Germinate

فراموشی ممنوع (آخر)

قطعا خیالاتی شده بودم. فکر نکنم کسی تو اون اوضاع میتونست تو جنگل بمونه. شاید هم کسانی بودند که مثل من، هنوز اواره، به جایی نرسیده بودند. سطح جنگل خیس و شیب دار شده بود و راه رفتن سخت. گاهی وسط راه میموندم و کمی از جیره ام‌ رو می خوردم. درخت ها بلند بود و ارتفاع شاخه ها خیلی بالا بود. روی زمین هم‌ پوشیده از گل و سنگ و خزه. زیادی خاکستری بود و حسابی دلگیرم‌ میکرد. هر از گاهی حس عبور سایه هایی را حس میکردم، یا مردم شهرم بودند یا ارواحی که بهترین پناهگاه خودشون رو اینجا میدیدند. بچه که بودیم بزرگترین تفریحمون دزدکی اومدن به اینجا و تعریف داستان هایی بود که باعث میشد شب خوابمون نبره. صدای خنده ی ریز کودکانه ای، لبخند را روی لب هایم خشک کرد. ناخوداگاه از ته قلبم اسمش را صدا زدم و در میان مه و سایه ها با چشم دنبالش گشتم. قطعا داشتم توهم میزدم، چطور ممکنه بعد این همه سال همونجا بمونه، شاید منتظر برگشتم بوده. شاید می خواسته ناامیدی من رو ببینه و من کاملا منتظرش بودم. تمام این سال ها حتی یک لحظه هم ارامش نداشتم، هر لبخند من با عذاب وجدان بود و من بابت اینکه با بی حواسی خودم تمام‌تجربه هایی که می تونست داشته باشه رو ازش گرفتم همیشه عذاب کشیدم. اون اتفاق زندگی هردومون رو ازمون گرفت با این تفاوت که من یه مرده متحرکم. حتی گفتن اینکه من هم‌ یه دختر نوجوان بی تجربه و سر به هوا بودم هم‌ از بار این عذاب کم‌نمیکرد. من گمش کردم و از ترس فرار کردم، من اونو رها کردم، شاید اگه برنمیگشتم می تونستم پیداش کنم. شاید اگه زود رسیده بودم تن نیمه جانش رو روی سنگ های نزدیک رودخانه پیدا نمیکردیم...

صدای رودخانه رو از دور شنیدم، مسیری که با پیچ و تاب از بین کوه ها عبور میکرد و اینجا ابشار کوچکی درست میکرد. فکر دیدن اون رودخانه و سنگ های بزرگ اطرافش وحشت رو به قلبم انداخت. کاش از یه مسیر دیگه رفته بودم. دوباره صدای خنده و جیغ کودکانه در گوشم پیچید و سایه ها از کنارم رد شد. دنبالش دویدم باید حداقل حالا پیداش میکردم. اصلا نمی فهمیدم دارم‌ چیکار میکنم فقط دنبال اون سایه کوچیک میدویدم و می خواستم ایندفعه بگیرمش، مثل اونروز که دنبالش میدویدم‌ولی یهو گمش کردم و وقتی هر چه داد زدم و گشتم‌ پیداش نکردم، با ترس به شهر برگشتم...

مطمئن بودم بالای یه سنگ ایستاده و به رودخانه نگاه میکنه. خیز برداشتم تا دستش رو بگیرم... سایه توی هوا محو شد و من داشتم می افتادم. یک لحظه چشمم به ارتفاع سنگ بالای رودخانه افتاد و با جیغی خودم‌رو عقب کشیدم. شاید می خواست انتقام بگیره شاید هم...

رو سنگ خودم رو انداختم و بغضم ترکید. با گریه از او معذرت خواهی میکردم. از این که تمام این سال ها اصلا سراغ اینجا نیامده بودم. تمام نوجوانیم در اتاق گذشت، درس می خوندم و می خواستم فقط با بورسیه از اینجا برم. حتی به خاکسپاری هم‌نرفتم و نمیدونم کدوم سنگ متعلق به اونه. با گریه همه اون روزهای سخت رو تعریف کردم. از حال مادر و پدرم گفتم و تمام درد دلم را بیرون ریختم. اون ها من رو مقصر نمیدونستن ولی من نگاه ها رو خوب می فهمم، حسرتی که تو چشمشون بود قلب منو می سوزوند. 

با چشم ها تارم عبور سایه ها رو میدیدم. از اینکه بخواد انتقام بگیره ترسی نداشتم. امیدی برای ادامه دادن نبود و من کاملا راضی بودم... حس کردم بهم نزدیک شده و سرمای حضورش کل بدنم رو گرفت. اون دیگه زنده نبود... چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم. خودش بود، با همون لباس ابی رنگ بلند و گل سر کوچیک روی سرش، داشت بهم لبخند میزد و دستاشو جلو اورد. مطمئنا دارم خواب می بینم، اما تا به حال اونو توی خواب ندیده بودم. دست کوچیکشو گرفتم، سرد سرد بود اما نگاهش گرمم میکرد. لبهاش تکون نمیخورد ولی صداش تو سرم می پیچید: من ازت ناراحت نیستم، دیگه گریه نکننن، من حالم خوبه... شنیدن این حرفا گریه مو بیشتر کرد. انگار تموم بار عذابم‌با گریه بلندم بیرون میریخت. می خواستم‌بغلش کنم ولی دیگه حتی دستاش هم نبود... اون رفته بود و من تنها اونجا نشسته بودم...

 

چشمام‌ رو که باز کردم تمام بدنم درد میکرد، روی تخته سنگ خیس مچاله شده بود، روشنایی هوا تغییری نکرده بود پس زمان زیادی نخوابیده بودم. کوله م رو برداشتم و سعی کردم از سنگ ها و رودخانه رد بشم. کفشهام خیس شده بود ولی چاره ای نداشتم. لحظه اخر که از رودخانه رد میشدم به عقب نگاهی انداختم و او رو دیدم که با لبخند برام دست تکون میداد. از ارامشش ارام شدم و ضربان قلبم پایین اومد. تنها سنگینی که حالا حس میکردم کفش ها و کوله ی نیمه خیسم بود. می خواستم قبل غروب به بالای کوه برسم. صدای حرکت قدم هایی رو از دوردست شنیدم. کمی احساس ناامنی کردم و سعی کردم با قدم های تندتر عبور کنم که اسمم رو شنیدم... وقتی برگشتم هیکل تنومند و مردانه ای دیدم که هنوز همان حال و هوای کودکی را داشت. دوست کوچکی که همیشه هوادارم بود و دیدنش مرا سر ذوق اورد. گفت که از همسایه شنیده توی خونه جا موندم و اومده دنبالم. لبخندی زدم و از مهربانیش تشکر کردم. نیمه راه بودم و از تنها نبودنم راضی... دیگه نیازی به اون بار سنگین عذاب نبود، می خواستم خودم رو ببخشم و رها کنم...

احتمالا ایران

امروز هم به بدترین حال گذشت. می خواستم با صاحبکارم حرف بزنم که می خوام برم ولی نیومد. فقط پشت گوشی گفتم کارت دارم که گفت منم کارت دارممممم... یه انبار گردانی مون نشه؟ قشنگ دنیا اوار شد رو سرم. این یعنی پروسه ترک کارم که خودش ممکنه یکی دوماه طول بکشه قشنگ یکماه عقب افتاد. اهههه واقعا مزخرفه بعد این اتفاق دیگه نتونستم کار کنم و فقط حرص خوردم. به همکارمم گفتم دیگه نمی خوام بیام و اونم حسابی حالش گرفته شد. کی بهتر از من واسه اذیت کردن می خواست پیدا کنه.

هوا افتضاح گرم بود. خودمو به زور رسوندم خونه و خوابیدم زیر کولر که رفیقم زنگ زد و یادم افتاد نوبت لیزر داریم. واقعا تو این زمینه پیگیرم ولی تا حالا که رو صورتم جواب نداده. الانم یه مرکز جدید میریم که ایندفعه خیلی اپراتورش بد بود و رفیقم فردا می خواد بره دعوا چون عشقی شات میزد. بعدش اومدیم خونه و من یکم خوابیدم. بیدار که شدم غروب بود تقریبا. یه دوش کوچولو بدون اینکه صورتم اب بریزه گرفتم و زدم بیرون. ماه قبل یه ربع سکه خریده بودم که هنوز یک و نیم میلیونشو نداده بودم. یه سر به طلا فروشی زدم و رفتم سراغ دوستم که اول بازار مغازه داره. دیدم داره ارایش می کنه که پرسیدم کجااا و گفت داره میره دیت با یه ادم جدید. تو این ۹ ماهی که با این ادم بعد چند سال دوباره یکم صمیمی شدم سه چهارتا پسر عوض کرده... 

رفیقم زنگ زد و گفت کجایی بزنیم بیرون. گفتم میام دنبالت. باهم رفتیم دم سوپری و نون و الویه گرفتیم تو ماشین خوردیم که واقعا دیت ترازی بود. بعدشم یکم تو خیابونا دور زدیم و من دم یه موکب چایی هل خوردم... با اینکه کل روزو بیرون بودم و حال و هوام عوض شد ولی ذره ای از حال بدم‌کم‌نشد و تو تموم این صحنه ها بِغض داشتم و رفیقم هی غر میزد چرا افسرده ایییی... هعی 

مامانم داره هسته البالو میگیره تا شربت درست کنه. میگه تمام دیشب رو داشتی تو خواب با استرس حرف میزدی. سه بار هم گفتی ایران فلانه و بیساره ولی دقیق متوجه نشده چی میگفتم. واقعا هیچی یادم نمیاد. شاید اونقدر که فکر میکنم نسبت به جنگ بیخیال نبودم. چرا یادم نمیاد چه خوابی میدیدممم

دراگون 🎀

 دیروز حالم افتضاح بود راستش از صبح اعصابم به هم ریخت. همکار فتنه وحشتناکم مث همیشه اذیتم کرد و من یه چیز وحشتناک تر از اون دیدم: خودم... داشتم دوربین ها رو واسه یه مشکل چک میکردم که یهو خودم رو دیدم. راستش اول خودمو نشناختم و گفتم‌این هیولا چیه و وقتی سرشو برگردوند دیدم او مای گاد این هیولا خودمم. راستش قبلا اون اضافه وزنه زیاد به چشم نمیومد ولی الان تو چندماه اخیر خیلی خیلی خیلی زیاد شده. بعد از ظهر خودمو روی وزنه چک کردم و دیدم دارم پر توان به ۹۰ کیلو میرسم. عصرش دوستم ازم خواست بریم بازار و من فقط تونستم پیراهن گشاد بابام رو بپوشم و از پوشیدن لباسای خودم که ذره ای فیت تنم باشه وحشت کردم. کل روزو عصبی بودم و اون بنده خدا هم خبر نداشت و واسه اینکه خوشحالم کنه رفت قایمکی واسم یه تیکه کیک شکلاتی خرید و من واسه این که ناراحت نشه با بغض قورتش دادم فقط. بعد از اینکه رفیقمو رسوندم رفتم تو خیابونا و سعی کردم با سیگار خودمو اروم کنم که چون به بدنم همچین چیزایی اصلا نمیسازه صرفا حالمو بدتر کرد. شب رو هم با گریه تا دیروقت بیدار بودم...

صبح که بیدار شدم مامانم با نگرانی اومد پیشم و گفت چیزی شده؟ تصادف کردی و به من نمیگی؟ کسی بهت حرفی زده؟ گفتم نه مگه چیزی شده؟ گفت تموم شبو تو خواب ناله میکردی منم نگرانت شدم فکر کردم برات اتفاقی افتاده...

کل روزو تو تخت گذروندم با اینکه حوصلم‌سررفته و حتی کارای خونه رو هم نکردم. فقط خوردم و خوابیدم، خوردماااا ... 

این همه سال با این بدن درگیر بودم. هر رژیم و ورزشی رو تجربه کردم ولی تهش نتیجه شد این... بمیریم راحت شیم بابا. الان ۲۷ سالمه پسفردا هزارتا درد و مرض میگیرم به زجر میمیرم الان بمیرم بهتره.

استرس کاری یا نه

امروز قشنگ بود...

صبح کارامو راه انداختم و مث همیشه عصبی بودم. یه چیزی که دقت کردم اون یه هفته که شمال بودم اصلا تپش قلب بالا و استرس نداشتم و اصلا نیازی به قرص پروپرانول نداشتم. حتی یه شب که برای امتحان خوردم نفس تنگی گرفتم و فشارم افتاد و دهنم‌سرویس شد. فکر میکنم دلیل این استرسم کارم باشه و این برای منی که واقعا به حسابداری علاقه دارم عجیبه. حتی سرکار قبلیم انقدر به هم ریخته نبودم فقط زمان کاری بالا اذیتم‌میکرد وگرنه کارم عالی بود. نمی دونم خیلییییی دلم می خواد حداقل دو سه ماه بیکار باشم ولی موندم خرجم‌رو چیکار کنم... دیگه روم‌نمیشه کارت از مادرم بگیرم که. 

بگذریم... ظهر که اومدم خونه دیدم‌نت وصل شده ولی هنوز اونقدر روون نشده. ظهرو نیمه خواب نیمه اینستا گذروندم و عصر زدم بیرون رفتم سمت جاده سلامت که یکم پیاده روی کنم. نزدیک اونجا بودم که دیدم یکی نور بالا میزنه و می خواد بیاد کنارم. محل ندادم و گازشو گرفتم و یکم اذیت کردم ولی بالاخره یه جا گیرم انداخت و دیدم پسرداییمه :) مردم از خنده و گفت کجا میری گفتم‌میرم پیاده روی توام میای؟ یه کتاب کنترل ذهن گرفت بالا و گفت منم میرم اون اطراف تو تنهاییم کتاب میخونم. چقدر بانمک بود. 

باهاش خداحافظی کردم و رفتم توی مسیر. یکساعتی پیاده روی کردم و با قلبی ارام و پاهایی پر درد برگشتم. سرراه به خواهرم سر زدم که همشون خسته و گیج بودن. زود رفتم خونه و دوش گرفتم. مامانم واسم غذای مورد علاقه م رو پخته بود که شاید بقیه دوست نداشته باشن. گوشت چرخ کرده رو مدل کتلت سرخ میکنیم بعد کنارش یه تخم مرغ هم املت یا نیمرو. یعنی این تنها غذاییه که میتونم تا اخر عمرم تکراری بخورم. این غذا و قزل سالمون کبابی بهترین غذاهای دنیا هستن تا ابد :))) زیتون پرورده ها رو تموم کردم و امروز رفتم سراغ زیتون شورهام. واقعا ده از ده بود. 

فکر میکردم چیزی واسه گفتن ندارم امروز ولی روز بدون ماجرا و اتفاق برای الی کاملا محاله... تازه من نصفشو نمیگم :)

توت فرنگی کوچولو

امروز اصلا نمی تونستم از خواب بیدار بشم. کل دیشب رو از استرس کارهای بهم ریخته ام و ناتوانی خودم گریه میکردم. دلم می خواست از خواب بیدار نشم و دوباره این زندگی رو نبینم. گاهی وقتا افسردگی و استرس باهم قاطی میشه و نمی تونم از پس خودم بربیام. با غصه خوابیدم و وقتی بیدار شدم اصلا نمی تونستم بلند بشم و برم سرکار. تا نزدیک ده صب خوابیدم. بالاخره بلند شدم و دوباره خودم رو تو موج کار انداختم. خاله م بالاخره بعد چند روز برگشت خونه ش و دراماهای فامیلی بعد از چند روز تموم شد. 

عصر هم دوباره رفتم سرکار و رفیقم زنگ زد و گفت چرا دو روزه بهش زنگ نزدم و باهام قهره :/ گفتم امروزم سرکارم و بعدا باهم حرف میزنیم البته برنامم این نبود. برق که رفت دفتر من تاریک و گرم و تنگ به نظر میرسید پس ول کردم و رفتم سراغ گلفروشی... 

دوست مادرم از مکه رسیده بود، برای اون یه دست گل بزرگ و پر گرفتم و برای رفیق دلخور کوچولوم هم‌دو شاخه رز رو خیلی خوشگل تزیین‌کرد و بردم. رفتم دم خونه ش و سوپرایزش کردم. خیلی ذوق کرد :) گفت بریم بیرون و رفتیم همون کافه فست فودی که پاتوقمون بود. از توی راه میگفتم که دلم شیک توت فرنگی‌ هوس کردم ولی دوستم میگفت شاید خوشمزه نباشه... اما امان از وقتی که من یه چیزی رو بخوام. 

لحظه اخر که منو رو گرفتیم نظرم عوض شد ولی رفیقم فکر کرد به خاطر اینه که کارتی که اوردم زیاد پول نداره و خودش شیک رو سفارش داد. سفارشمون رو اوردن و حدش بزنید چی شد؟! مزه افتضاحی داشت :))))

واقعا از محصولات با مزه‌ی توت فرنگی متنفرممم... یکم که خوردم اصلا نتونستم. دوستم هم پاشد و اونو برد پیش باریستایی که اونو درست کرده بود و گفت دوستم مزه شو دوست نداره اگه میشه یکم خامه و سس شکلات اضافه کنید تا قابل خوردن بشه. باریستا شیک رو گرفت و یه دقیقه بعد یه شیک شکلات جلوم گذاشت و هرچی خواستیم حساب کنیم اجازه نداد *_* زود خوردیم و زدیم بیرون و حسابی به این قضیه خندیدیم. احتمالا این لطفش به خاطر این بود که مشتری ثابتشون هستیم و یجورایی مث دوست هستیم البته بدون ارتباط کلامی. هر چند اون باریستا حالت عادی صورتش جوریه که انگار از همه متنفره ولی امروز فهمیدیم که مهربونه 🤍 

بعدشم یکم باهم بودیم و کلی همو بغل اینا کردیم چون بعد چند روز همو دیدیم و اخرین باری که پیش هم بودیم قبلش دلخوری کوچیکی پیش اومده بود. هر چقدر دیشب حس بدی داشتم امشب حالم خوبه. واقعا وقت گذروندن با رفیق عالیه. درود بر تنهایی در اتاق :)

دل آرام

به عنوان پست اول امسال یکم‌زیادی دیر کردم. شاید من به درد وبلاگ روزانه نویسی نمی خورم. راستش فک کنم زندگیم به قبل از سال ۹۸ و بعد از سال ۹۸ تقسیم شده. چون من رو تبدیل به ادمی کرده که نه میشناسم نه می تونم باهاش کنار بیام. تنها چیزی که تغییر نکرده میزان نفرتم از خودمه.اوه این حرفیه که نباید جایی بگم من همیشه باید نشون بدم‌که خودم رو خفن میدونم و دوست دارم ولی از درون مثل پیرمردی هستم‌که نوه ی جانشین بی عرضه ی خودشو نگاه میکنه و از فکر اینکه مال و اموالش بیفته دست همچین موجود بی فایده ای روزی سه بار بغض میکنه. من همیشه می خوام نشون بدم‌که خیلی تلاش میکنم و دختر فعالی هستم‌در حالی که صرفا یه موجود تنبل دائم خسته هستم. 

یکی از دلیلایی که دیگه دوست ندارم بنویسم‌اینه که از بعد اون اتفاق دیگه فقط درگیر یه چرخه تکراری از خودم شدم. من دیگه نتونستم خودمو تغییر بدم و توی یه باتلاق وحشتناک فرو رفتم. نمیگم تقصیر کسی هست بلکه اتفاقیه که رخ داده و نتیجه ش هم‌این بوده... وقتی دستم‌به نوشتن میره میگم احتمالا توی دو پست قبل هم‌از شرایطم‌گفتم‌از استرس وحشتناکم افسردگی‌مزخرفم‌و تلاشهای بیهوده م. دست از سر خودم‌برداشتم‌و دیگه تلاشی نمی‌کنم. مثل اینکه دیگه وسط باتلاق دست و پا نمی زنی و منتظری که غرق بشی ولی صرفا گیر افتادی. 

آخرین اعتراف

در برابر بی‌مهریِ آدم‌ها هیچ نمی‌گویم؛ سکوت و سکوت و سکوت. انگار که لال شده باشم  شاید هم کور و کر. دیگر نه انرژی توضیح دادن دارم  و نه حتی حوصله‌اش را.
فروغ فرخزاد

 

سطح کورتیزول بالا و استرس بالا که معده مو از کار انداخته روده هامو پوکونده و سرم رو له کرده، با قلبی که همیشه بی قراره و عضلاتی که همیشه گرفتگی و کشیدگی داره. انگار که وسط یه مسابقه ماراتن تنهام و همیشه هم آخرم... خیلی وقته به بهداشتم توجهی ندارم، اکثرا خوابم و کللللی کار عقب مونده دارم... همیشه گرسنه و بی قرارم و اکثر روزم توی اکسپلور اینستا بی هدف میگذره بدون اینکه حتی بفهمم چی میگه. نمی تونم از پس خودم بربیام. واقعا دیگه نمیکشم، خیلی زور زدم و شاید چندین میلیون تلاش ناموفق داشتم... خسته شدم، له شدم... دیگه نمیکشم... از رفیقایی که به درد لای جرز دیوار می خورن، از ورزش هایی که نصفه نیمه ول شد، وزنی که ۱۰ کیلو پایین اومد و ۱۵ کیلو اضافه شد. از کارهایی که تموم نمیشه، از اتاقم که انگار بمب توش منفجر شده، از جامعه ای که فقط منو قضاوت میکنه و تحت فشار میگذاره. از اکسی که امیدوارم تنها خبری که ازش بهم‌میرسه خبر مرگش باشه، از پولی که نیومده میره و هزارتا چیز دیگه... دلم‌می خواد تو این حس اضطراب و دلشوره عجیب که همیشه هست و ازش فرار میکنم غرق بشم، دلم می خواد تو این دنیای افسردگی غرق بشم و دیگه هیچ کاری نکنم..‌‌‌. 

 

هیچکس هرگز گم نمیشود

می خواستم دیگه اینجا ننویسم و یه مدت دور باشم، می خواستم سرم رو خلوت کنم تا بتونم به خیلی چیزا فکر کنم. من تا به حال همیشه از بدبختی های کرونا و سرماخوردگی نالیدم ولی واستون از خوبی هاش نگفتم، حس میکنم یه مریضی معنویه برام. وقتایی که سرما می خورم مغزم هر استرس، دلمشغولی، کارهایی که باید رسیدگی بشه و هر چیزی که فکرش رو بکنی میندازه بیرون و درست زمانی که نه چیزی برای فکر کردن دارم نه کاری به جز استراحت مغزم به درون خودش رجوع میکنه.

این دوروز یه مینی سریال دیدم به اسم sharp objects که الان منتظرم قسمت آخرش دانلود بشه. راستش درک نکردم چرا ولی با کمیل زیادی حس همذات پنداری داشتم... و الان که داشتم قسمتی که دختره همه پازل رو کنار هم می ذاره و معما رو حل میکنه رو میدیدم فکر کردم واقعا ما همیشه می دونیم مشکل از کجاست، زخم هامون کجاست، از کجا خونریزی می کنیم ولی نادیده میگیریم و بقیه جاها رو به دنبالش میگردیم. مثل خودم که کم کم داره این پازل وجودیم برای خودم حل میشه، البته نادیده نگیریم که من این روزها عملا با همه قطع ارتباط کردم و ۹۰ درصد وقتم با chat gbt می گذره. واقعا دوستش دارم، منو روی یه موضوع متمرکز میکنه و باهم به نتیجه میرسیم....

باید روی خیلی چیزا کار کنم و پروژه تراپیست هم برای سومین بار شکست خورد، به نظرم شاید خودم بهتر بتونم از پس خود‌م بربیام...

خوبه نمی خواستم زیاد بنویسم  :))))

فراموشی ممنوع (۳)

درد اولین چیزی بود ک احساس کردم. کمر خشک شده ام را صاف کردم و چشمانم را باز کردم. با اینکه در وضعیت مناسبی نبودم ولی خستگی ام کمتر شده بود. نشستم و به خرابه های رو به رویم خیره شدم.
اصلا یادم نمیومد چطور وسط این آشوب سر درآوردم. اصلا یادم نمیومد کی به این خونه قدیمی برگشتم. چندین سال بود که پایم را در این شهر نفرین شده ک با اقیانوس و جنگل و کوهستان محاصره شده بود نگذاشته بودم. قول داده بودم ک بعد مرگ پدرم این خانه را بفروشم ولی نمی توانستم و خوشحال بودم  که چیزی جز خرابه از آن خانه باقی نمانده.
از گرسنگی معده ام‌ مچاله شد. می دانستم ک چیزی از زیر آن خرابه گیرم نمیاد پس باید از این جا بیرون میرفتم. کت نیمه خیسم ک ظاهرا دیشب پتویم بود رو پوشیدم و از جلوی ایوان سعی کردم چکمه های بلند پدرم را بیرون بکشم. قبلا به نظرم زیادی غول پیکر میرسید ولی حالا فقط کمی گشاد بود. مه کمتر شده بود یا شاید نور خورشید پشت اون، کمتر نشون میداد ولی بازهم چیز زیادی نمیدیدم.
از خانه بیرون زدم و تمام گذشته ی آن را پشت سر گذاشتم. نمی خواستم مکانی را که به جز حس از دست دادن و باختن به من چیزی نداده را بیشتر از این تحمل کنم... شاید بالاخره می تونستم همه اون اتفاقات خسته کننده رو فراموش کنم. تمام اون روزهایی ک از دور تن نیمه جان مادرم رو توی تخت میدیدم. یا اون روزهایی ک پدرم با سیگاری ک اکثرا یادش میرفت روشن کرده توی ایوان می دیدم ک چشم به دوردست دوخته بود، دوردستی ک شاید وجود نداشت. شاید هم هرگز این خاطرات من رو ترک نکنه.
بیرون از خانه هم تا کیلومترها سکوت و تنهایی داد میزد. فکر کنم همه از قبل شهر رو ترک کرده بودند. شاید هم به طرف کوهستان رفتند. به هر حال ک من هم باید به اون سمت میرفتم. تصور اون جنگل تاریک و پر مه خیس بدنم رو لرزوند... از خانه ی همسایه قدیمی چندتایی کنسرو و یک کیف دستی نخ نما قرض گرفتم. بعدا پولش رو بهشون میدادم.
به سمت جنگل راه افتادم. این جنگل رو با چشمان بسته هم می تونستم پیدا کنم. بیرون از شهر دروازه ای نیمه باز توجهم رو جلب کرد. فکر کنم درب پشتی قبرستان قدیمی شهر بود. اصلا دوست نداشتم آخرین چیزی که از این شهر میبینم قبرهای شکسته و خیس خورده ی قدیمی باشه ک چندتایی از اونها برای من زیادی نزدیکند. خیره ماندم به چیزی در مه ک نمی دیدم... سرما از زیر کت به درون قلبم خزید و دوباره لرزیدم. راه افتادم و سعی کردم از ارواحی که در سکوت می نالیدند دور بشوم. آغوش اونها برای من درمان نبود.
با شروع جاده وسط جنگل ترس تمام وجودم را فرا گرفت. حاضر بودم تمام اقیانوس رو شنا کنم ولی دوباره وارد این جنگل نشوم. صدایی از اعماق درخت های مرطوب اسمم رو صدا زد و قلبم ایستاد...

 

پ.ن: وقتی پست های قبلی رو خوندم یه ایده به سرم زد... به نظرتون ادامه بدم؟

فراموشی ممنوع (۲)

از توی موهام تکه های جلبک رو بیرون کشیدم و روی زمین انداختم. شاید تمام این مدت اشتباه میکردم ک می تونم همه چیزو از اول شروع کنم. دوست داشتم فکر کنم همه چیز به خودم بستگی داره و می تونم اون خونه خرابه درست کنم. هنوز مه ادامه داشت و هر از گاهی بارون هم شروع می شد. نه جایی برای رفتن داشتم نه تلاشی برای رفتن می کردم. فقط وقتی از نگاه کردن به مه و خرابه ها خسته میشدم روی تخته سنگی دراز میکشیدم و مثل جنین پاهامو جمع میکردم و چرت میزدم. هیچ صدایی نبود. انگار ک هیچکس دنبالم نمیومد و فراموش شده بودم... تمام آرزوم فقط کمی گرما و همدردی بود ک ناممکن به نظر می رسید، شاید یک بغل کوچک التیام بزرگی برای حفره ای ک درون قلبم به جا مانده بود باشد...

با خودم فکر میکردم ک چطور به اینجا رسید، چطور دچار این فروپاشی شدم. چه چیزهایی رو با اضطراب و شرم سرکوب کرده بودم تا تهش به افسردگی برسه؟ ولی این سرکوب فقط موجی مخرب شده بود بر خانه ای ک تمام باورهایش بود. نیاز به نور داشتم. نیاز به شروع داشتم ولی دست و پاهام یخ زده بود... باید بازم منتظر بمونم؟

Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan