Germinate

منو برگردون

با گذشت زمان ما قوی‌تر نمی‌شویم. انبوهیِ رنج‌ها و تالمات، ظرفیت ما را برای تحمل رنج‌ها و تالماتِ دیگر کاهش می‌دهد.

سانست پارک _ پل استر

اینکه خودت بخوای گوشه ی خونه بمونی و کاری نکنی خیلی فرق داره با وقتی که بخوای و نتونی و این آدمو کلافه می کنه. این ضعف شدید که این روزا دارم رو درک نمی کنم. کلا خوابم از صبح تا شب و شب تا صبح... آمار روز و ساعت از دستم دررفته. بعد چند روز تونستم یه بشقاب غذا بخورم و درست وقتی که قفسه سینه م داشت از کلافگی پاره میشد از خونه زدم بیرون تا یکم راه برم و یه هوایی به سرم بخوره. غروب بود و خیابون شلوغ و پر نور. چند قدم که رفتم حس کردم قدم داره از بقیه بلندتر میشه و به سمت چپ و راست کشیده میشه، قبل از اینکه سرگیجه کف زمین پهنم کنه خودمو رسوندم خونه، ۵ دقیقه هم نشد ولی تا یکی دو ساعت ضربان قلبم بالا بود و همه چی رو تار میدیدم. 

با این اوضاع می ترسم نتونم به مصاحبه کار جدید برسم... حتی نمی تونم کتاب بخونم... 

چ بلایی به سرمون داره میاد

مشتاق دیدار

سعی می کنم از جام بلند بشم ولی مغزم خیلی گیج می زنه، سرم و بدنم به شدت سنگینه و گلوم می سوزه... چقدر سختی کشیدم

این سفر دو هفته ای واسم یکی از عجیب ترینا بود. انقدر تجربه داشت که همش تو مغزم نمی گنجید... نمیدونید چه جمعیتی اونجا بود 

اصلا قابل تعریف نیست ولی آخرش یکم دردناک شد، سه روز تمام تب بالا داشتم و خب یکم سفر رو به بقیه زهر کردم :)

شب جمعه بود و خواهرم گفت که می خواد از این شب جمعه استفاده زیادی ببره و بره دعای کمیل رو توی خیمه گاه بخونه. از همون لحظه سرم گیج می رفت و بدنم کمی داغ بود، از تنهایی ترسیدم و بهشون گفتم حالم خوبه و همراه شدم. همش می پرسیدن ازم چته چیزی شده و من متعجب بودم چون هروقت ناله می کردم می گفتن چیزی نیست تو لوسی :) 

یکی از بچه ها کنار خیمه گاه یه صف بستنی قیفی دید و پرید توی صف که من دام می خواد. نمی تونستم وایسم، رفتم یه گوشه توی تاریکی کنار دیوار بشینم که یه دست از کنارم دراز شد و بهم یه تیکه کارتن تمیز داد که کثیف نشم، دقت که کردم یه پیرمرد افغانی بود کنار خیابون روی چن تا کارتن خوابیده بود. خیلی طبیعی بود این حالت، هرجایی می رفتی کف زمین کلی آدم خوابیده بودن... 

از دیدن جمعیت سرم گیج میرفت و حالت تهوع هم گرفته بود، بلند شدم و از بین جمعیت فرار کردم، یه دست از پشت سر منو گرفت، خواهری بود که یه لحظه هم منو تنها نگذاشت... تو راه برگشت بودیم که چشمم خورد به هلال احمر بزرگی که نزدیک حرم بود. به خواهری گفتم واسم یه نوبت بگیره و بره به زیارتش برسه، تو همین حین که اینا رو میگفتم از حال رفتم و روی تخت بهوش اومدم... ویروس کوفتی

دیشب رسیدم خونه و همچنان مریضم :( یه پیشنهاد کاری از یه دوستام گرفتم که تو همون مایه های حسابداریه و اگه زرنگ باشم موقعیت خوبی میشه... خیلی استرس و اضطراب دارم کلا... محیط جدید رفتن واسم عذابه...

به نظرتون می تونم از پس هدفام بربیام؟ چرا انقدر اهمال کارم... این یه شروع دیگه ست

بیا برگردیم

داره بیست روز می شه و من مزخرف ترین روزا رو دارم میگذرونم... تا دیروقت بیدا بودن، تا ظهر خوابیدن، تا بعد از ظهر زیر کولر تو گوشی چرخیدن و فیلم دیدن و خوندن کتاب خرده عادت ها بدون هیچ برنامه ریزی واسه عملی کردنش جزو برنامم نبود. بیکار بودن و سرکار رفتن، مجرد یا متاهل بودن، بیرون رفتن یا تو خونه موندن و برای آخرین بار به خودم میگم هیچ وضعیتی نمی تونه منو از شر این حالی که دارم خلاص کنه... 

یک هفته تمام رفتم انواع مراسم ها و تا ۱۲ شب تو هیئت ها و تا ۴ صبح برای عشق نافرجام و مزخرفم گریه کردم... خب متعاقبا سردرد های شدیدی رو هم تجربه کردم. هفته دوم رو باشگاه ثبت نام کردم و دو هفته ست با تعداد بالایی خواستگار که اصلا تحملشون رو ندارم دارم سرو کله می زنم... بندگان خدا گناهی ندارن، من دیگه از ازدواج متنفرم وگرنه که امیدوارم پسراشون خوشبخت بشن. البته که بعد از هربار نه گفتن باید کلی حرف و سرکوفت بشنوم که همه رو بی دلیل رد می کنی، مگه خودت کی هستی که انقدر ایراد میگیری، آه پسر مردم میگیرتت، دوباره مثل سری قبل همه رو بگو نه و یه آدم مزخرف رو انتخاب کن و ما رو بفنا بده، حالا که جوونی همه رو رد کن پیر میشی و تنها و پشیمون... انتظار درک شدن ندارم ولی خیلی ظلمه... و جایزه بهترین سرکوفت هم میرسه به پدرم: چه فایده ازدواجم بکنه زنی که نتونه با همه چی شوهرش بسازه تهش برمیگرده ور دل خودمون

دلم یه مسافرت می خواست، برام فرقی نداشت، ولی خب تو این مدت یه چیزایی دیدم که بهم گفت برو کربلا و من دارم واسه اربعین برنامه ریزی می کنم...‌

مامانم میگه عاخه تویی که نه اعتقادت درسته نه نماز می خونی نه آدمی کجا می خوای بری؟ بهش گفتم امام حسین گفته بیا:/ حالا بخاطر اعتقاداتش جرات داره جواب منو بده؟ تازه خرجمم باید بده :)))))

کما

یکی از سخت ترین هفته های زندگیم رو دارم می گذرونم...

منطقی حرف زدم ولی اصلا زیربار نرفت، اما من نتونستم، دلزده و خسته بودم، سعی کردم با کم کردن ارتباط و دیت نرفتن بفهمونم که نمی تونم ادامه بدم ولی بازهم شعله احساس رو بیشتر کرد، گفتم داری اذیتم می کنی که شروع کرد کولی بازی... شاید خبریه که یهو اینطوری شدی و این حرفا که خیلی ناعادلانه بود:/ من انقدر دوسش داشتم که به کس دیگه ای حتی فکر نمی تونستم بکنم... سعی کردم توجیح کنم ولی خب در آخر با دلخوری تموم شد. یه هفته گذشته و من همچنان تو کمای مغزی گیر کردم... هر پیام و زنگی باعث میشه بپرم رو گوشی، حتی چن شب به خاطر اینکه نمی تونم بعد از شنیدن صداش و غرزدناش که میگه چقدر خوابالویی بخوابم گریه کردم ولی خب... تموم میشه این روزا ولی خب واسه من به این زودیا نه... احتمال زیادی میدم که دوباره برگرده، کات و آشتی زیاد داشتیم ولی خب اینسری شمارشو رو گوشی ببینم ترجیح میدم خودمو بکشم تا دوباره به فنا برم.

از طرفی هفته آخرمه و اکثرا بچه ها با دلتنگی ازم می خوان که نرم و این حرفا، دلم واسه این آدما تنگ میشه ولی واسه این کاار نهههه... دلم واسه یکی از صابکارامم تنگ میشه، فوضوله ولی مهربون و خوش صحبته 

اما تو این مدت به غیر از کار و خواب کاری از دستم برنیومد، با اینکه وقتم بیشتره ولی انگار خیلی خسته و فلجم... نمی دونم چرا... امیدوارم هفته بعدیم اینطوری نگذره...

راستی محرمه و منم دیگه تو خونه بند نمی شم :) این واسه من خوبه

خاکستر و الماس

دیروز خیلی حالم بد بود ، وقتی بهم زنگ زد باهاش درمیون گذاشتم ولی اون اصلا حرف منو نمی فهمید و دوست داشت درمورد خودش فقط حرف بزنه. منم هیچی نگفتم و وقتی که قطع کرد یکی دوتا پیام داد که یهو خیلی جدی نوشتم: هرچقدرم بهش فکر می کنم توام مثل بقیه ای... پرسید یعنی چی و بعد کلی وقت جواب دادم هیچی‌‌‌‌... آخر شب زنگ زد و کمی حرف زدیم و بدون شب بخیر قط کرد. امروز عصر درست وقتی که انتظارشو نداشتم سرد پیام داد که سراغ بگیره و من چقدر از خودم عصبانی شدم، هم بخاطر اینکه عصبانیتم رو سر این بنده خدا خالی کردم و هم اینکه وقتی تصمیم گرفتم جدا بشم ولی موندم تقصیر خودمم بوده و نباید دیگه طرفمو نابود کنم که.‌‌.. بنده خدا حرفیم نمی زنه ها.‌‌..

خلاصه که گفتم اشتباهی پیام دادم و بعدشم حواسم نبوده و قضیه رو جمعش کردم... 

از طرفی به صابکارم قول دادم چن روز بیشتر بمونم تا یکی رو پیدا کنه... اما اونم داره منو سر می دوونه میدونم. من فقط منتظرم حداقل حقوق یکماهمو از چنگشون دربیارم... هعیییی

حواسم به ماشین نبود و باطریش خوابیده، بهش که گفتم شروع کرد مسخره کردن که توام ماشین نگه دار نیستی و یه استارت مگه چی بوده که یادت رفته و شما زنا همتون همین طورین و اینطور حرفا... یه پسر ۱۹ ساله که سرکار همیشه هوای همدیگه رو داشتیم چی؟ تا بهش گفتم گفت بذار عصر میام خونتون درستش می کنم و یکاری می کنم اگه خواستی دست نزنی به ماشین فعلا باطریش خراب نشه میدونم الان چقدر درگیری، اصلا کارت تموم شد زنگم بزن بیام دنبالت باهم بریم... ولی دوست ندارم مقایسه کنم...

دیشب تو اوج ناراحتی ناخنایی که با ژلپولیش بلندش کرده بودم حسابی رو از ته چیدم... چرا؟ نمی دونم :/

به تو فکر خواهم کرد...

و خب در آخر مسئولیت ۱۰۰ درصد تمام مشکلات و اتفاقات زندگیمون با ماست و نمی شه انکارش کرد. این که اون میگه موافق با جدا شدن نیست و من کوتاه میام و رابطه بهتر از قبل در جریانه فقط نشون میده که من ناخوداگاه دارم پی حرف دلم میرم که تهش خیلی پشیمون میشم...

فکر کنم صابکارم کمی نرم شده و داره دنبال جایگزین برای من می گرده 

شیما فکر می کنه با تحقیر کردن من میتونه منو منصرف کنه... میگه عاخه تو که نمی تونی حسابدار صفرتا صد یه جای دیگه باشی تو همه کارا رو بلد نیستی، نرم افزار ما از همه آسون تره و بقیه شون انقدر پیچیده و سخته که نمی‌تونی اصلا کار کنی و کار گیرت نمیاد و شاید محیطش امن نباشه و هزارتا حرف دیگه... چرا واقعا؟ درکش نمی کنم... اون رفیقمه یعنی:/

خیلی خستم... خیلی 

بوفه تریا

خیلی حالم بده 

دیشب تا دو باهاش حرف زدم و گفتم رابطه ای که بدون هدف ازدواج باشه نباید انقدر طولانی بشه، خب وابستگی پیش میاد و هرچی دیرتر بشه اوضاع بدتره... رابطه ای که به خاطر یه سرگرمی ساده تهش شد وابستگی و علاقه... هوففف 

حرفام به نظرش منطقیه ولی میگه نمی تونه ازم جدا بشه، احمقانه اینه که نمی تونم بهش نه بگم...

از طرفی دائم بحث دارم و صابکارم نمی ذاره بیرون بیام...

همه چی پیچیده شده، دائم فکرم درگیره، همه چی یادم میره، اکثرا اضطراب های بی دلیل دارم...

امروز رو مرخصی گرفتم واسه عمل چشم بابام... از چهار صبح به خاطر استرسش بیدار شد و انقدر راه رفت و سروصدا کرده که نذاشت منم بخوابم... ساعت شش راه افتادیم و تا ساعت نه کارهاش رو انجام دادیم، عمل خطرناکی نیست ولی وقتی دیدم لباس اتاق عمل پوشیده و بغضم گرفت... خیلی به نظر مظلوم میومد :( الان ساعت یکه و من هنوز منتظرم عملش تموم بشه و من برم پیشش...

رستگاری در گریختن نیست

قسمت دوم سری رود از مجتبی شکوری رو می دیدم که حسابی جا خوردم از اینکه خیلی وقته نه فکر کردم و نه روی خودم و مسائل اطرافم تمرکز کردم... زندگی می کنیم که بگذره...

از خواب بیدار میشم، سرکار میرم، برمیگردم و انقدر خوم رو توی کلیپای اینستا غرق می کنم تا از خستگی بیهوش بشم... دائم استرس دارم و دنبال کمبودها و چیزهایی که یادم‌رفته می گردم و هر چی بهش فک‌ می کنم تنها چیزی که از غافلم خودمه...

راستی بهتون نگفتم که بالاخره این دختری که با همه چیز کنار میاد از خود بی خود شده و داره استعفا میده تا با این شغل مزخرف خدافزی کنه... به نظر نمیاد که صابکارم همچین حمال کم خرجی رو از دست بده ولی من هرطور شده تا آخر خرداد بیشتر نمیام...

به نظرتون می تونم همین طور که از کارم متنفر شدم و کنار کشیدم، از آدمی که بهش وابسته ام و سمیه هم کنار بکشم؟ 

باید با من حرف می زدی

آدمی که یهو میگه حالم‌خوب نیست می خوام تنها باشم بعد از چند روز پیگیر بشه و بگه تو حالت عادی نبودم و از یه قضیه چرت بهم ریخته بودم رو باید چیکار کرد؟ تازه وسط توضیح دادنش یهو سوتی بده و یه دروغ قبلیش ضایع بشه:) من که بخشیدم ولی آدما خیلی بقیه رو خر فرض می کنن :/

می دونی چه وقتی یه هیولا دیگه هیولا نیست؟

وقتی که دوسش داشته باشی🥲

 

راستی بهتون نگفتم که چه عید پرسروصدایی داشتم... تو همین گیرودار تونستم یه پراید کوچیک واسه خودم جور کنم و الان هم درگیر امتحانات رانندگیم که گواهینامه جور بشه و بزنم به جاده:) ها ها ها 

البته هنوز خیلی برنامه ها دارممم گاماس گاماس 

باید رفت...

این مدت خیلی زندگی شلوغی داشتم، چندین ماه بدون فکر جلو رفتم، یا کار بودم یا بیرون... حتی شده از سرکار تا خونه رو یه مسیر دو ساعته پیاده روی می کردم ولی تمام تلاشم این بود که خودم، موقعیتم، کارهام، تصمیم هایی که می گیرم، رفتارام و هر چیزی که الان هست رو نادیده بگیرم و فقط بگذرونم... انگار که عمرم رو دادن دستم و من فقط می خوام تمومش کنم...

روزهای نزدیک عید که تو شلوغ ترین حالت ممکن بودم و بیشتر روزها بالای ۱۲ ساعت کار می کردم(البته با حقوقی که دریافت می کنم کار حساب نمی شه لطفه)

بعد از عید که سرم خلوت شد یه لحظه سرجام موندم، یه نگاه به عقب انداختم و دیدم چقدر تباه گذروندم... چقدر ارزش خودم رو پایین آوردم؛ سرکار، تو رابطه، تو خانواده، تو دوستام، تو زندگی شخصیم و کلا همه چی...

کارهایی واسه صابکارم انجام دادم که اصلا به چشمش نیومد و به نظرش وظیفم بود چون من آچار فرانسه شم...

رابطه ای رو جدی گرفتم و توش حسابی باج دادم که واسه طرفم یه سرگرمی موقت بود...

اجازه دادم خونوادم جلوی حرکت منو، پیشرفت منو بگیرن و عقب نگهم دارن...

با آدمایی رفیق شدم که فقط واسه منفعت سراغ من میان و زمانی که به دردشون نمی خورم اون روی بدجنسشونو بهم نشون میدن... چطور می تونن انقدر پست باشن؟!

به خودم، افکارم، بدنم، غذام، هیچیم نرسیدم... چن تا تار موی سفید درآوردم، وعده های غذاییمو فراموش می کنم، دائم استرس دارم و نگرانم، درد پای شدیدی دارم که پیگیری نمی کنم و...

به نظرتون وقتش نیست یکم استپ کنم... از شر آدمای تاکسیک زندگیم به پیله ی تنهاییم برم و خودمو زخم های خودم رو درمان کنم؟ متاسفانه یکی از کارهاییه که توش نابلدترینم...

Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan