خیلی حالم بده 

دیشب تا دو باهاش حرف زدم و گفتم رابطه ای که بدون هدف ازدواج باشه نباید انقدر طولانی بشه، خب وابستگی پیش میاد و هرچی دیرتر بشه اوضاع بدتره... رابطه ای که به خاطر یه سرگرمی ساده تهش شد وابستگی و علاقه... هوففف 

حرفام به نظرش منطقیه ولی میگه نمی تونه ازم جدا بشه، احمقانه اینه که نمی تونم بهش نه بگم...

از طرفی دائم بحث دارم و صابکارم نمی ذاره بیرون بیام...

همه چی پیچیده شده، دائم فکرم درگیره، همه چی یادم میره، اکثرا اضطراب های بی دلیل دارم...

امروز رو مرخصی گرفتم واسه عمل چشم بابام... از چهار صبح به خاطر استرسش بیدار شد و انقدر راه رفت و سروصدا کرده که نذاشت منم بخوابم... ساعت شش راه افتادیم و تا ساعت نه کارهاش رو انجام دادیم، عمل خطرناکی نیست ولی وقتی دیدم لباس اتاق عمل پوشیده و بغضم گرفت... خیلی به نظر مظلوم میومد :( الان ساعت یکه و من هنوز منتظرم عملش تموم بشه و من برم پیشش...