Germinate

شیطان من

يكشنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۲۲ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

دلم نیومد فقط از دور ببینمش، نزدیکش ک شدم سریع متوجه شد و با مهربونی بهم سلام کرد... 

با لباس کار خیلی ساده به نظر میرسید ولی وقتی خندید و چشمای سبزش درخشید از همه جذاب تر به نظر می رسید...

حرف ک میزد من توی یه عالم دیگه بودم... زمانی ک باهم تیله هامونو تقسیم میکردیم، قایم باشک بازی میکردیم و همیشه منو می ترسوند یا وقتایی ک گریه میکردم تا به بهونه ماهی هاش برم خونشون و یکم کنارش باشم... راستش همه چیز یادم نبود ولی مطمئنم اون یادشه...

بهم گفت چند روز دیگه بیا دوباره تا چک کنم... 

حس اینو داشتم ک به خونه قدیمیم برگشتم... عشق دوران بچگیم... بعد چن ساعت هنوزم نمی تونم لبخند گوشه ذهنم رو پاک کنم :)

چای نبات امروز میگفت باید سعی کنی با خودت مهربون باشی تا بتونی با بقیه درست رفتار کنی...

چه نیازی باعث شده من انقدر درونم دنبال آزادی باشم؟

 

چه حس خوبی الیییی

موجاااا :)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی