Germinate

Snow moon

لبه ی تخته سنگی در تاریکی نشسته بود. رو به رویش دریاچه سیاه رنگ آرام و بی صدا منتظر مانده بود... نور ماه نو انقدر کم و ملایم بود ک کمکی به دیده شدن چیزی نمیکرد... صدای رقص باد لا به لای شاخه های بید مجنونی که پشت سرش استوار ایستاده بود تنها چیزی بود ک گوش را پر میکرد. در خودش مچاله شده بود، سرش را روی زانوانش گذاشته بود و موهای بلند سیاهش دورش را گرفته بود. بدنش گرم ولی درون سرد و تهی بود. قلبش مچاله شده بود و ذهنش قفل کرده بود...

چرای بزرگی در مغزش میچرخید... چی شد ک به این روز افتاد... این همه اتفاق در این مدت کوتاه؟!

چطور باید میفهمید قفل این ذهن بسته و انقباض این قلب را چگونه باز کند؟

هیچ وقت نمی دانست و ترسش این بود ک هرگز نفهمد... باید چقدر غرق میشد در خودش؟ آیا آن دو سال وحشتناک برایش کافی نبود؟ کی قرار بود تمام شود؟ 

ترس از تنهایی و رها شدن فقط تنهاترش میکرد...

مرداب روح

انسان با صمیمیت بی‌اندازه با دیگران از قدر و احترام خود می‌کاهد. زیرا فرومایگان از همه چیز سوءاستفاده می‌کنند، بالاخص زمانی که دریابند دسترسی به شما نیز آسان است.

هنر خودشناسی _ آرتور شوپنهاور

 

خیلی جاها می خونم که طرف نوشته تو بچگی در حقش ظلم میشده یا بین اون و بچه های دیگه فرق گذاشتن و از یه سنی به بعد سعی کرده شجاع باشه و حق خودشو گرفته؛ راستش من برعکس بودم... من تو بچگی به شدت حقگیر و باجگیر بودم، کسی جرات نداشت به چیزی که مال منه نگاه چپ بکنه و خب خونوادم هم برام بهترین چیزی که در توانشون بود رو تهیه می کردن و این منو فردی زورگو و پررو بین خواهر برادرم نشون میداد. این برچسب تا الان که ۲۵ سالمه روی من مونده، با اینکه از یه سنی به بعد دیگه اون رفتار رو نداشتم و خیلی کوتاه اومدم، چون تو اجتماع از این برچسب زورگو بودن فراری بودم و شرم داشتم از گرفتن حقم ولی با این حال هنوز تو خونوادم به این چشم دیده میشم و این بهشون این حقو میده که با من هرکاری بکنن و با خودشون فک کنن: اینننننن نگرانش نباشین از حق خودشم بیشتر می گیره... 

راستش وقتی سر این کار اومدم با خودم فکر کردم خدایا چقدر وقت خالی گیرم میاد و چقدر کار انجام میدم ولی خب خدا رو شکر این دغدغه رو ندارم و کل روزم انقد پره که شبا از خستگی نمیفهمم چطور خوابم میبره... دوماه من تو خونه بیکار بودم ولی الان همه یاد من افتادن...

دوست صمیمی این یکی دو سال اخیرم که خب بیشتر شب و روزم با اون می گذشت و صمیمیتمون به خاطر کار قبلیم بود خیلی یهویی باهام قطع ارتباط کرده، اصلا دلیلش رو توضیح نداد ولی خب روزای آخر متوجه رابطش با یه دختر دیگه که من ازش خوشم نمیاد شدم. دائم بیرون و مسافرت میرفتن و با هم اکیپ مختلط تشکیل دادن و یهو من از دایره دوستاش حذف شدم... راستش خیلی ناراحت شدم...

آقای عین رو بعد از اونشبی که یهویی باهام قهر کرد و دیگه جواب تماس و پیاممو نداد، از همه جا بلاکش کردم. انگار که واسه خودش روند رابطه رو تنظیم کرده بود، یکاری می کنم قهر کنه یا قهر می کنم؛ میرم دورامو می زنم؛ وقتی کسی بهترو پیدا نکردم و رفیقام تنهام گذاشتن میرم سراغش و با یه غلط کردن رابطه رو اوکی می کنم. حالام مسافرت شمالش و گشت و گذار با رفقا تموم شد، دوباره تنها شد و الان چند شبه که زنگ میزنه ولی خب بلاکه و هر شب به خودم التماس می کنم که نادیده بگیره و فراموش کنه...

امروز بعد از کار فقط تونستم یه ساعتی بخوابم، بعدش کلی درگیری و پیاده روی داشتم واسه دکتر و پیگیری چکاپ ها... دکتر زنان واقعا عجیبه، اولویت و تمرکزشون فقط روی زنای باردار یا نابارور و یائسه ست و به خودشون حق میدن دخترا رو معطل کنن یا وقتی ویزیت میشه با بی توجهی در حد دو سه دقیقه اونو از سر خودشون باز کنن... خب مرض ندارم کلی پول ویزیت میدم و دو سه ساعت میشینم تو مطبت که زنننن... 

تا ساعت ۶ دستم بند بود که رفیقم زنگ زد و اومد دنبالم و شب رو با هم گذروندیم؛ واسه اولین بار یه کافی شاپ شیک نزدیک خونشونو هم امتحان کردیم و خب راضی کننده بود... عاشق دور دور تو خیابونا با این دوستمم، آب توی دلت تکون نمیخوره ولی اگه دقت کنی از سرعت بالا و جوری که همه رو میلیمتری رد میکنه و هزارتا موقعیت تصادف رو لحظه آخر سریع جمع می کنه کرک و پرت میریزه؛ در کنار اون، عاشق موزیک با صدای بلنده و فقط شاد گوش میده، یهو میبینی فرمونو ول کرده و داره با آهنگ همخونی می کنه و تو بازم از ترس کرک و پرت میریزه :)

یه دوست هم از قدیما دارم که یهو میاد بهم میچسبه و هرروز باهامه ولی خب بعد یکی دوماه منو ول می کنه و قطع ارتباط می کنه و میره با بقیه دوستاش بعد چند ماه دوباره میاد می چسبه بهم... الان دو سه هفتس هرررر شب بهم پیام میده و اکثرا با اونم و خب وقتی امشب گفتم با یه دوست دیگم هستم و نمی تونم باهاش شام بیرون برم ناراحت شد :/

سوال اینه که آیا من با دوستام بدرفتاری می کنم یا اونا انتظار اشتباهی ازم دارن یا من دچار درد باید همه ازم راضی باشن شدم یا روی پیشونیم نوشته از من به عنوان گزینه آخر و یه آدم دم دستی که هرچقدر برین و برگردین بازم با آغوش باز منتظرتونه استفاده کنین؟!

هعیییی بیخیال... بریم بخوابیم... ماچ به کله تون

تمام آنچه به تو نگفتم

تو درست تو زمانی که ازت کمک خواستم منو تا عمق دریای سیاه پایین کشیدی، درحالی که دستام رو به بالا و نور بود. ازت کمک خواستم و تو منو عقب کشیدی و نشستی به تماشا که من از زیر صفر دست و پا بزنم و خودمو بالا بکشم. ولی من تا وقتی زنده ام و نفس میکشم نه از تو ناامید میشم نه از خودم...

ما به امیدواری خود معتادیم...! ^^

ما مثل هم نیستیم!

خوشبختی در عمق ذات ماست. جایی که کسی به آن دسترسی ندارد و از چیزی تاثیر نمی‌پذیرد. وقتی سعادت وابسته به عوامل بیرونی باشد، هر لحظه با از دست دادن هر کدام از این عوامل فرد می‌شکند.

در باب حکمت زندگی

آرتور شوپنهاور

 

باید فکر کردن درموردت رو تموم کنم. تو بیشتر از هرچیزی تو این مدت از من انرژی گرفتی، شایدم نه، بهش که فکر می کنم خیلی ترسناک میشه. تو تمام این مدت من بزرگترین دشمن خودم بودم... توی یه استخر کوچیک نشستم و وقتی که خودم رو توی آب پایین میکشم فریاد کمک سرمیدم و از زندگی شکایت میکنم... 

امروز وحشتناک خوب بود، یه روز پر از کیک های خوشمزه، خوردن ناهار بین کسانی که دوستشون دارم تو یه جای خوشگل، آتش روشن کردن زیر درختا و تماشای بارون، ماشین سواری با یه موزیک خوب و آروم تو هوای بارونی، چرت کوچولو روی کتاب "در نهایت هردو میمیرند"، دوباره بیرون زدن و آتش روشن کردن زیر نور ماه و چایی و کلی خندیدن تا وقتی که خسته بشیم، پوشیدن بارونی و لباس گرمی که سال پیش خریدی و یهویی الان ترند شده و... :)))) 

امیدوارم روزای خوب موندنی بشه و منم پولدارتر بشم 

چون بیشترین چیزی که بهش نیاز دارم پوله الان، تا چند ماه طول میکشه تا زندگیم روی روال بیفته...

امروز برای اولین بار بعد از بحث با مامانم سعی کردم درکش کنم و بهم حس بهتری داد، فقط من نیستم که ممکنه عقده، کمبود، تروما، طرحواره، استرس، اورثینک، درد، نیاز، رفتارای خاص و یا هرچیز دیگه ای داشته باشم. بقیه هم طبق همینا رفتار می کنن... خیلی دارم خودمو اذیت می کنم در حالی که گاهی وقتا آدم فقط باید درک کنه، کنار بیاد و سعی کنه به خاطر قضاوتی که تو ذهنشه آسیب نبینه...

یکی از ما خواب است

ضایع شدن وسط جمعی که برات مهمه مغرور به نظر برسی وحشتناکه

امروز روز شلوغی بود، سرکار وحشتناک همه چی بهم ریخت، حالم بد شد و واکنش هام خطرناک بود که واقعا کارو برام سخت تر می کرد. تا رسیدم خونه فقط تونستم که ناهار بخورم و با داداشم رفتیم دنبال مبل های جدید. وقتی رسیدیم فهمیدیم کارگر ندارن و فکر کن من و داداشم چطوری همه رو بار وانت کردیم :))) فکر می کردم توانایی هام از بین رفته ولی فهمیدم آدم در موقع مورد نیاز توانش رو هم بدست میاره. پیاده کردن و چیدمانش طبق خواست مادرم هم دردسری بود خلاصه ولی خب قشنگی بعدش به زحمتش می ارزید. 

کارمون که تموم شد با خواهری ماشینو بردیم پیش مکانیک یه نگاه بندازه، هر چی میگفتیم فلان جا مشکل داره میگفت نهههه خوبه الکی دستتو تو خرج ننداز :) تهشم فقط روغنو تعویض کرد...

بعدشم کلی اینور اونور داشتیم و یه جا واسه فرش رفتیم و در نهایت له و ناله رسیدیم خونه...

انقدر خسته ام که فقط خودم می دونم :)))

متاسفانه حرکت بچگانه ای زدم و با پیج فیک دوستشو دنبال می کنم، دائم لایو و استوری از مسافرت شمالشون میذارن و کلیپ رقص پر می کنن... خوبه که بهش خوش میگذره ولی خب همین که ببینم خوبه... خیلی تاثیر داره واسه جلوگیری از خریت های احتمالی بعدی... (حالا نه که این مدت خودم همه شبا رو بیرون نبودم)

امپراطوری نشانه ها

آدم زیاد مذهبی نیستم ولی خوب یادمه چطور اون اتفاقا تو اون چند روز افتاد، اون لحظه ای که نیمه بیهوش روی تخت افتاده بودم، توی تب وحشتناک می سوختم و نفس کشیدن برام غیر ممکن بود، دائم احساس می کردم دارم سقوط می کنم و به این فکر می کردم نکنه الان بمیرم؟ باورم نمیشد این منی که دائم در حالت نارضایتی و غر زدنم اشک ریختم و از خدا بابت اینکه بهم فرصت زندگی رو داد تشکر کردم و کاملا راضی داشتم اون مرگ رو قبول می کردم... 

خوب یادمه چطور بهم نشون داد تو لحظه هایی که اصلا حواسم نیست چطور هوامو داره و کنارم هست... راستش من خوب دیدم اون چیزی رو که باید می‌دیدم.

روز آخر مسافرتمون که رفتنمون موکول شد به ۱ شب با خواهری مقام های اطراف رو گشت زدیم... وقتی به مقام علی اکبر رسیدیم یه زن عرب از میان جمعیت و شلوغی خودشو بهم رسوند و خیلی اتفاقی بهم یه نوار سبز داد و به عربی گفت دعا کن و به ضریح ببند. همین کارو کردم و وقتی که توی اون کوچه تنگ و پیچ در پیچ برمیگشتیم جلوی یه مغازه چشمم به دستبندهای مهره ای افتاد ک رنگ خیلی خاصی داشتن و وسطشون یه مهره ی فیروزه بزرگتر به چشم می خورد. نتونستم در مقابل خریدنش مقاومت کنم :/ یادمه اونروز وقتی می خواستم خدافزی کنم و بریم دنبال ماشین رو به روی حرم عباس ایستادم، اشک ریختم و گفتم دوبار اومدم، اربعین اومدم و نتونستم حرمتو ببینم... درست همون موقع که بلیط افتاد واسه نصف شب متوجه پچ پچ زنهای کناری شدم: می دونستی امروز حرم ابالفضل فقط برای زنهاست؟ از خوشحالی سر از پا نشناختیم و کل بعد از ظهر رو تو حرم عباس بودیم بدون هیچ شلوغی... اونروز اون دستبند مهره ای دستم بود، با ضریح متبرک شد و برام یه نشونه شد که خدا هست و حواسش به منم هست مخصوصا وقتی که تنهاتر از همیشه به نظر میرسم...

روزهای در راه

شاید قبلا، خیلی سال پیش، من آدم بهتری بودم یا شاید کلا این شخصیت منه:/ کنار اومدن با خودت و بازسازی سخت ترین کاریه که تو زندگی‌از پسش برنمیام

تصمیم داشتم باشگاه رو ادامه بدم که واقعا توان جسمیش رو ندارم، چطور برگردم به توان سابقم؟ کلی دارم مکمل می خورم و پروتئین مصرف می کنم... اما انگار نه انگار ولی خب پیاده روی رو امتحان کردم و حالمو خیلی خوب کرد احتمالا از ماه جدید شروع کنم 

کارم تو همونجای نزدیک رو دارم ادامه میدم، کار راحته ولی خب درگیری های اولیه ی خودشو داره و من هنوز مطمئن نیستم، چن تا کار خوب هم پیشنهاد شده که اگه بیکار بودم با سر میرفتم ولی الان صبر میکنم

یه تایمی رو دوران خوش و خیلی دوست دارم و این حرفا بودیم و خب چون توان خوب بودن نداریم و رابطه صرفا از سروابستگی ادامه داره قطعا دوباره دچار آشفتگی شدیم... دوبار پشت سر هم سر مسئله بیخودی قهر کرد و غیب شد که این دفعه از همه جا بلاکش کردم و امیدوارم دیگه از بلاک درنیارم این بشرو... لطفا... لطفااااااا

امروز دو ساعت اضافه سرکار موندم و سعی کردم سرم رو گرم کنم حسابی، وقتی برگشتم ناهار ماهی داشتیم و خب قبل از اینکه بتونم یه خوراکی گرم پیدا کنم و بعدش بزنم خوابم برد تا ده شب... کل این هفته هرشب با رفیقام بودم، همین امشبو تنهام... کاش فردا ظهر با بجه های دوران مدرسه قرارمون اوکی بشه و نرم خونه... فکر‌ خرجای این ماهم و بدهیای سنگینم و کارهای عقب موندم اذیتم می کنه...

هیاهوی زمان

اینکه دنبال یه عنوان خوب بگردی باعث میشه به خیلی چیزا دقت کنی و این برام جالبه :)

همچنان اون کاری که گفتم رو دارم ادامه میدم و نمیدونم قراره چه بلایی سرم بیاد، ولی خب قطعا بلای بدی نیست چون من سنگامو وا کندم و اگه همه چی خوب پیش بره یه کار خوب با حقوق مناسب میشه...

راستش درگیر شدن برای کار دیگه خستم کرده و از بقیه جنبه های زندگیم موندم، همه چی هی به بعد مشخص شدن وضعیت کاری موکول میشد که دیگه حوصله شو ندارم و از هفته بعد روتینمو می چینم، اگه کار هم به مشکل خورد به درک... چیکار کنم دیگه:/

تازگیا خیلیییی سرم تو گوشیه و یجورایی معتاد شدم، اینستا و تلگرام و پینترست دارن منو غرق می کنن :) 

فکر می کنم یمقدار مودی هستم:/ دلم همه چیزو با هم می خواد، هم می خوام بخوابم هم بیرون برم هم می خوام تنها باشم هم تو جمع هم می خوام اخلاقم خوب باشه هم سگی باشم هم می خوام موهام نچرال باشه هم فکر اینکه چتریامو رنگ فانتزی بزنم دیوونم می کنه کلا تو یه حالت نمیدونم‌می خوام چه غلطی بکنمی هستم و همین باعث میشه که بعد ۲۵ سال ندونم واقعا چی دوست دارم... من حتی نمیدونم رنگ مورد علاقم یا غذای مورد علاقم چیه... خیلی دیگه دارکه... بی هویتی رنجم میده و بی قرارم میکنه...

پریشب مامانم خونه نبود و طی یک عملیات انتحاری ساعت ده و نیم شب باهاش رفتم بیرون و یک و نیم برگشتم خونه :) دوست داشت شب پیشش بمونم ولی می ترسیدم بابام بیدار بشه نصف شبو جای خالیم رو ببینه :)))) آخراش ذوق می کرد می گفت تا حالا این موقع شبتو ندیدم =_= همیشه اول شب و شلوغیا همو میدیدیم و این ترکیب دور دور با سرعت بالا و موزیک و هوای خنک پاییزی بسی روح افزا بود...

دلم کلی لباس می خواد و وقتی به قسط وامم و خرجای پیش رو نگا می کنم نهایتا بتونم تو سیو اینستا نگهشون دارم... 

روح دفن شده

برنامه ها توی سرم زیاد بود، می خواستم هرروز پست بگذارم، تلاشمو بیشتر کنم، روتین بسازم، اهداف و برنامه ها رو تیک بزنم و... در نهایت این منم که همچنان مریضه... :(

عفونت از بدنم بیرون نمیره و یک هفته ای میشه که زده به سیستم گوارشیم و داره دهنم رو سرویس می کنه. دائم سرگیجه و ضعف رو دارم و روز به روز سرفه هام بدتر میشه، بدنم تو این مدت تموم عضلاتشو از دست داده و از من یه تیکه پنبه نرم و لخت مونده...

دیروز و امروز رفتم سر یه کار مزخرف و وقتی زنگ زدم بگم دیگه نمیام جوابمو ندادن:/ میدونی اشتباه من اینه که واسه معرفی خودم‌ از حجم کارهای قبلیم میگم و طرف میگه خب اینکه براش راحته می تونه کار چند نفرو انجام بده و ساعت کاری بالا داشته باشه پس منم بزنم دهنشو سرویس کنم و من همچنان بیکار حساب میشم با یه جیب خالی. پسر واقعا هیچ پولی برام نمونده...

در این حد ضعیف شدم که وقتی رفتم پیشش تو راه تب کردم و این تب تا سه روز ادامه داشت :) هی میگفت من تو رو مریض کردم و من مقاومت می کردم آخه بنده خدا فقط یکم لش و بیحال بود :/ اینطوری شد که یه روز کامل زیر سرم بودم تا یکم بهتر بشم...

اضطراب مزمن خیلی بدی دارم و این خیلی خطرناکه چون باعث میشه هر کاری بخوام بکنم مغز و بدنم قفل کنه...

شب تاریک

واقعا حس می کنم خودم نمی تونم از پس زندگی خودم بربیام. درست که فکر می کنم بقیه هم نمی تونن این کارو بکنن، نه پدر و مادرم با عجیب ترین منطق ممکن نه خواهرم که اوج فکرش اینه با یه پسر مذهبی با گذشته مناسب ازدواج کن و تو خوشبختی :/ نه برادری که هرروز با یه ایده کسب و کار میاد سراغم و فکر میکنه من یه عالمه پول واسه سرمایه گذاری دارم و همیشه هم خودشو به فنا میده، نه دوستم که میگه خب انجامش بده و پشت گوش ننداز، نه اون مشاوره ی مزخرف که با بهت نشسته بود نگاهم میکرد و میگفت تو با این گذشته ای که داشتی خیلیه هنوز سالمی نه اون کتابای انگیزشی و مثبت اندیشی... هیچی

زندگی کردن خیلی برای من سخته، نفس کشیدن سخته، انتخاب کردن سخته، همش دارم اشتباه می کنم و میدونم اشتباهه... حتی این که کاری نمی کنم هم اشتباهه... این مریضی کوفتی هم تموم نمی شه و داره خستم می کنم. همش ضعف دارم و بیشتر از ۵ دقیقه راه رفتن باعث سرگیجم میشه. دوستم پیامامو واسه کار جواب نمیده و من مث یه جنازه کل امروزو تا الان که ۸ شبه خوابیدم :/

فردا احتمالا یه کار دیگه رو برم ببینم چطوریه ولی خب استرس زیادی دارم :/

دیروز یه مسافرت یه روزه مزخرف داشتم، به جایی که معلوم نبود کجاست، وقتی رسیدیم هم خیلی زشت بود، مسیر وحشتناکی داشت، یکبار از مسیر خارج شدیم ولی خدا رو شکر هیچی نشد و تا آخر مسیر شاهد دعواهای زن و شوهری چرت بودم و وقتی رسیدم خونه حالم از قبل هم بدتر شده بود... کاش نمی رفتم

یه اتفاق شرم آور هم افتاده که نمی تونم بهتون بگم :/ اون رابطه ای که به خاطرش کلی زجر کشیدم و شب ها رو گریه کردم تا دردم آروم بگیره و تموم بشه رو با یه تماس مزخرف دوباره شروع کردم... خیلی سست عنصر و بی ثباتم میدونم... و درست چند روز بعد از اینکه شروع کردم و دلتنگیم آروم گرفت دوباره مثل چی پشیمون شدم... اه چه مرگمه؟ خواهری میگه این روانیه درسته تا الان کاریت نداشته ولی می بره بیهوشت میکنه میندازتت توی چاه :/ این حرفا رو از یه زن سی و هشت ساله با دوتا بچه می شنوم، باورم نمیشه :/

سوال اصلی اینه، چرا وقتی می دونیم کار درست چیه، چی از زندگی می خوایم و باید چیکار کنیم، باز هم کار اشتباه رو انجام میدیم و از سمت دیگه با اینکه تصمیم رو خودمون میگیریم به شدت پشیمون میشیم و خودمون رو سرزنش می کنیم؟

چقدر حرف زدم :/

Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan