بایگانی دی ۱۴۰۲ :: Germinate

۳ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

درگاه قلب

تمام تلاشم اینه ک بتونم یه مشاهده گر باشم ولی خیلی وقتا جواب نمیده. وقتی غرق فکرم و به خودم میام یهو کل افکارم ناپدید میشه...

اینروزا چایی و خواب همدم من شده... اون وسطم کتاب... کتاب رنسانس مرگ از ضحی کاظمی رو خوندم و راضی بودم. کتاب قهوه سرد آقای نویسنده هم شروع کردم، یجور انقلاب در منه... از کتابای فارسی و معروف همیشه فراری بودم ولی این بار خواستم متفاوت باشم...

از چیزی ک هست ناراضیم و بدون اینکه واسش پلن بریزم یا هدف گذاری کنم کم کم دارم تغییر میدم... بوی لجن گذشته نمی ذاره از حال لذت ببرم...

یه سریال کره ای می بینم به اسم با شوهرم ازدواج کن، داستانش اینه ک یه زن کلی تو زندگیش سختی میکشه واسه شوهر مزخرفش هرکاری میکنه ولی وقتی سرطان میگیره میفهمه با دوست صمیمیش بهش خیانت کرده، درست تو لحظه مچ گیری همسرش اونو میکشه... خب بعدش چشماشو باز میکنه و تو ده سال قبله و می خواد سرنوشتشو تغییر بده... امیدوارم در ادامه هم جذاب باشه... کیدراما اکثرا تا وقتی عشق و مثلث عشقی واردش نشده واسم قشنگه بعدش لوس میشه...

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۹ دی ۰۲

    شیطان من

    دلم نیومد فقط از دور ببینمش، نزدیکش ک شدم سریع متوجه شد و با مهربونی بهم سلام کرد... 

    با لباس کار خیلی ساده به نظر میرسید ولی وقتی خندید و چشمای سبزش درخشید از همه جذاب تر به نظر می رسید...

    حرف ک میزد من توی یه عالم دیگه بودم... زمانی ک باهم تیله هامونو تقسیم میکردیم، قایم باشک بازی میکردیم و همیشه منو می ترسوند یا وقتایی ک گریه میکردم تا به بهونه ماهی هاش برم خونشون و یکم کنارش باشم... راستش همه چیز یادم نبود ولی مطمئنم اون یادشه...

    بهم گفت چند روز دیگه بیا دوباره تا چک کنم... 

    حس اینو داشتم ک به خونه قدیمیم برگشتم... عشق دوران بچگیم... بعد چن ساعت هنوزم نمی تونم لبخند گوشه ذهنم رو پاک کنم :)

    چای نبات امروز میگفت باید سعی کنی با خودت مهربون باشی تا بتونی با بقیه درست رفتار کنی...

    چه نیازی باعث شده من انقدر درونم دنبال آزادی باشم؟

     

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۲۴ دی ۰۲

    Snow moon

    لبه ی تخته سنگی در تاریکی نشسته بود. رو به رویش دریاچه سیاه رنگ آرام و بی صدا منتظر مانده بود... نور ماه نو انقدر کم و ملایم بود ک کمکی به دیده شدن چیزی نمیکرد... صدای رقص باد لا به لای شاخه های بید مجنونی که پشت سرش استوار ایستاده بود تنها چیزی بود ک گوش را پر میکرد. در خودش مچاله شده بود، سرش را روی زانوانش گذاشته بود و موهای بلند سیاهش دورش را گرفته بود. بدنش گرم ولی درون سرد و تهی بود. قلبش مچاله شده بود و ذهنش قفل کرده بود...

    چرای بزرگی در مغزش میچرخید... چی شد ک به این روز افتاد... این همه اتفاق در این مدت کوتاه؟!

    چطور باید میفهمید قفل این ذهن بسته و انقباض این قلب را چگونه باز کند؟

    هیچ وقت نمی دانست و ترسش این بود ک هرگز نفهمد... باید چقدر غرق میشد در خودش؟ آیا آن دو سال وحشتناک برایش کافی نبود؟ کی قرار بود تمام شود؟ 

    ترس از تنهایی و رها شدن فقط تنهاترش میکرد...

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۲۳ دی ۰۲
    پیوندهای روزانه