Germinate

آینه اشتباهی

من می دونم داری چیکار می کنی

شاید فک کردی من خیلی احمقم... درست فکر کردی من احمق بودم که روی تو اشتباه حساب کردم ولی تو هم احمقی که فکر می کنی خیلی زرنگی و کسی متوجه کارات نمیشه...

نمی دونم به قلب خرم گوش بدم یا مغز شکاکم... ولی مطمئنم یه روزی از جفتشون پشیمون بشم... خیلی اتفاقا اصلا از همون اول نباید بیفته...

Only girl

نوشتن برام سخت شده انگار که مغزم یخ زده، مثل دستایی که یخ بستن و باز نمی شن. من تا گردن وسط باتلاقی که خودم ساختم گیر کردم... دردسری که هیچ جوره نمی شه از شرش راحت شد و تو این مدت چیزهایی رو تجربه کردم که کاش هرگز با چشمانم نمیدیدم...

همه چیز فقط داره سریع پیش میره...

و من انگار که تنها توی ایستگاه مترو نشسته م و به آخرین واگن های مترویی که دارم از دست می دم و نمی دونم کی ممکنه دوباره برگرده نگاه می کنم...

منتظرم‌که دستی منو از این باتلاق بکشونه؟ زمان به عقب برگرده؟ خودم باید شاخه ای پیدا کنم؟ منتظر باشم ببینم دست سرنوشت منو به کدوم سمت می کشونه؟ نمی دونم 

فقط می دونم انقدر روحم خسته ست که نمی تونم از جام تکون بخورم...

کل عمرم کاسه چه کنم چه کنم دستم بوده

به نظرتون کی می تونم با اعتماد به نفس تو مسیرم‌قدم‌بردارم؟

یه روز می رسیم بازم به هم

می فهمم چی میگن ولی کاری از دستم برنمیاد، انقدر گیج و هنگم که وقتی ازم می پرسن نمی دونم چی می خوام بگم 

می دونم چی ازم می خواین، خودمم همینو از خودم می خوام ولی انگار وسط یه اقیانوس تاریک غوطه ورم، به هرچیزی چنگ می زنم دستم به جایی بند نمی شه و هر حرکتم من رو بیشتر به درون می بلعه... چی ازم مونده؟ یه تن مریض، یه مغز خسته، یه گلوی زخمی...

حسادت می کنم به شما، به شماهایی که روی جاده سنگی عبور می کنید و با خیال راحت از روی تابلوها جلو میرین و به منی که توی یه اقیانوس تاریک گیر افتادم می خندید و تاسف می خورید، وقتی که میگید تو پر از استعدادی ولی تا وقتی این شکلی زندگی می کنی به جایی نمی رسی... من حتی نمی دونم چطور دیگه ای میشه زندگی کرد...

چقدر سخته که آدم نمی تونه به تغییر عادت کنه :(

نفوذ

الی همیشه دودل بود تو زندگیش و این از کجا شروع شد؟ تقریبا اولین تصمیم زندگیش... از همون بچگی که می خواست بازی کنه، از همون موقع که برای انتخاب رشته بین مدرسه های مختلف می دوید و مدیرشون گفت با این طرز انتخاب بچه تون در آینده به مشکل می خوره... از همون تایم هر موقع قرار بود تصمیم بگیره گیر میکرد، نمی تونست بسنجه و تا آخرین لحظه ممکن سعی می کرد عقب بکشه، بهترین و رضایت بخش ترین تصمیم زندگیش زمانی بود که تصمیم نمی گرفت و برای همین شاید از بدون ریسک ترین زندگی ها رو داشته باشه ولییییی نه... یه جاهایی سعی کرد برخلاف خواست اصلیش یه چیزی رو انتخاب کنه و جالب اینه که تو همون تصمیم ها شکست خیلی عمیق و زیبایی رو تجربه کرد... 

به نظرت وقتش نیست تصمیم بگیره؟ اونم واسه چیزی که میدونه خوبه ولی تا الان ترسیده واسش ریسک کنه؟ 

دختر آشفته

خیلی وقتا خیلی چیزا قشنگ و به موقع راست و ریست میشن، مثل متوجه شدن ذات یه انسان... دروغ هاش و تظاهرش به آدم‌خوبی بودن... حس اینکه بازیچه شدی خیلی سخته... حس میکنم علی چنین فردیه، شاید به این شدت نه ولی تا حدودی بله متاسفانه چون‌متوجه بازی روانی ای که با من راه انداخته شدم‌و امروز بهش گفتم‌که دیگه هیچ‌حرفی باهاش ندارم

شاید دارم زود قضاوت می کنم ولی مطمئنم یه کلکی تو کاره، تمام این مدت باور داشتم بهش و تو این دو شب با چشم باز دیدم که حس بی اعتمادی و ته دل نخواستنم بی دلیل نبود...

خیلی خسته ام می خوابم 

شب بخیر

سرکوب

علت بعضی رفتار خودم و بقیه رو درک نمی کنم

چرا انقدر اشتباه زیاده و آدم از پس درست کردنشون برنمیایم؟

امروز به خاطر یه دندون شکسته با دوستم رفتیم کلینیک دندون پزکشی و از قیمت ها سرم سوت کشید :/ اینم از ته مونده حقوقم :/

تو همون تایم گوشیم خاموش شد و بعد نیم ساعت که روشن کردم کلی میس کال داشتم از خونه، مامانم و علی :/ حالا اگه گوشیم روشن بود هیشکی یادش نبوداااا

تا رسیدم خونه زنگم زدن و رفتیم باغ، بلال و غذای پخته شده روی آتیش تو اون هوای سرد می چسبید ولی یه سری حرفها و رفتارها آدم رو واقعا می تونه نابود کنه :(

نمی دونم چیکار کنم یعنی می دونمااا ولی...

خیلی عجیبه، مگه نه؟

اومممم چطور بگم؟

وقتی از دور دیدمش با ذوق ازم استقبال کرد و اولش محو همدیگه شدیم، بعد از چهارماه بالاخره همدیگه رو دیدیم، اولش حسابی سر موهای کوتاه شدش مسخره بازی درآوردیم بعدش هم شروع کرد به پر حرفی مثل بچه های دبستانی که بعد از یه روز پر ماجرا می خوان تند تند همه چیزو واسه مادرشون تعریف کنن. با ذوق دستاشو تکون میداد و نگاهم می کرد تا خفن بودنش رو تایید کنم :) انگار با اینکارش می خواست یخ دیدار بعد از طولانی مدت رو  بشکنه و گرم بشیم که کاملا موفق بود... بقیه تایم به لش کردن و حرفهای محبت آمیزش گذشت، گفت که چقدر دلش برام تنگ شده و ... 

آدم فرق محبت واقعی و دروغ رو درک می کنه، می فهمه چه حرفی از ته دله و کدوم حرف از سر دوروییه، من عاشق هر از گاهی دوستت دارم گفتنای با خجالت و خنده ریزشم ولی وقتی بهش نگاه می کنم و حواسش نیست تو فکر فرو میرم که یه چیزی درست نیست، یه جای کار می لنگه و من هرگز نمی تونم یه دونه از اون دوستت دارم ها رو قلبا بپذیرم... این بی اعتمادی از کجا میاد و چرا هست؟ حس ششمم می گه فرار کنم قبل از اینکه زمانی متوجه بشم علت این بی اعتمادی واقعی بوده و قلبم بشکنه... 

قبلا هم این تجربه رو داشتم... زمانی که نیما تا لحظه آخر اصرار داشت بهم علاقه داره ولی یهو بهم گفت یا با تموم اشتباهات من بساز یا برو از زندگیم بیرون

یعنی آخرش چی میشه؟ با قلبی سرشار از محبت ازش جدا شدم و فکری درگیر. خواهری سر خیابون منتظرم بود که با هم بریم خونه و وقتی پیشش نشستم فقط سری تکون داد و گفت حیف از تو...

تازه فکرم درگیر رفیقمم هست، فکر کنم با یه آدم خیانتکار وارد رابطه شده و من نمیدونم چطور باید کمکش کنم

امروز علی تو تایم کاریم بهم زنگ زد، رفتم بیرون جواب دادم و همه گیر داده بودن که با کی حرف میزدم و چپ چپ نگاه می کردن  :/ صابکارم میگفت عاخه تو آدم اینطور غرق گوشی شدن نبودی  :/ کرکامممم

باید قبولش کنم؟

امروز صبح که بیدار شدم فقط صدای خروپف مامان و بابای خوابم توی گوشم بود، سریع آماده شدم و به هانتر پیام دادم که داره میره سر راه منو سوار کنه. درست تو لحظه ای که باید خودمو رسوندم و باهم رسیدیم. کل روزو پشت صندوق نشستم، چند باری سیستم ها رو درست کردم و چن تا جنس رو وارد سیستم کردم. تقریبا ساعت دوازده بود که رنگم پرید و سرگیجه شدید گرفتم و بدنم شروع به لرزش کرد، خیلی ترسیدم. چن تا شکلات خریدم و لرزش دستم بهتر شد ولی سردرد و حالت تهوع باهام موند. پری بعد چند روز از شمال اومده بود و چشماش از شادی برق میزد. کارم که تموم شد زنگ زدم به هانتر و گفت که میاد تا زود بریم. قبل رفتن زیبا که دو شیفت بود و داشت ناهار می خورد برام یه لقمه حسابی گرفت و داد دستم که توی راه حسابی چسبید.

یکم فیلم نگاه کردم و به علی زنگ زدم ولی جواب نداد. جمعه هیچ خبری ازش نداشتم، همیشه تو اولین فرصت بهم‌زنگ می زد. شنبه عصر بهم زنگ زد، سرکار بودم، تا شروع کردیم به حرف زدن گله کرد که چرا جواب پیام هاشو ندادم! گفتم‌اصلا پیامی برای من نیومده... از اول تماس طاهر، یه پسریچه هجده ساله زرنگ، فضول و دهن لق، اومده بود کنار میزم و به بهونه پیدا کردن وسیله کلشو تو دو سانتی کله من نگه داشته بود؛ خیلی معذب بودم که فامیلمون هم رسید و وسط حرفاش گفتم شرمنده کار دارم و قطع کردم. امروز هم‌اینطوری شد... عصر داشتم توی گوشیم‌می گشتم که دیدم با خطی بهم پیام داده که سر دعوای قبلیمون بلاکش کردم... خب زنگ بزن مرد :/ راستش تو این مدت اصلا حواسم بهش نبود و حتی یادم نبود که تو زندگیمه و بابتش عذاب وجدان دارم...

مامانم تو غروب بود که گفت با خواهرم اینا بریم یه سر باغ ولی من خیلی داغون بودم... قبل از این که اونا برن من خوابم برد. دو ساعت قشنگ :) بعدشم دوش گرفتم و پای سریال کره ای زنان کوچک که خیلی دوستش دارم یکم غذا خوردم و رفتم نشستم توی حیاط... هوا خیلیییی خوبه... خنکای لطیفشو دوست دارم

به ستاره ها خیره شدم و فکر کردم که چقدر دلم می خواد سرکار نرم... خیلی دلم می خواد خودمو از اینجا نجات بدم اما یه فکر دیگه باعث شد که حالم خیلی بد بشه... واقعا هر چی بهش فکر می کنم می بینم که یه بازنده کاملم، تو تمام زمینه های ممکن و غیرممکن، خونوادم اصلا منو نمی خوان، رابطه هام با هر انسانی داغونه، تو کارم شکست خوردم، تو زمینه مالی شکست خوردم، خودم از همه خرابترم، هیچی اون چیزی که می خوام و باید باشه نیست، حتی نزدیک بهش نیست، مگه میشه تنها افتخار زندگیم شاگرد اول بودن تو دوازده سال مدرسه باشه؟ هیچ نقطه امیدی نیست، هیچ ریسمانی نیست،‌ اینم از وضع دنیامون... آدم تو این نقطه باید به چی فکر کنه؟ بعد ۲۴ سال چی دارم؟

صحنه سیاه

هی گایز 

من برگشتم

خیلی کم‌میام نه؟ یادمه اولین باری که تو وبلاگ اومدم برای یه چالش صد روز نوشتن بود، تا چشم باز کردم شد دو سال که هر شب می نوشتم، خدا هم روزی رسون بود، همیشه موضوع پیدا می شد، ولی بعدش قضیه نامزدیم و بهم خوردنش منو از جهان وبلاگ دور کرد و هنوز نتونستم کامل برگردم، حضور ذهنم خیلی از بین رفته. مخصوصا الان، چه اوضاعی شده...

بهتون گفتم خواهرم و مادرم ول کردن رفتن پیاده روی اربعین و منو با بچه ها تنها گذاشتن؟ این دو هفته ای که خواهرم نبود چطور گذشت؟ من از صب تا عصر سر کار بودم بعد میرسیدم خونه شام و ناهار فردا رو می پختم بعد بچه ها رو می بردم بیرون واسه گشت و گذار بعدش میومدم خونه، به کارهای اینستا می رسیدم و در آخر به زور بچه ها رو می خوابوندم همیشه خسته و له بودم  خیلی بد بود... بالاخره امشب خواهرم اومد و بچه ها رو برد :/ 

تازه چند روزه که ۷ و ۲۰ دقیقه صبح سرکارم تا ۵ و نیم یا ۶ عصر یکسره بدون ناهار... آیا این رواست؟ اما سرکار خیلی خوش میگذره، همیشه به مسخره بازیه... تازه دو سه تا از پسرای اونجا هم روم کراش زدن و همیشه سوژه های خنده به راهه :)

تازه عصر هم دیدم یه شماره عجیب غریب افتاد روی گوشیم وقتی جواب دادم دیدم علیه، الان بیشتر از یکساله که من با این آدم رابطه دارم، با قطع وصلی های زیاد، الان هم که سربازه و شاید روزی ۵ دقیقه با هم حرف بزنیم و اصلا ندیدمش، راستش نمیدونم چه حسی بهش دارم، نه علاقه نه نفرت... گاهی وقتا چشم انتظارشم و صداشو که می شنوم ذوق می کنم و گاهی وقتا حتی بعد دو ساعت آنلاین بودن جوابشو نمیدم و عملا ایگنورش می کنم... دوست دارم باهاش حرف بزنم ولی چن باری که فرصت دیدنش رو داشتم پیچوندمش و با خواهرم رفتیم دور دور  :/ اما اون همیشه مشتاقه، همیشه مهربونه، همیشه کوتاه میاد و با آغوش باز منتظرمه... و تمام این مدت باور نکردم که دوستش دارم یا دوستم داره... یجور بی اعتمادیه؟ داشتم می گفتم با تلفن عمومی زنگ زده بود از پادگانشون، چند ماهیه که سربازه... می گفت که فقط می خواد صدامو بشنوه تا خستگیش دربره... یکم واسش تعریف کردم که یهو یه نفر دیگه اومد کنارش و شروع کرد وراجی بهش میگفت با کی حرف می زنی که با ذوق گفت نامزدمه و من روده بر شدم از خنده پشت گوشی... تهشم بردنش که بهشون شیرینی بده :) یه درصد فک کن من و علی :/ با اون موهای بلوند و پوست سفید نرمش و قد زیادی بلندش که هیچجوره به من نمی خوره D: 

تو این یکسال هر یکی دو ماه به یه بهونه ای ردش کردم و بلاکش کردم ولی بعد که جای خالیش رو میدیدم دوباره منتظر می نشستم برگرده... اونم برمیگشت و دوباره می رفت تا سری بعد... این دوست داشتنه؟ نمی دونم شما بهم بگین از کجا بفهمم دوست داشتنش واقعیه یا دوست داشتن من واقعیه :/ درک نمی کنم 

کمی روشن، کمی تیره، دگرگونی سزایم نیست

امروز خیلی زود داره میگذره مگه نه؟

یه چیزی رو توجه کردم که خیلی نسبت به قبل انعطاف پذیرتر شدم، قبلا خیلی سخت گیر بودم و خودم رو درگیر میکردم که باید همه چی درست پیش بره و در آخر میدیدم که هیچی درست پیش نرفته فقط الکی حرص خوردم...

هر اتفاقی قراره رخ بده رخ می ده و تلاش بیش از حد من تاثیری نداره، فقط باید هر کاری که از دستم برمیاد انجام بدم و از دور بشینم نگاه کنم سرنوشت چه اتفاقایی رو جلوی پام میگذاره...

کاش میشد هفت ماه آینده هم مثل امروز زود بگذره :)

Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan