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۲۶ مرداد ۰۰

    رز آبی خشک شده

    نقاشی جدیدم

    نمیدونم چرا نتونستم بذارمش :((((

     

     

    امروز جمعه ست، روز استراحته دیگه :))) منم همش دراز کشیدم... لوبیا سویای خشک دوست دارین؟ من عاشقشم، الان دارم می خورم...

    عاممم چرا اومدم؟ نمی دونم فقط دلم خواست بیام و بگم می خوام از خودم تشکر کنم... چرااا؟ چون من خیلییییی وقته یه خنجر دستم گرفتم و روزی چندبار توی شکم خودم فرو می کنم و میگم اوکیییی حالا عادی باش... 

    بچه که بودم زخم ها فقط از بیرون بود، در مقابل همشونم سکوت می کردم، معروف بودم به آروم و سربزیر بودن، حتی وقتی بهشون خوبی میکردم و منو رها میکردن، حتی وقتی که حس می کردم دارم از حس تحقیر میمیرم... از یه سنی به بعد، تقریبا ۱۹ سالگی، خودمم یه خنجر پیدا کردم، یکی بقیه میزدن ده تا خودم... به خاطر همینم شد که وقتی یکی بهم یه چی میگفت یهو بهش حمله میکردم... چون تو یکی میزدی ولی من یازده تا می خوردم... 

    از خودم تشکر می کنم که با وجود همه اینا سعی کرد خوب باشه، مهربون باشه و کمک کنه... با وجود اینکه خسته بود تلاش کرد... و قول میدم که واسه بهتر شدن اوضاع تلاش کنم... خیلیییی خیلیییی... هیچکس رو مهم تر از خودم ندارم...

  • ۱۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۲ مرداد ۰۰

    سنگ خاکی

    چی بگم عاخه دعوام می کنین از روزم تعریف کنم...

    شبی که من نوید رو نبینم عید منه... چقدرم لاغر شده، منو از دور می بینه خودشو میگیره انگار من از دستش دادم... یه حس بدی کل وجودمو گرفته، حالم خوب نیست... سعی میکنم فقط اخمام تو هم نباشه که خونوادم نگن چته یا بداخلاقی... تو فکرم که میرم بهم گیر میدن... تو خونه هم که بند نمی شم... دلم پره داره سرریز می شه... دوست دارم به خودم اجازه بدم ناراحت باشه ولی اجازه نمی دم خودشو حبس کنه یا بخواد بخوره و بخوابه و دوباره چاق بشه...

    یه تایمی روغن بدن بچه بعد از حمام می زدم به پوستم، یکی دوروز پیش دیدم ساق دستم رنگش یکم تیره تر شده و جوش ریخته... احتمالا به خاطر پارافین مایع باشه... منم رفتم یه برگ آلوئه ورا خریدم، ژلش رو جدا کردم و با یه کوچولو روغن نارگیل میکسش کردم... یه ژل کشدار به دست اومد، ریختمش توی کرم تیوپی که از قبل تموم کرده بودم، دو دفعه امتحان کردم، حسش فوق العاده ست... تیرگی پوستمم رفع شد...

    دلم می خواد کتاب بخونم یا نقاشی کنم ولی توان تمرکز ندارم، فقط اینطرف اونطرفم، انگار می ترسم با خودم تنها باشم...

    عاقا من خواب هام به واقعیت می پیونده... خواب دیدم این دوتا دوست ما رو به فنا میدن، تعبیرش به فردا نکشید... فقط باید از ندا دور بشم...

    موهام‌خیسه، نشستم تو حیاط، باد خنک میوزه، پشت خونمون مسجده همه هیئتا میریزن توش، صدای همه چی قاطی شده بود و انگار بغل گوشم طبل می زدن... یهویی همه جا ساکت شد الان... صدای رفت و آمد آروم مردم و جیرجیرک ها قاطی شده...

    عاقا جدی حالم خوب نیست، انگار دور قلبم میله های محافظ کشیدن و قلبم داره می ترکه... چراااا؟ چرا امشب انقدر حالم بده؟ امروز هیچ اتفاق بدی نیفتاده...

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۲ مرداد ۰۰

    سنگ یشم

    یسسس یه روز پرکار دیگه...

    امروز ساعت هفت صب بیدار شدم و رفتم باشگا، ساعتا رو زودتر کرده که زودتر ببنده چون به خاطر کرونا گیر میدن، این یه روال دو هفته ایه... دهنم سرویس میشه... بعدشم رفتم تو بازار و واسه خودم یه برگ آلوئه ورا و یکم خرت و پرت دیگه خریدم، می خوام ژل آلوئه ورا رو امتحان کنم... تا برسم خونه شد دوازده...

    مونده بودم چی درست کنم و هی به همه چی ور رفتم و شد ساندویچ گوشت و قارچ با پنیر :/ انقدر خوشمزه شد که جاتون خالی... با ناهار یه انیمه دیدم، خیلی نقاشیش قشنگ بود ولی واسه صداگذاری داغون، یعنی قشنگ صدای پشت صحنه و رفت آمد و غذا خوردنشونم میومد(سه بار رامن خوردن، با آبجو)، یهو وسط صحنه تعجب میکردن همه با هم میگفتن شت :))) چرااا ژاپنیا همچین انیمه ای رو اینطوری خراب کردن و پخش کردن؟ عجیبه...

    بعد ناهار عملا بیهوش شدم... ولی زود بیدار شدم، یکم خونه رو جمع و جور کردم، حیاطو تمیز کردم و ظرف شستم و یه عالمه لباس رو با دست شستم :/ مامانم هی میگفت بده بندازم لباسشویی ولی لباسشوییشو قبول ندارم، هر چی انداختم توش نابود شده... واسه روسری و شال و مانتوهام فقط می تونم از دستام استفاده کنم...

    غروب بود که زنداداشم اومد خونمون. مامانم نبود منم باهاش سعی کردم خوش برخورد باشم و ازش پذیرایی کردم تا مامانم اومد... خواهری و ندا هم اومدن بریم پیاده روی که زنداداشمم اومد... بعد گفت چرا الی از اومدن من باهاتون استقبال نکرد و بمن بی احترامی کرده و اینا... چقدر من بدبختم... ندا هم همش با دوستپرش چت می کرد و پسره هم هی میومد از کنارمون تو خیابون رد میشد، درسته بچه دبیرستانین ولی خیلی امل بازی دارن درمیارن... تو راه برگشت خواهری و زنداداش جدا شدن ازمون و رفتن مراسم. منم پاهام درد گرفته بود دیگه ندا رو کشیدم توی یه کوچه تاریک و گفتم زنگ بزن به پسره... اومد چند دقیقه با هم حرف زدند و پسره رفت، ندا رو تا نزدیک خونشون رسوندم و ساعت نه و نیم بود رسیدم خونه... خواهری هم ده و نیم رسید و بچه ها رو برداشت برد...

    شام بابام نذری آورد، قرمه سبزی. بعدشم یازده و نیم بود با مادری زدیم بیرون و رفتیم هیئت تا نزدیک یک... امشب نوید رو دیدم اونجا، مشکی پوشیده بود و لاغرتر شده بود، با رفیقاش بود. همدیگه رو دیدیم و نگاهمون رو برگردوندیم، درسته هیچی اون رابطه درست نبود ولی گاهی وقتا تو دلم میگم نباید به اینجا می رسیدیم، هر بار می بینمش انگار یکی انگشتشو فرو می کنه توی زخمی که تازه بخیه زدم و درست روی قلبمه...

    اونجا که نشسته بودیم مادر یکی از خواستگارهام واسم یدونه شربت آورد و زل زد تو چشمام. پسرش خیلی خوب بود ولی من اونموقع هم بچه بودم هم از پسرش خوشم نیومد... احساس می کنم همه به چشم یه بازنده نگاهم می کنند... کاش میموندم تو خونه و اینطوری تحقیر نمی شدم...

    خوابم نمیبره...

     

    پ.ن:

    اینایی که اینجا می نویسم رو بعدش انگار پرتشون کردم از زندگیم بیرون، مغزم خالی میشه و حالم خوب میشه... چقدر خوبه اینجا رو دارم... شبتون بخیر

  • ۱۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۲۰ مرداد ۰۰

    مرغ چه داند

    چه هفته قشنگی...

    چند روزه زودتر از ۱۲ و نیم نمیرسم خونه... انقدر هم بهم خوش گذشته و خندیدم که مرسی گااااد

    با خاله خیلی مچ شدیم و میریم بیرون، خاله پایه س خیلیییی پایه :)))) کاش مامانم یکم مثل خاله هام بود... ۳ تا خاااله دارم چهارتا دایی، چقدر مادربزرگم تو کار رند سازی خوب عمل کرده :))))

    چند شب پیش تو خیابون رو یکی کراش زدم سریع اومد جلو و شماره داد، گرفتم ولی هنوز بهش پیام نداد‌‌... نمی دونم چرا انقدر تباهم... خیلی خوشگل بود ولی هیکلش خیلی ظریف و ریز بود...

    عاقا من سه سال پیش روی یه نفر کراش زدم، میدونستید من همیشه روی پسرایی که قدشون بلند نیست کراش می زنم؟ هیچی دیگه ایشون قدش متوسط با پوست سفید و موها و چشم های مشکی، قیافه جذاب با لبخند قشنگ :/ هیکلشم عاااالی و بدنسازی رفته... اصلن مگه میشه این همه خوب :/ هیچی دیگه همیشه دوروبر محرم تو محل پیداش میشه بعد دهه آب میشه میره تو زمین... نه میدونم کیه نه میدونم کجاست... دو شب پیش دوباره دیدمش اطراف خونمون، یعنی دلم آب شددد... زشته دارم درمورد اینا اینجا حرف می زنم؟

    دو شبه با ندا خیلی باهمیم دیشب که مامانم ما رو دید باهمیم وقتی رفتیم خونه... انقدر جیغ و داد زد که جا خوردم... یه چی بگم، مامانم از همه آدمای اطراف من متنفره... یعنی اگه بمیرم و یکی کنارم باشه منو میزنه که چرا تنها نمردی... چقدر من بدبختم نه؟ هیچی بهش نگفتم و رفتم تو اتاقم... میدونی اگه به حرفش گوش کنم دوباره سعی می کنه منو کنترل کنه، اگه هم به حرفش گوش نکنم رو مخمه... یعنی فقط برم بمیرم... حالا فهمیدی چرا چهار ساله یدونه دوست صمیمی ندارم؟

    چقدر حرف تو ذهنم بود اصلا پست یجور دیگه شد... 

    دیروز تو باشگاه مربی واسه ساق پا ایستاده، پنج کیلویی بهم داد... گفت بسه چرا سبک می زنی؟ عاقا من هنوز بازوهام و پاهام داره میلرزه... میگه دمبلات سبک شده... امون بده لامصب...

    کلاسهای حسابداریمم شروع شده... اولین باره کلاس مختلط میرم، حس خاصی نداره :/ ولی استادش خیلیییی حرف میزنه و چرت و پرت میگه... انقدر خمیازه کشیدم که از چشمام اشک می ریخت... تو هر جمله ش هم پنج بار می گه  "دوستان"... عاقا من فهمیدم ربی به ساعت نداره، کلاس هر موقع باشه خواب آوره...

    بغیر از اینا اوضاع خوبه... روزام شلوغه... ولییی یه چیزی ته وجودم داره صدام می کنه و دستاش به سمتم درازه... یه عالمه مشکل و گره که تیکه تیکه وجود درونیم رو درگیر کرده... خسته ام... اما حالم خوبه

     

  • ۸
  • نظرات [ ۷ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۱۸ مرداد ۰۰

    وجود نحس

    آدم وقتی یه مشکلی داره اول قشنگ خودشو با اون مشکلات با خاک یکسان می کنه... بعد یه مدت میگه اوکی من این مشکلو دارم ولی باز هم آدم باارزشی هستم، سعی می کنم خودمو دوست داشته باشم  واسه حل کردن مشکل تلاش می کنم... بعد یهو یکی میاد از راه نرسیده با لبه های این زخم بازی می کنه، با این مشکل ور میره، هی به روت میاره و تحقیرت می کنه... بقیه هم فقط بهت می خندن و تو ذهنشون میگن فقط لازم بود این مشکلو پنهون کنی...

    سعی کردم خودم رو بپذیرم و دوست داشته باشم ولی نمی تونم از خودم متنفرم... البته این دلیل نمی شه ناامید بشم، من به تلاشم ادامه میدم ولی هیچی بدتر از این نیست که اعتماد بنفسی که نداری رو له کنن تا یه وقت سروکله ش پیدا نشه... واقعا گاهی آدما متوجه نیستن کارهاشون، حرفاشون چه تاثیری رو بقیه می ذاره... من که با خنده و شوخی ردش می کنم ولی هر کس جای من بود قطعا همونجا میزد زیر گریه... فقط می تونم خودمو اینجا خالی کنم... فقط هم با همین سبک... 

    یه روز خوب میاد ولی اونروز قطعا من نیستم...

    کلی چراغ روشن... فردا همه رو می خونم...

  • ۸
  • نظرات [ ۹ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۱۶ مرداد ۰۰

    سفید

    عاممم از سبک نوشتن خودم خسته شدم... پیشنهادی واسم ندارین؟ 

     

    یادتونه تصمیم داشتم کناره بگیرم و کم حرف بشم؟ نهایتا یه روز تونستم اونم انقدر گفتن قهر کردی، چرا کم حرفی، چرا نظر نمیدی، چرا محل نمیدی و... میدونی انقدر پرحرف و دلقکم که یذره حرف نزنم خیلی تو چشمه :/

    دیروز که رفتم باشگاه (یه جلسه به خاطر عید تعطیل بود) انقدر ذوق داشتم و پرانرژی بودم، البته اومدم یکی از دستگاهها رو تنظیم کنم، محکم خورد روی دستم، استخون انگشتم ورم کرده و درد میکنه... عصرشم خواهری منو برد پیاده روی، میاد قیافه شو شبیه گربه ی شرک می کنه که من نمی تونم برم تنهایی، منم دل ناااز‌ک... راستی ظهرم زیر باد کولر خوابیدم، فکر کنم سرماخوردم، من خیلی سرمایی و حساسم :| 

    امروز چقدر همه چی سفید و روشن شده :) حیاطمون نورانی شده نکنه آخرالزمانه من خبر ندارم؟

    عاقا من کم تر از یکماهه رژیم شکر دارم، پوستم صاف و روشن شده از اثرات اونه؟ 

    دیروز علاوه بر باشگاه و پیاده روی و باغ رفتنمون تا آخر شب، آرایشگاه هم رفتم، موهامو یه ده سانتی کوتاه کردم، یعنی از پایین کمر رسید به وسط کمر :( خیلی نازک و سست شده و داره همش میریزه، نمی دونم چه خاکی بریزم روش :(

  • ۱۲
  • نظرات [ ۷ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۱۱ مرداد ۰۰
    پیوندهای روزانه