داره بیست روز می شه و من مزخرف ترین روزا رو دارم میگذرونم... تا دیروقت بیدا بودن، تا ظهر خوابیدن، تا بعد از ظهر زیر کولر تو گوشی چرخیدن و فیلم دیدن و خوندن کتاب خرده عادت ها بدون هیچ برنامه ریزی واسه عملی کردنش جزو برنامم نبود. بیکار بودن و سرکار رفتن، مجرد یا متاهل بودن، بیرون رفتن یا تو خونه موندن و برای آخرین بار به خودم میگم هیچ وضعیتی نمی تونه منو از شر این حالی که دارم خلاص کنه... 

یک هفته تمام رفتم انواع مراسم ها و تا ۱۲ شب تو هیئت ها و تا ۴ صبح برای عشق نافرجام و مزخرفم گریه کردم... خب متعاقبا سردرد های شدیدی رو هم تجربه کردم. هفته دوم رو باشگاه ثبت نام کردم و دو هفته ست با تعداد بالایی خواستگار که اصلا تحملشون رو ندارم دارم سرو کله می زنم... بندگان خدا گناهی ندارن، من دیگه از ازدواج متنفرم وگرنه که امیدوارم پسراشون خوشبخت بشن. البته که بعد از هربار نه گفتن باید کلی حرف و سرکوفت بشنوم که همه رو بی دلیل رد می کنی، مگه خودت کی هستی که انقدر ایراد میگیری، آه پسر مردم میگیرتت، دوباره مثل سری قبل همه رو بگو نه و یه آدم مزخرف رو انتخاب کن و ما رو بفنا بده، حالا که جوونی همه رو رد کن پیر میشی و تنها و پشیمون... انتظار درک شدن ندارم ولی خیلی ظلمه... و جایزه بهترین سرکوفت هم میرسه به پدرم: چه فایده ازدواجم بکنه زنی که نتونه با همه چی شوهرش بسازه تهش برمیگرده ور دل خودمون

دلم یه مسافرت می خواست، برام فرقی نداشت، ولی خب تو این مدت یه چیزایی دیدم که بهم گفت برو کربلا و من دارم واسه اربعین برنامه ریزی می کنم...‌

مامانم میگه عاخه تویی که نه اعتقادت درسته نه نماز می خونی نه آدمی کجا می خوای بری؟ بهش گفتم امام حسین گفته بیا:/ حالا بخاطر اعتقاداتش جرات داره جواب منو بده؟ تازه خرجمم باید بده :)))))