بایگانی شهریور ۱۴۰۱ :: Germinate

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

صحنه سیاه

هی گایز 

من برگشتم

خیلی کم‌میام نه؟ یادمه اولین باری که تو وبلاگ اومدم برای یه چالش صد روز نوشتن بود، تا چشم باز کردم شد دو سال که هر شب می نوشتم، خدا هم روزی رسون بود، همیشه موضوع پیدا می شد، ولی بعدش قضیه نامزدیم و بهم خوردنش منو از جهان وبلاگ دور کرد و هنوز نتونستم کامل برگردم، حضور ذهنم خیلی از بین رفته. مخصوصا الان، چه اوضاعی شده...

بهتون گفتم خواهرم و مادرم ول کردن رفتن پیاده روی اربعین و منو با بچه ها تنها گذاشتن؟ این دو هفته ای که خواهرم نبود چطور گذشت؟ من از صب تا عصر سر کار بودم بعد میرسیدم خونه شام و ناهار فردا رو می پختم بعد بچه ها رو می بردم بیرون واسه گشت و گذار بعدش میومدم خونه، به کارهای اینستا می رسیدم و در آخر به زور بچه ها رو می خوابوندم همیشه خسته و له بودم  خیلی بد بود... بالاخره امشب خواهرم اومد و بچه ها رو برد :/ 

تازه چند روزه که ۷ و ۲۰ دقیقه صبح سرکارم تا ۵ و نیم یا ۶ عصر یکسره بدون ناهار... آیا این رواست؟ اما سرکار خیلی خوش میگذره، همیشه به مسخره بازیه... تازه دو سه تا از پسرای اونجا هم روم کراش زدن و همیشه سوژه های خنده به راهه :)

تازه عصر هم دیدم یه شماره عجیب غریب افتاد روی گوشیم وقتی جواب دادم دیدم علیه، الان بیشتر از یکساله که من با این آدم رابطه دارم، با قطع وصلی های زیاد، الان هم که سربازه و شاید روزی ۵ دقیقه با هم حرف بزنیم و اصلا ندیدمش، راستش نمیدونم چه حسی بهش دارم، نه علاقه نه نفرت... گاهی وقتا چشم انتظارشم و صداشو که می شنوم ذوق می کنم و گاهی وقتا حتی بعد دو ساعت آنلاین بودن جوابشو نمیدم و عملا ایگنورش می کنم... دوست دارم باهاش حرف بزنم ولی چن باری که فرصت دیدنش رو داشتم پیچوندمش و با خواهرم رفتیم دور دور  :/ اما اون همیشه مشتاقه، همیشه مهربونه، همیشه کوتاه میاد و با آغوش باز منتظرمه... و تمام این مدت باور نکردم که دوستش دارم یا دوستم داره... یجور بی اعتمادیه؟ داشتم می گفتم با تلفن عمومی زنگ زده بود از پادگانشون، چند ماهیه که سربازه... می گفت که فقط می خواد صدامو بشنوه تا خستگیش دربره... یکم واسش تعریف کردم که یهو یه نفر دیگه اومد کنارش و شروع کرد وراجی بهش میگفت با کی حرف می زنی که با ذوق گفت نامزدمه و من روده بر شدم از خنده پشت گوشی... تهشم بردنش که بهشون شیرینی بده :) یه درصد فک کن من و علی :/ با اون موهای بلوند و پوست سفید نرمش و قد زیادی بلندش که هیچجوره به من نمی خوره D: 

تو این یکسال هر یکی دو ماه به یه بهونه ای ردش کردم و بلاکش کردم ولی بعد که جای خالیش رو میدیدم دوباره منتظر می نشستم برگرده... اونم برمیگشت و دوباره می رفت تا سری بعد... این دوست داشتنه؟ نمی دونم شما بهم بگین از کجا بفهمم دوست داشتنش واقعیه یا دوست داشتن من واقعیه :/ درک نمی کنم 

  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • پنجشنبه ۳۱ شهریور ۰۱

    کمی روشن، کمی تیره، دگرگونی سزایم نیست

    امروز خیلی زود داره میگذره مگه نه؟

    یه چیزی رو توجه کردم که خیلی نسبت به قبل انعطاف پذیرتر شدم، قبلا خیلی سخت گیر بودم و خودم رو درگیر میکردم که باید همه چی درست پیش بره و در آخر میدیدم که هیچی درست پیش نرفته فقط الکی حرص خوردم...

    هر اتفاقی قراره رخ بده رخ می ده و تلاش بیش از حد من تاثیری نداره، فقط باید هر کاری که از دستم برمیاد انجام بدم و از دور بشینم نگاه کنم سرنوشت چه اتفاقایی رو جلوی پام میگذاره...

    کاش میشد هفت ماه آینده هم مثل امروز زود بگذره :)

  • ۸
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۵ شهریور ۰۱

    Aliferous

    وقتی با یکی صمیمی میشم و از خودم بهش میگم، خیلی حس خوبی بهم دست میده ولی وقتی اونم احساس راحتی می کنه و شروع می کنه به بدگویی کردن از کسایی که قبلن بهش نزدیک بودن، دلم می خواد بابت همون اطلاعات نصفه نیمه هم بکشمش.

    امروز فهمیدم که چقدر خسته ام، از لحاظ ذهنی، و چقدر ارتباط با آدما روم فشار میاره و تمرکزم رو از بین می بره... پس فعلا به برنامه ای که شروعش کردم و تو ذهنمه ادامه میدم  :)

    دارم سریال دهن لق رو می بینم که اولش به خاطر بازیگر مورد علاقه م بود و در ادامه... واو خیلی خوبههه

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۴ شهریور ۰۱
    پیوندهای روزانه