Germinate

هیاهوی زمان

اینکه دنبال یه عنوان خوب بگردی باعث میشه به خیلی چیزا دقت کنی و این برام جالبه :)

همچنان اون کاری که گفتم رو دارم ادامه میدم و نمیدونم قراره چه بلایی سرم بیاد، ولی خب قطعا بلای بدی نیست چون من سنگامو وا کندم و اگه همه چی خوب پیش بره یه کار خوب با حقوق مناسب میشه...

راستش درگیر شدن برای کار دیگه خستم کرده و از بقیه جنبه های زندگیم موندم، همه چی هی به بعد مشخص شدن وضعیت کاری موکول میشد که دیگه حوصله شو ندارم و از هفته بعد روتینمو می چینم، اگه کار هم به مشکل خورد به درک... چیکار کنم دیگه:/

تازگیا خیلیییی سرم تو گوشیه و یجورایی معتاد شدم، اینستا و تلگرام و پینترست دارن منو غرق می کنن :) 

فکر می کنم یمقدار مودی هستم:/ دلم همه چیزو با هم می خواد، هم می خوام بخوابم هم بیرون برم هم می خوام تنها باشم هم تو جمع هم می خوام اخلاقم خوب باشه هم سگی باشم هم می خوام موهام نچرال باشه هم فکر اینکه چتریامو رنگ فانتزی بزنم دیوونم می کنه کلا تو یه حالت نمیدونم‌می خوام چه غلطی بکنمی هستم و همین باعث میشه که بعد ۲۵ سال ندونم واقعا چی دوست دارم... من حتی نمیدونم رنگ مورد علاقم یا غذای مورد علاقم چیه... خیلی دیگه دارکه... بی هویتی رنجم میده و بی قرارم میکنه...

پریشب مامانم خونه نبود و طی یک عملیات انتحاری ساعت ده و نیم شب باهاش رفتم بیرون و یک و نیم برگشتم خونه :) دوست داشت شب پیشش بمونم ولی می ترسیدم بابام بیدار بشه نصف شبو جای خالیم رو ببینه :)))) آخراش ذوق می کرد می گفت تا حالا این موقع شبتو ندیدم =_= همیشه اول شب و شلوغیا همو میدیدیم و این ترکیب دور دور با سرعت بالا و موزیک و هوای خنک پاییزی بسی روح افزا بود...

دلم کلی لباس می خواد و وقتی به قسط وامم و خرجای پیش رو نگا می کنم نهایتا بتونم تو سیو اینستا نگهشون دارم... 

  • ۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۱۲ مهر ۰۲

    روح دفن شده

    برنامه ها توی سرم زیاد بود، می خواستم هرروز پست بگذارم، تلاشمو بیشتر کنم، روتین بسازم، اهداف و برنامه ها رو تیک بزنم و... در نهایت این منم که همچنان مریضه... :(

    عفونت از بدنم بیرون نمیره و یک هفته ای میشه که زده به سیستم گوارشیم و داره دهنم رو سرویس می کنه. دائم سرگیجه و ضعف رو دارم و روز به روز سرفه هام بدتر میشه، بدنم تو این مدت تموم عضلاتشو از دست داده و از من یه تیکه پنبه نرم و لخت مونده...

    دیروز و امروز رفتم سر یه کار مزخرف و وقتی زنگ زدم بگم دیگه نمیام جوابمو ندادن:/ میدونی اشتباه من اینه که واسه معرفی خودم‌ از حجم کارهای قبلیم میگم و طرف میگه خب اینکه براش راحته می تونه کار چند نفرو انجام بده و ساعت کاری بالا داشته باشه پس منم بزنم دهنشو سرویس کنم و من همچنان بیکار حساب میشم با یه جیب خالی. پسر واقعا هیچ پولی برام نمونده...

    در این حد ضعیف شدم که وقتی رفتم پیشش تو راه تب کردم و این تب تا سه روز ادامه داشت :) هی میگفت من تو رو مریض کردم و من مقاومت می کردم آخه بنده خدا فقط یکم لش و بیحال بود :/ اینطوری شد که یه روز کامل زیر سرم بودم تا یکم بهتر بشم...

    اضطراب مزمن خیلی بدی دارم و این خیلی خطرناکه چون باعث میشه هر کاری بخوام بکنم مغز و بدنم قفل کنه...

  • ۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۹ مهر ۰۲

    شب تاریک

    واقعا حس می کنم خودم نمی تونم از پس زندگی خودم بربیام. درست که فکر می کنم بقیه هم نمی تونن این کارو بکنن، نه پدر و مادرم با عجیب ترین منطق ممکن نه خواهرم که اوج فکرش اینه با یه پسر مذهبی با گذشته مناسب ازدواج کن و تو خوشبختی :/ نه برادری که هرروز با یه ایده کسب و کار میاد سراغم و فکر میکنه من یه عالمه پول واسه سرمایه گذاری دارم و همیشه هم خودشو به فنا میده، نه دوستم که میگه خب انجامش بده و پشت گوش ننداز، نه اون مشاوره ی مزخرف که با بهت نشسته بود نگاهم میکرد و میگفت تو با این گذشته ای که داشتی خیلیه هنوز سالمی نه اون کتابای انگیزشی و مثبت اندیشی... هیچی

    زندگی کردن خیلی برای من سخته، نفس کشیدن سخته، انتخاب کردن سخته، همش دارم اشتباه می کنم و میدونم اشتباهه... حتی این که کاری نمی کنم هم اشتباهه... این مریضی کوفتی هم تموم نمی شه و داره خستم می کنم. همش ضعف دارم و بیشتر از ۵ دقیقه راه رفتن باعث سرگیجم میشه. دوستم پیامامو واسه کار جواب نمیده و من مث یه جنازه کل امروزو تا الان که ۸ شبه خوابیدم :/

    فردا احتمالا یه کار دیگه رو برم ببینم چطوریه ولی خب استرس زیادی دارم :/

    دیروز یه مسافرت یه روزه مزخرف داشتم، به جایی که معلوم نبود کجاست، وقتی رسیدیم هم خیلی زشت بود، مسیر وحشتناکی داشت، یکبار از مسیر خارج شدیم ولی خدا رو شکر هیچی نشد و تا آخر مسیر شاهد دعواهای زن و شوهری چرت بودم و وقتی رسیدم خونه حالم از قبل هم بدتر شده بود... کاش نمی رفتم

    یه اتفاق شرم آور هم افتاده که نمی تونم بهتون بگم :/ اون رابطه ای که به خاطرش کلی زجر کشیدم و شب ها رو گریه کردم تا دردم آروم بگیره و تموم بشه رو با یه تماس مزخرف دوباره شروع کردم... خیلی سست عنصر و بی ثباتم میدونم... و درست چند روز بعد از اینکه شروع کردم و دلتنگیم آروم گرفت دوباره مثل چی پشیمون شدم... اه چه مرگمه؟ خواهری میگه این روانیه درسته تا الان کاریت نداشته ولی می بره بیهوشت میکنه میندازتت توی چاه :/ این حرفا رو از یه زن سی و هشت ساله با دوتا بچه می شنوم، باورم نمیشه :/

    سوال اصلی اینه، چرا وقتی می دونیم کار درست چیه، چی از زندگی می خوایم و باید چیکار کنیم، باز هم کار اشتباه رو انجام میدیم و از سمت دیگه با اینکه تصمیم رو خودمون میگیریم به شدت پشیمون میشیم و خودمون رو سرزنش می کنیم؟

    چقدر حرف زدم :/

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۲۵ شهریور ۰۲

    منو برگردون

    با گذشت زمان ما قوی‌تر نمی‌شویم. انبوهیِ رنج‌ها و تالمات، ظرفیت ما را برای تحمل رنج‌ها و تالماتِ دیگر کاهش می‌دهد.

    سانست پارک _ پل استر

    اینکه خودت بخوای گوشه ی خونه بمونی و کاری نکنی خیلی فرق داره با وقتی که بخوای و نتونی و این آدمو کلافه می کنه. این ضعف شدید که این روزا دارم رو درک نمی کنم. کلا خوابم از صبح تا شب و شب تا صبح... آمار روز و ساعت از دستم دررفته. بعد چند روز تونستم یه بشقاب غذا بخورم و درست وقتی که قفسه سینه م داشت از کلافگی پاره میشد از خونه زدم بیرون تا یکم راه برم و یه هوایی به سرم بخوره. غروب بود و خیابون شلوغ و پر نور. چند قدم که رفتم حس کردم قدم داره از بقیه بلندتر میشه و به سمت چپ و راست کشیده میشه، قبل از اینکه سرگیجه کف زمین پهنم کنه خودمو رسوندم خونه، ۵ دقیقه هم نشد ولی تا یکی دو ساعت ضربان قلبم بالا بود و همه چی رو تار میدیدم. 

    با این اوضاع می ترسم نتونم به مصاحبه کار جدید برسم... حتی نمی تونم کتاب بخونم... 

    چ بلایی به سرمون داره میاد

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۲۱ شهریور ۰۲

    مشتاق دیدار

    سعی می کنم از جام بلند بشم ولی مغزم خیلی گیج می زنه، سرم و بدنم به شدت سنگینه و گلوم می سوزه... چقدر سختی کشیدم

    این سفر دو هفته ای واسم یکی از عجیب ترینا بود. انقدر تجربه داشت که همش تو مغزم نمی گنجید... نمیدونید چه جمعیتی اونجا بود 

    اصلا قابل تعریف نیست ولی آخرش یکم دردناک شد، سه روز تمام تب بالا داشتم و خب یکم سفر رو به بقیه زهر کردم :)

    شب جمعه بود و خواهرم گفت که می خواد از این شب جمعه استفاده زیادی ببره و بره دعای کمیل رو توی خیمه گاه بخونه. از همون لحظه سرم گیج می رفت و بدنم کمی داغ بود، از تنهایی ترسیدم و بهشون گفتم حالم خوبه و همراه شدم. همش می پرسیدن ازم چته چیزی شده و من متعجب بودم چون هروقت ناله می کردم می گفتن چیزی نیست تو لوسی :) 

    یکی از بچه ها کنار خیمه گاه یه صف بستنی قیفی دید و پرید توی صف که من دام می خواد. نمی تونستم وایسم، رفتم یه گوشه توی تاریکی کنار دیوار بشینم که یه دست از کنارم دراز شد و بهم یه تیکه کارتن تمیز داد که کثیف نشم، دقت که کردم یه پیرمرد افغانی بود کنار خیابون روی چن تا کارتن خوابیده بود. خیلی طبیعی بود این حالت، هرجایی می رفتی کف زمین کلی آدم خوابیده بودن... 

    از دیدن جمعیت سرم گیج میرفت و حالت تهوع هم گرفته بود، بلند شدم و از بین جمعیت فرار کردم، یه دست از پشت سر منو گرفت، خواهری بود که یه لحظه هم منو تنها نگذاشت... تو راه برگشت بودیم که چشمم خورد به هلال احمر بزرگی که نزدیک حرم بود. به خواهری گفتم واسم یه نوبت بگیره و بره به زیارتش برسه، تو همین حین که اینا رو میگفتم از حال رفتم و روی تخت بهوش اومدم... ویروس کوفتی

    دیشب رسیدم خونه و همچنان مریضم :( یه پیشنهاد کاری از یه دوستام گرفتم که تو همون مایه های حسابداریه و اگه زرنگ باشم موقعیت خوبی میشه... خیلی استرس و اضطراب دارم کلا... محیط جدید رفتن واسم عذابه...

    به نظرتون می تونم از پس هدفام بربیام؟ چرا انقدر اهمال کارم... این یه شروع دیگه ست

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۱۹ شهریور ۰۲

    بیا برگردیم

    داره بیست روز می شه و من مزخرف ترین روزا رو دارم میگذرونم... تا دیروقت بیدا بودن، تا ظهر خوابیدن، تا بعد از ظهر زیر کولر تو گوشی چرخیدن و فیلم دیدن و خوندن کتاب خرده عادت ها بدون هیچ برنامه ریزی واسه عملی کردنش جزو برنامم نبود. بیکار بودن و سرکار رفتن، مجرد یا متاهل بودن، بیرون رفتن یا تو خونه موندن و برای آخرین بار به خودم میگم هیچ وضعیتی نمی تونه منو از شر این حالی که دارم خلاص کنه... 

    یک هفته تمام رفتم انواع مراسم ها و تا ۱۲ شب تو هیئت ها و تا ۴ صبح برای عشق نافرجام و مزخرفم گریه کردم... خب متعاقبا سردرد های شدیدی رو هم تجربه کردم. هفته دوم رو باشگاه ثبت نام کردم و دو هفته ست با تعداد بالایی خواستگار که اصلا تحملشون رو ندارم دارم سرو کله می زنم... بندگان خدا گناهی ندارن، من دیگه از ازدواج متنفرم وگرنه که امیدوارم پسراشون خوشبخت بشن. البته که بعد از هربار نه گفتن باید کلی حرف و سرکوفت بشنوم که همه رو بی دلیل رد می کنی، مگه خودت کی هستی که انقدر ایراد میگیری، آه پسر مردم میگیرتت، دوباره مثل سری قبل همه رو بگو نه و یه آدم مزخرف رو انتخاب کن و ما رو بفنا بده، حالا که جوونی همه رو رد کن پیر میشی و تنها و پشیمون... انتظار درک شدن ندارم ولی خیلی ظلمه... و جایزه بهترین سرکوفت هم میرسه به پدرم: چه فایده ازدواجم بکنه زنی که نتونه با همه چی شوهرش بسازه تهش برمیگرده ور دل خودمون

    دلم یه مسافرت می خواست، برام فرقی نداشت، ولی خب تو این مدت یه چیزایی دیدم که بهم گفت برو کربلا و من دارم واسه اربعین برنامه ریزی می کنم...‌

    مامانم میگه عاخه تویی که نه اعتقادت درسته نه نماز می خونی نه آدمی کجا می خوای بری؟ بهش گفتم امام حسین گفته بیا:/ حالا بخاطر اعتقاداتش جرات داره جواب منو بده؟ تازه خرجمم باید بده :)))))

  • ۱
  • نظرات [ ۶ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۰۲

    کما

    یکی از سخت ترین هفته های زندگیم رو دارم می گذرونم...

    منطقی حرف زدم ولی اصلا زیربار نرفت، اما من نتونستم، دلزده و خسته بودم، سعی کردم با کم کردن ارتباط و دیت نرفتن بفهمونم که نمی تونم ادامه بدم ولی بازهم شعله احساس رو بیشتر کرد، گفتم داری اذیتم می کنی که شروع کرد کولی بازی... شاید خبریه که یهو اینطوری شدی و این حرفا که خیلی ناعادلانه بود:/ من انقدر دوسش داشتم که به کس دیگه ای حتی فکر نمی تونستم بکنم... سعی کردم توجیح کنم ولی خب در آخر با دلخوری تموم شد. یه هفته گذشته و من همچنان تو کمای مغزی گیر کردم... هر پیام و زنگی باعث میشه بپرم رو گوشی، حتی چن شب به خاطر اینکه نمی تونم بعد از شنیدن صداش و غرزدناش که میگه چقدر خوابالویی بخوابم گریه کردم ولی خب... تموم میشه این روزا ولی خب واسه من به این زودیا نه... احتمال زیادی میدم که دوباره برگرده، کات و آشتی زیاد داشتیم ولی خب اینسری شمارشو رو گوشی ببینم ترجیح میدم خودمو بکشم تا دوباره به فنا برم.

    از طرفی هفته آخرمه و اکثرا بچه ها با دلتنگی ازم می خوان که نرم و این حرفا، دلم واسه این آدما تنگ میشه ولی واسه این کاار نهههه... دلم واسه یکی از صابکارامم تنگ میشه، فوضوله ولی مهربون و خوش صحبته 

    اما تو این مدت به غیر از کار و خواب کاری از دستم برنیومد، با اینکه وقتم بیشتره ولی انگار خیلی خسته و فلجم... نمی دونم چرا... امیدوارم هفته بعدیم اینطوری نگذره...

    راستی محرمه و منم دیگه تو خونه بند نمی شم :) این واسه من خوبه

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۲۸ تیر ۰۲

    خاکستر و الماس

    دیروز خیلی حالم بد بود ، وقتی بهم زنگ زد باهاش درمیون گذاشتم ولی اون اصلا حرف منو نمی فهمید و دوست داشت درمورد خودش فقط حرف بزنه. منم هیچی نگفتم و وقتی که قطع کرد یکی دوتا پیام داد که یهو خیلی جدی نوشتم: هرچقدرم بهش فکر می کنم توام مثل بقیه ای... پرسید یعنی چی و بعد کلی وقت جواب دادم هیچی‌‌‌‌... آخر شب زنگ زد و کمی حرف زدیم و بدون شب بخیر قط کرد. امروز عصر درست وقتی که انتظارشو نداشتم سرد پیام داد که سراغ بگیره و من چقدر از خودم عصبانی شدم، هم بخاطر اینکه عصبانیتم رو سر این بنده خدا خالی کردم و هم اینکه وقتی تصمیم گرفتم جدا بشم ولی موندم تقصیر خودمم بوده و نباید دیگه طرفمو نابود کنم که.‌‌.. بنده خدا حرفیم نمی زنه ها.‌‌..

    خلاصه که گفتم اشتباهی پیام دادم و بعدشم حواسم نبوده و قضیه رو جمعش کردم... 

    از طرفی به صابکارم قول دادم چن روز بیشتر بمونم تا یکی رو پیدا کنه... اما اونم داره منو سر می دوونه میدونم. من فقط منتظرم حداقل حقوق یکماهمو از چنگشون دربیارم... هعیییی

    حواسم به ماشین نبود و باطریش خوابیده، بهش که گفتم شروع کرد مسخره کردن که توام ماشین نگه دار نیستی و یه استارت مگه چی بوده که یادت رفته و شما زنا همتون همین طورین و اینطور حرفا... یه پسر ۱۹ ساله که سرکار همیشه هوای همدیگه رو داشتیم چی؟ تا بهش گفتم گفت بذار عصر میام خونتون درستش می کنم و یکاری می کنم اگه خواستی دست نزنی به ماشین فعلا باطریش خراب نشه میدونم الان چقدر درگیری، اصلا کارت تموم شد زنگم بزن بیام دنبالت باهم بریم... ولی دوست ندارم مقایسه کنم...

    دیشب تو اوج ناراحتی ناخنایی که با ژلپولیش بلندش کرده بودم حسابی رو از ته چیدم... چرا؟ نمی دونم :/

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • پنجشنبه ۱ تیر ۰۲

    به تو فکر خواهم کرد...

    و خب در آخر مسئولیت ۱۰۰ درصد تمام مشکلات و اتفاقات زندگیمون با ماست و نمی شه انکارش کرد. این که اون میگه موافق با جدا شدن نیست و من کوتاه میام و رابطه بهتر از قبل در جریانه فقط نشون میده که من ناخوداگاه دارم پی حرف دلم میرم که تهش خیلی پشیمون میشم...

    فکر کنم صابکارم کمی نرم شده و داره دنبال جایگزین برای من می گرده 

    شیما فکر می کنه با تحقیر کردن من میتونه منو منصرف کنه... میگه عاخه تو که نمی تونی حسابدار صفرتا صد یه جای دیگه باشی تو همه کارا رو بلد نیستی، نرم افزار ما از همه آسون تره و بقیه شون انقدر پیچیده و سخته که نمی‌تونی اصلا کار کنی و کار گیرت نمیاد و شاید محیطش امن نباشه و هزارتا حرف دیگه... چرا واقعا؟ درکش نمی کنم... اون رفیقمه یعنی:/

    خیلی خستم... خیلی 

  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۲۸ خرداد ۰۲

    بوفه تریا

    خیلی حالم بده 

    دیشب تا دو باهاش حرف زدم و گفتم رابطه ای که بدون هدف ازدواج باشه نباید انقدر طولانی بشه، خب وابستگی پیش میاد و هرچی دیرتر بشه اوضاع بدتره... رابطه ای که به خاطر یه سرگرمی ساده تهش شد وابستگی و علاقه... هوففف 

    حرفام به نظرش منطقیه ولی میگه نمی تونه ازم جدا بشه، احمقانه اینه که نمی تونم بهش نه بگم...

    از طرفی دائم بحث دارم و صابکارم نمی ذاره بیرون بیام...

    همه چی پیچیده شده، دائم فکرم درگیره، همه چی یادم میره، اکثرا اضطراب های بی دلیل دارم...

    امروز رو مرخصی گرفتم واسه عمل چشم بابام... از چهار صبح به خاطر استرسش بیدار شد و انقدر راه رفت و سروصدا کرده که نذاشت منم بخوابم... ساعت شش راه افتادیم و تا ساعت نه کارهاش رو انجام دادیم، عمل خطرناکی نیست ولی وقتی دیدم لباس اتاق عمل پوشیده و بغضم گرفت... خیلی به نظر مظلوم میومد :( الان ساعت یکه و من هنوز منتظرم عملش تموم بشه و من برم پیشش...

  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۰۲
    پیوندهای روزانه