بایگانی فروردين ۱۴۰۰ :: Germinate

۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

شمعدونی دور حوض آبی رنگ

سعی کردم بخوابم ولی نشد. مامانم گفت امکان داره صبح برید که باعث شد من تو خواب خرگشی بمونم، با هر صدای آرومی صد متر بالا می پریدم و خواب های تکه تکه و مزخرفی میدیم. یکبار هم با صدای زنگ آیفون از خواب بیدار شدم و سریع رفتم باز کردم، مامور کنتور آب بود :/ حتی از راه رفتن بابام توی خواب هم بیدار میشدم و حساب کن اینطوری تا تقریبا سه بعد از ظهر توی تخت وول می خوردم، وقتی بیدار شدم هم اصلا انگار نه انگار که خوابیدم، به همون اندازه سحر خسته بودم. 
ساعت پنج و نیم بود که خواهری اومد دنبالم و رفتیم مشاوره، قبل از نوید رسیدم. منشی گفت فقط به چن تا امضای من احتیاج داره. تا اومد برگه ها رو جور کنه با مامانش از راه رسیدن، حتی برنگشتم نگاه کنم. به رو به روم خیره شدم. مرکزشون یه ساختمون با طرح قدیم و دیوارهای گلی بود که به شدن خوشگل بازسازیش کرده بودن، همون اسفند که اومدم از قدم زدن توی حیاطش لذت می بردم و از دیدن اتاق های بامزه در چوبی که دورتا دور حیاط بزرگش رو گرفته بود عشق می کردم. از پشت سر منشی میشد حیاط رو دید، حالا حوضش رو پر آب کرده بودن و دورش گل های شمعدونی چیده بودن و کل باغچه ها، گل آرایی خاصی داشت که اصلا حضور نوید پشت سرم از یادم رفت. چندتا امضا زدیم و قرار شد خودش تنها پسفردا ببره مرکز مشاوره اصلی که ما رو فرستادن اینجا...
وقتی داشت زنگ میزد تا بپرسه منم باید برم یا خودش تنها کافیه، در حد یک ثانیه نگاهش کردم، باورم نمیشه انقدر نسبت بهش بی احساس باشم، رو به منشی گفت باید خودم فقط ببرم، منم سریع سرم و انداختم و رفتم بیرون. خواهری توی ماشین نشسته بود تا من برم و بیام، میدونم چقدر بهشون بی احترامی کردن و چقدر ازشون بیزاره، بخاطر همین بهش حق دادم که نخواد باهاشون رو به رو بشه، بابت همین که منو رسوند ازش ممنونم. 
بعد برگشتیم به منزل، توی راه از مسیری اومدیم که از کنار جوی آبی میگذشت و اطرافش پر از زمین و باغ بود، البته به تدریج همونا هم داره به خونه تبدیل میشه. سر سبزی و آب زلال، روحمون رو جلا داد. خیلی ذوق کردم. یکمم نوید رو مسخره کردیم که به خاطر یه امضا مامانش رو کشونده بود تا اونجا، مثل بچه های مدرسه ای...
امشب داداشم و زنش رو هم دعوت کردیم خونمون و مامانم حلیم بادمجون پخت، دفعه پیش گفتم هر کسی یه غذای معروف داره، غذای محبوب مادر من هم همین حلیم به شدت خوشمزه شه، سیر نمی شدم ازش. بعدش هم دور هم نشستیم پای تلویزیون و چایی و کیک خوردیم، ساعت یازده و نیم بود که روانه خانه شدند. 
نمی دونم چرا استرس های بی دلیل میاد سراغم، امروز همش توی معده م و کل بدنم یه درد و ضعف مزخرفی پیچیده بود که کاملا مشخص بود اضطرابه نه دل درد. سعی کردم به مغزم توضیح بدم این استرس و درد بی دلیله ولی اصلا حالیش نبود. هر وقت می خوام ببینمش اینطوری میشم، بعدشم بدنم ول می کنه و تا فرداش کرخت و بی حالم... 
هیچکس نمی تونه حال من رو درک کنه، نمی دونم چرا انقدر دارم عذاب می کشم ولی تا وقتی که همه چی تموم نشه نمی تونم یه نفس راحت بکشم... از طرفی حس می کنم این افکار و این دردا هرگز تمومی نداره... دیگه واقعا نمی دونم دستمو به کجای کائنات بگیرم و التماس کنم که این دنیای توهمی رو از مغزم بگیره و کمی آرامش بهم هدیه بده... 
قبل ازدواجم یه وبلاگ دیگه داشتم که سه سال توش نوشته بودم، یادمه سال پیش تقریبا همین موقع ها بود که نوشتم آرزو می کنم زندگیم از این تنهایی و یکنواختی و خنثی بودن نجات پیدا کنه و یکم هیجان به زندگیم بیاد... یعنی تمام کائنات دست به دست هم دادن تا به آرزوم برسم. و من از همین تریبون اعلام می کنم که غلط کردم و آرزوی من همون حال سال پیش اینموقع خودمه، اصلا دلم می خواد از یکنواختی و تنهایی و آرامش بمیرم، لعنتی چنان هیجانی به زندگیم تزریق کردین که تو این یکسال یک شب با آرامش نخوابیدم، همش استرس، همش جنگ اعصاب، همش سرزنش، همش پشیمونی... 
چی بگم والا، بسه واسه امشب...

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۳۱ فروردين ۰۰

    دادگاه درون

    میدونی بزرگترین مشکل من اینه که بیش از حد فکر می کنم. نه این که عاقل باشما، که کاش یذره بودم، بیشتر توی توهمم. میدونی تو ذهنم چی میگذره؟ همش یه عالمه آدم رو تصور می کنم، از خونوادم بگیر تا آشناهای دور، حتی کسایی که سالی یبار هم نمی بینمشون رو می گذارم جلوم... همش این آدما با یه قیافه منتظر و پرسشگر نگاهم می کنن و من با تند تند حرف زدن سعی می کنم بهشون توضیح بدم چرا دارم طلاق می گیرم. اونقدر ادامه میدم تا اون آدمای توی ذهنم بهم لبخند بزنن و بد بودن نوید رو تایید کنن. بعد که یکم آروم شدم یکی از ته ذهنم می پرسه، خب تو توی اون موقعیت چه واکنشی نشون دادی، یهو دوباره همون آدما برمیگردن و من میگم "من هم در جوابش بدرفتاری کردم"... اوکی و در آخر من میشم متهم و محکومم به سرزنش هایی که دائم عصب های مغزم رو نشخوار می کنه. (چه کلمه هایی رو بهم ربط دادم:/)
    امروز هم تا بعد از ظهر خوابیدم، زنگ زدم به دفتر مشاوره که شما گفتین فردا بیا واسه گرفتن نامه، گفت هنوز آماده نکردم و فردا بیا... یعنی این انسان محترم ده روزه داره منو سرمی دوونه... چی بگم آخه... فکر کنم دوباره فردا نوید رو ببینم، لعنت بهش...
    پاشدم سرعتی یه ماکارونی خیلی خوشمزه درست کردم، توی آشپزی هر کس یه غذا خیلی خوب درمیاد، واسه من ماکارونیه، در حین درست کردن زنگ زدم به خواهری، دوروزه حالم خوب نیست و اونم متوجه شد، گفت داری خیلی تند حرف می زنی و چرت و پرت میاری تو حرفات، مشخصه حالت عادیت نیست. سعی کردم بهتر باشم. در حین قل خوردن ماکارونی ها، سالاد شیرازی درست کردم. بعدشم ماکارونی رو دم گذاشتم و ظرفها رو شستم، تا اومد دم بکشه، اذون رو گفتن و افطاری کوکو سبزی زدم به بدن :/
    بعد افطار هم که بدنم ول شد و به فیلم دیدن گذشت. 
    میدونی دلم می خواد این فکرا رو کم تر کنم و یکم تو لحظه حال زندگی کنم، خسته شدم از بس سرم توی گذشته مزخرفم بوده... واسه پونزدهم اردیبهشت وقت مشاوره گرفتم، شاید بتونه کمکم کنه.

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۳۰ فروردين ۰۰

    مرگ با رضایت قلبی

    امشب دلم می خواد بشینم زار زار گریه کنم، اصلا خیلی وقته بغض دارم ولی نمی تونم بشکنمش. بدم میاد از اینکه بهش اعتراف کنم. تو این مدت تمام نگاهم به گذشته بوده و بیشتر از اینکه از دست نوید عصبانی باشم از دست خودم عصبانی هستم، وقتی می بینم چطور خودم اشتباه های پشت سر هم انجام میدادم، چه رفتارهای زشت و نا به جا و چه واکنش های وحشتناکی که غیر قابل بخشش اند، دلم می خواد خودم رو بکشم تا شاید این ننگ از زندگیم پاک بشه، ولی حیف که نمی تونم به عقب برگردم و کارهای اشتباهم رو درست کنم. من بیشتر از نوید از خودم متنفرم. تمام مشکل من خودم هستم، کارهای اشتباه و انتخاب های اشتباهی که باعث می شه درونم زجر بکشه، شکست بخورم، قضاوت بشم، توهین بشنوم، تحقیر بشم و هر چیزی که باعث شده الان توی این افسردگی احمقانه خودم رو غرق کنم تا شاید مغزم و جهان اطرافم من رو رها کنه. من احساس طرد شدن یا رها شدگی نمی کنم، من احساس شکست در زندگی یا احساس ندارم، تنها احساس من تنفر از خودم و پشیمونیه، می خوام با یه گند جدید، گند قبلی رو بشورم. 
    می دونم دارم چیکار می کنم، می دونم چی درسته، می دونم چی غلطه ولی دوباره فردا که بیدار می شم یه روز جدیده برای کارهایی که باعث بشه حالم از خودم بهم بخوره. چی باعث میشه اینطوری عمل کنی؟ چرا رها نمی کنی این کارها رو؟ چرا یک شب آروم و یک خواب راحت واسه خودت درست نمی کنی؟ 
    همش فقط دعا می کنم بمیرم، تحمل این افکار و احساسات و اعمال رو ندارم، حس می کنم یه انسان متفاوتم، بقیه می دونن باید چیکار کنن، آدمهایی که روزگار براشون مشکلات رو رقم می زنه، نه اون مغز احمقشون... 
    امروز داره میگه تو هنوز اونقدر عاقل نشدی که ازدواج کنی، راست میگه من اصلا توان زندگی با یه نفر دیگه رو ندارم، من خیلی شخصیت مزخرفی دارم، دلم می خواد از تک تک آدمایی که باهام برخورد داشتن بابت تحمل چنین آدم درب داغونی معذرت خواهی کنم و بعد با احساس رضایت خودم رو بکشم تا به آدم های بیشتری مدیون نشم... 

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۲۹ فروردين ۰۰

    آلبالوی نرسیده

    دوست داشتم نوشتنام هر شب باشه ولی مث اینکه توانشو ندارم، نه از لحاظ مغزی نه از لحاظ بدنی. ماه رمضونه و روزه ما رو برده، نمی دونم کجا. تو همین سه روز توانم تموم شد بقیه شو خدا به خیر کنه. 
    دیشب تا سحر نشستم پای کتاب "همه میمیرند". تمومش کردم. واقعا یه سری اتفاقا یا کتابها یا فیلما هستن که بعد تموم شدنشون دیگه اون آدم سابق نمی شیم. من تغییر رو تو خودم حس کردم. تو اون تایمی که درگیر این کتاب بودم خیلی دنیا و زندگی خودم و بقیه بیهوده و پوچ به نظرم رسید ولی این عقیده نمی تونه درونم رو قانع کنه. حس می کنم به عنوان یه مایه س برای یه باور درست برای معنا بخشیدن به زندگی.
    بدبختی اینه که فقط کمی افکارم تغییر می کنه، ولی رفتارهام برخلاف چیزیه که تو ذهنمه و دوست دارم باشه. همش دارم مثل یه آدم احمق برخورد می کنم، کمین نشستم تا یکی بهم ناخونک بزنه تا اون روی پرخاشگر مزخرفمو نشون بدم. نکنه شخصیت غیر قابل تغییره؟ از چیزی که الان هستم متنفرم. 
    بعد از سحری، اینترنت رو روشن کردم و دیدم نوید وارد تلگرام و واتساپ شده، با یکم جستجو اکانت اینستاش رو هم پیدا کردم. قبلا یه گوشی نوکیای ساده داشت، احتمالا بعد رفتن یکماهه من زندگیش بهتر شده از لحاظ مالی :/ قبلا که بی پول و بدبخت بود. 
    وقتی حضورش رو حس کردم با اینکه می دونستم شمارمو نداره و اصلا کاری با من نداره، باز هم تپش قلب گرفتم، همون تپش قلب های عصبی که وقت ترس به آدم دست میده، به خاطر اضطرابم کمی نفرینش کردم و تا ظهر یکسره خوابیدم. 
    بیدار که شدم روی مبل لم دادم تا عصر که رفتیم باغ، برای افطار همونجا موندیم و دائم درمورد نوید فکر می کردم و مسخره بازی درمیاوردم. شوهر خواهری می گفت حس می کنم دلش می خواد برگرده، کلا زیاد نظریه میده، انقدر که یهو یکیش اتفاق میفته و تا مدت ها میگه دیدین گفتم :/ امیدوارم این یکی چرت محض باشه. واقعا توان کشمکش ندارم و ازش خیلی ممنونم که داره آروم تمومش می کنه، خب اونم داشت اذیت می شد و بدون من راحت و آزاده. 
    بعد از شام اومدیم خونه و تا یکم پیش فیلم میدیدیم، حال چرخیدن تو اینستا نداشتم، حال نوشتنم نداشتم ولی مث که همیشه حرف تو چنته دارم :) شب خوش

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۲۸ فروردين ۰۰

    زده به کمرم

    نمی دونم چرا دارم همچنان می نویسم، بیان خلوته یا من بدون بازخورد موندم؟ به هر حال مهم نیست، واسه خودم که هستم. 
    امروز سعی کردم کمی بهتر باشم، ظرف ها رو شستم، واسه خودم غذا پختم، با محمد امین بازی کردم، لباسهام رو شستم، رفتیم باغ و سعی کردم شادش کنم و در آخر من موندم و آخر شب :/
    تو کمتر از دو هفته ۳۰ گیگ اینترنت مصرف کردم، چخبره واقعا؟ تا آخر ماه دیگه سراغ اینستا نمیرم...
    امروز همش به این فکر می کردم که چقدر همه چی پوچ و بیهودس، خب که چی؟ فکر کنم از اثرات کتاب "همه میمیرند" باشه. واقعا هم هست، خیلی چیزا واسم بی ارزش شده، مخصوصا غمی که توش دارم غرق می کنم خودمو. حالم از همه چیز بهم می خوره، خودم، زندگیم، خونوادم، ازدواجم، بیکاریم، مردم دنیا، کشورم، دینم، اعتقاداتم، غذاهایی که می خورم. انقدر بیهوده و مزخرف مگه میشه...
    یکی از چیزهایی که خیلی اعصابم رو خورد می کنه اینه که هنوزم خودخواه و مغرور و پرروام، چرا نمی شکنی؟ چرا کوتاه نمیای؟ چرا آدمها رو به حال خودشون نمی ذاری؟ چرا هنوزم ناراحت میشی و یه دنیا انتظار داری؟ تو پرنسس نیستی بیا پایین... چقدر پست و بیشعور و جاهلی لعنتی :/ واقعا کی میخوام یاد بگیرم کنار مردم زندگی کنم؟ نکنه اختلال ضد اجتماع دارم؟ یا اختلال شخصیت مرزی؟ چرا انقدر داغونم؟ کاش میمیردم و تموم میشد این حجم از مزخرف بودن. نمی دونم چرا این چند وقته خیلی به مرگ فکر می کنم، اگه من نبودم اطرافیانم خیلی زندگی خوبی داشتن حتی نوید که دیگه هیچ حسی بهش ندارم و دلم نمی خواد بهش فکر کنم. 
    دلم نمی خواد بهش فکر کنم ولی دائم توی ذهنمه، به خاطر این ازش متنفرم، با اینکه شمارمو نداره ولی هر پیامک یا زنگ رو فکر می کنم اونه و دائم می ترسم که بیاد سراغم، هیچکس نمی فهمه دارم چه زجری میکشم، فقط دلم می خواد تموم شه تا شاید بتونم پرونده ش رو توی ذهنم ببندم. کاش می شد یکم مغزم رو دربیارم و بذارمش توی یه جعبه تا کمی بدنم آرامش بگیره، دائم مضطربم و همش بدنم آماده باش واسه خطره... چقدر زندگی سخته... چقدر حالم بده... امروز کمرم درد گرفت، می دونم همش عصبیه... بسه دیگه داره کم کم درد میزنه به سرم...

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۲۴ فروردين ۰۰

    چقدر زندگی عجیبه

    بعد از چند روز دلم هوس کرده بنویسم، نمی دونم آفتاب از کدوم طرف در اومده، هوسه دیگه... گاهی وقتا هوس هام خوبنااا، مثل نوشتن، مثل دیدن فیلم call یا مثل خوردن سیب زمینی آب پز که بعد از شام یهو هوس کردم، هرچند اگه ذغال داشتم خیلی بهتر میشد. 

    یه جایی خوندم که نوشتن واسه حل تمام مشکلات روحی خیلی خوبه، نمی دونم چی بنویسم که باعث بشه یکم خودم رو جمع کنم. تا باشه از این درمان های لذت بخش. دلم می خواد مرتب بنویسم ولی به طرز عجیبی نمی تونم روی حال روحیم حساب کنم. هر وقت بشه میام. 

    فکر می کنم مغزم رفته تو کما، عملا دارم نباتی زندگی می کنم، افکار و حرفام و رفتارم اصلا دست خودم نیست، همش منتظرم، منتظر یه اتفاق بد که نمی دونم چیه ولی براش اضطراب دارم. فکر می کردم قوی تر از این حرفا باشم ولی دارم له میشم. میدونم همه این چیزا یه موقعی خاطره میشه ولی نمی تونم خودم رو بکشم بیرون. احساس خفگی دارم، خیلی وقته تنهایی بیرون نزدم. من چند سالی بود که حالم خوب نبود ولی انقدر احمق بودم که با دستای خودم حال خودمو بدتر کردم. حالا دیگه همون حال بد سابق برام شده آرزو. یادمه تو وبلاگ قبلی نوشتم دلم هیجان می خواد، دلم می خواد از این یکنواختی دربیام حتی اگه اوضاع بدتر بشه و بیاااااااا.... شد دیگه، الان اوضاعم یجوریه که هرروزش از خدا مرگو می خوام که فقط تموم بشه...

    چقدر دنیا غیر قابل پیش بینیه، کاش میشد به سال پیش اینموقع برگردم و همونجا بمونم... همون یه قدم قبل از باتلاق زندگیم...

    فکر کنم واسه الان بس باشه... برمی گردم...

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۲۲ فروردين ۰۰
    پیوندهای روزانه