Germinate

Aliferous

وقتی با یکی صمیمی میشم و از خودم بهش میگم، خیلی حس خوبی بهم دست میده ولی وقتی اونم احساس راحتی می کنه و شروع می کنه به بدگویی کردن از کسایی که قبلن بهش نزدیک بودن، دلم می خواد بابت همون اطلاعات نصفه نیمه هم بکشمش.

امروز فهمیدم که چقدر خسته ام، از لحاظ ذهنی، و چقدر ارتباط با آدما روم فشار میاره و تمرکزم رو از بین می بره... پس فعلا به برنامه ای که شروعش کردم و تو ذهنمه ادامه میدم  :)

دارم سریال دهن لق رو می بینم که اولش به خاطر بازیگر مورد علاقه م بود و در ادامه... واو خیلی خوبههه

چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت

انگار صد سال گذشته :)

چقدر این مدت سخت بود، انقدر سخت که هنوز خسته ام و هر چی می خوابم تموم نمیشه. فقط چن ماه دیگه مونده... تا وسط راه رو اومدم و نباید کوتاه بیام :) من می تونم 💪🏻

متاسفانه مشکلات کمتر که نه ولی بیشتر میشن و باید از پسشون بربیام 

رابطه ای که فاتحه اش رو خونده بودم رو خودم دوباره شروع کنم و از همین آغاز به غلط کردن افتادم... چیه این آدم‌که وقتی نباشه از دلتنگی له می شم و افسردگی‌ میگیرم و وقتی باهاشم فقط بی قرارم که به یه بهونه از شرش راحت شم... این قسمت از زندگیم یه درس داره که من باید بگیرم ولی مغزم متاسفانه داره مقاومت می کنه... خیلی چیزاس که میدونم ولی نمی تونم عملی کنم... همش دارم می ندازمش واسه بعد، وقتی رفتم سرکار، وقتی حقوقم رو گرفتم، وقتی بیکار شدم، وقتی از شرش راحت شدم، وقتی...

دلتنگم، خسته ام، دیوانه ام و حالم از این اوضاع به هم می خوره، شاید کمتر از قبل ولی همچنان بله...

به تو فکر کردم

نمی دونم چه اتفاقی تو مغزم داره رخ میده که بعد دوماه یادش افتاده "اوه باید دلم براش تنگ بشه" لعنتی تو حتی روز آخرم دلت نسوخت واسه از دست دادنش الان تو فکرشی؟

دیشب خوابش رو دیدم و از صب تا حالا دارم خاطرات این مدت رو مرور می کنم، حتی اسمش رابطه هم نبود ولی من دلم واسه وقت گذروندنامون، دعواهامون، وقتایی که وسط قهر بهش زنگ میزدم بپاش بیرون و می گفت فقط بگو کجا، مسافرتامون، پارک رفتنامون، رانندگی خیلی خوب و بی کله ش، دستای همیشه سردش، صدای مزخرفش، موهای خفن طلاییش، بغل گرمش که کلت میرفت دقیقا روی قلبش و دستای درازش رو می پیچید دور تنت، وقتایی که ساکت می شد و توی خودش میرفت، سیگار کشیدنش و مهربون بودنش تنگ شده...

میدونم به خاطر یهویی بلاک کردنش ازم عصبانیه و مثلا می خواد منو با پیگیر نبودش تنبیه کنه ولی حتی اگه برگرده هم من قبولش نمی کنم... داستان ما خیلیییی پیچیده س... بهتره که همینطور درهم پیچیده پرت بشه تو سطل زباله... 

همین

گمت کردم

چقدر امروز واسم غم انگیز بود

چرا انقدر ناامید و تار و دلتنگ بودم امروز 

انگار عشق چن ساله م ولم کرده و رفته بدون هیچ دلیلی... 

خسته ام و حالم از این وضع به هم می خوره 

تموم میشه؟

آواز قو

یعنی من فقط وقتی میام اینجا که واقعا دلم پره هاااا 

واقعا یه سری حرفا رو هیچ جا، به هیچکس نمی شه گفت. واقعا انقدر مردم درگیر دغدغه های روزمره ان که وقتی یکی برمیگرده میگه همه چی آرومه ولی من بیقرارم، انگار یه حرف خیلی مزخرف از دهنش بیرون اومده...

نمیگم همه چی رواله ها، از صبح تا شب یه عالمه گرفتاری و دغدغه رو رد می کنم ولی مشکل اصلی من از درونه... انگار که یه تیکه بزرگ ازش کمه... انگار یه درخت آلبالو قوی و زنده ام که میوه نمیده... چرا گفتم آلبالو؟ چون تنها درختی که از بچگی زیاد توی دست و پام بوده همین درخت آلبالو و گیلاس و آلوچه بوده دیگه... 

دارم خودمو گول می زنم، از صب تا عصر سر کارم، عصر یکی دو ساعت می خوابم و بعدش میشینم پای کارهای اینستای فروشگاه و بعدشم بکوب توی اکسپلور اینستا ام یا فیلم می بینم، سه تا سریال رو همزمان دنبال می کنم که دوتاش در حال پخشه، یا بیرونم... انقدر سرم گرمه که به همشون نمیرسم و نمی ذارم انقدر بیکار بشینم که برم تو فکر و خیال... وقت خوابم انقدر خسته ام تا سرم میره روی بالشت خوابم میبره

خواستم بگم که نه تحصیل، نه کار، نه ازدواج و رابطه، نه خونواده، نه رفیق، نه کتاب، نه فیلم، نه تفریح و نه هیچ چیز دیگه ای تا الان نتونسته این حفره ی خالی وسط وجود منو پر کنه... همینقدر تلخ وووو پایان

چقدر خسته

فکر کردین دوباره میرم و پیدام نمیشه تا یه مدت طولانی؟ اشتباه کردین...

داشتم سعی می کردم غرهامو یه دفعه ای جمع کنم و بیام براتون حسابی بگممم... آه که این روزا چقدر ذهنم درگیره...

گیر کردم میان چندین نفر آدم با چشم های منتظر...چشمانی بزرگ که با اخم تیز شده به سمتم و منتظر است تا کمی کج برم... 

از طرفی از خیلی چیزها غافل موندم، اصلا به خودم نمیرسم. وقتی کارام تموم میشه فقط می تونم لم بدم و سعی کنم بخوابم و این اذیتم می کنه :( دلم می خواد توی اون تایم یه کار مفید برای خودم انجام بدم ولییی انقدر خستم انقدر خستمممم که نگاه کردن واسم فعالیت سنگین حساب میشه... شاید به خاطر کار پر استرس و بدون تعطیلی و حجم زیاد باشه، شاید به خاطر درگیری های زیاد ذهنی باشه، شاید هم به خاطر تنبلیم باشه :/نمی دونم... فقط اینو میدونم که همچنان ناراضیم... خیلیییی ناراضی... و خیلیییی خسته

ظهر سگی سگی

عااامممم این مدت رو تعریف نمی کنم واستون، راستش وقت و حوصله ش رو ندارم...

میدونید که الی اگه یه روز پر اتفاق نداشته باشه میمیره؟ بعلههه روزهای پر اتفاق من همچنان ادامه داره و من اینو به دورانی که روزهام یکنواخت و کسل کننده بود ترجیح میدم :)

امروز تا لنگ ظهر خوابیدم، ولی خب چه خوابی؟ خیلی عجیب بود اصلا یادم نمیاد، چند تا بازیگرم توشون بود، انگار توی یه تیمارستانی چیزی بودیم... نمی دونم... ولییی خیلی استرس داشت انگار همش یکی هولم می کرد که یه کاری انجام بدم وسط خوابم با تلفن از سر کار بیدار شدم

بیدار که شدم یه لیوان قهوه و بیسکوییت زدم به بدن که خواهری زنگ زد و ریختیم بیرون... با خاله رفتیم ناژوون و لب آب بشینیم و گذر عمر ببینیم و چای و کیک بخوریم 

همه چی عادی بود که دیدیم چن نفر با سگ هاشون دارن راه پیمایی و سرو صدا می کنن ، خواهر منم این وسط خواست عکس بگیره و نمی دونم چی شد که یه سگ گنده پرت شد تو بغل من، یهو انگار از من خوشش نیومد و دستم رو گاز گرفت :/ والا خیلی عذر خواهی کردن ولی من چون فحش میدادم زیاد متوجه نمی شدم و با حال بد برگشتیم خونه، تا رسیدم رفتم حموم و اومدم 

راستی واستون نگفتم سر کارمون یه تازه کار اومده که چی بگم والا... واستون تعریف کنم این دو هفته چه بلاهایی به سر من آورده شاخ درمیارین و اشک می ریزین

امروزم از صب زنگ زد و هی سوال پرسید، از حموم که بیرون اومدم زنگ زد و گفت کجایی که رئیس نشسته منتظرته :/ خودمو با سرعت رسوندم و دیدم که بله سرکار خانم تا جایی که تونسته گند زده :))))

نشستم پای جمع کردن اشتباهات و با بچه ها کلی حرف زدیم و حال بدم اوکی شد، تازه کارهای قبلیشم چک کردم کلی اشتباه داشت... بعدش استوری های اینستای پیج محل کارم رو آماده کردم، کلی اینور اونور رفتم و یکم صندوقداری کردم و یکم دم در نشستم و بچه ها رو اذیت کردم تا ساعت یازده شد و در فروشگاه رو بستیم...

دم در خواهری منتظرم بود و تا سوار شدم گفت بیا بریم واکسن هاری و کزاز بزنیم که نمیری، هیچی دیگه خلاصه ما تا ساعت دوازده و نیم داشتیم واکسن میزدیم، دهن مسئولشو هم سرویس کردیم هی میگفت صب بیا هی می گفتم نهههه من میمیرم :))))  دوتا آمپول توی بازوهام فرو کرد و یه آمپولم دوبار زد توی جای زخمم خیلیییی درد گرفت

بعلهههه خسته ام و فردا صبم باید برم سر کار

فعلاااا

ازم دور نمیشی

چی شد که دوباره اومدم اینجا؟ فقط نیاز دارم که خالی بشم

خیلی پرم خیلیییی اندازه ده سال حرف دارم واسه گفتن و دهنم بستس

انگار یه عنکبوت بزرگ یه عالم تار دور بدنم تنیده، بعد من هیییی تلاش می کنم تکون بخورم ولی نمی تونم :/ دقیقا همینقدر درگیرم

این حس بد رو درک نمی کنم، آدم هی خودشو گول می زنه، مدرسم تموم بشه، دانشگام تموم بشه، برگردم خونه، همش توی خونه باشم، ازدواج کنم، سر کار برم، رل بزنم، با رفیقام بیرون برم... همش فکر می کنیم این قسمت تموم بشه اون رنج و حس بدی که اذیتمون می کنه هم‌تموم میشه ولیییی نمی شه متاسفانه

نه میشه از رنجی که می بری داد بزنی، چون کسی واسش مهم نیست و تو رو آدم بی ظرفیت و دیوانه ای می بینند

نه میشه ازش فرار کنی چون داره تو رو از درون می خوره

نه میشه از بینش ببری چون هر جا بری و هر کار بکنی همراهته

هرروز تصمیم می گیرم از فردا لایف استایل بلاگری و کتابای خودیاری رو ترکیب می کنم و از این به بعد یه زندگی خفن می سازم ولی همین که اون روز یه گند عظیم نزنم و بدون درگیری تموم بشه برام موفقیته

نمی دونم چیکار کنم و اینکه هیچ ایده ای براش ندارم هم اذیتم می کنه، راستش ایده زیاده ولی می دونم تهش همینه، من خیلی انتخابا کردم، خیلی تلاش کردم ولی قطعا بازنده ترین آدم تو دوره خودمم، از حجم تباهیم عقم گرفت

دلم می خواد بخوابم ولی انقدر شبا خواب بد می بینم که استراحتمونم عذابه

الی مجبوره صبور باشه...

مومیایی :)

سلااااام امیدوارم کسی باشه که صدامو بشنوه :)

چطورین؟ چخبرا؟

چرا انقدر سوت و کوره اینجا؟ ستاره هام خیلی کمههه

چقدر نوشتن برام عجیب شده... درمورد خودم؟ اوه گاااد 

پست قبلیمو خوندم خیلی هول هولی و بد نوشتم، یعنی به عنوان شخص ثالث خودم از خودم حالم بهم خورد... هعیییییی

ولیییی چقدر من الان با منی که اونموقع اینجا می نوشت فرق دارمممم خیلیییی فرق دارم... چقدر اتفاق و بلا به سرم اومده :) همشو دوباره هول هولکی تعریف کنم زشت و بد میشه، فقط فعلا اومدم بگم که دلم واسه اینجا تنگ شده و دوست دارم بیشتر بیام... تو رو خدا بگین هنوزم منو می خونینننننن :/ چقدر لوسم 

فعلاااااا

دور گردون با ما چه کرد؟!

سلام بچه ها :) چطور مطورین؟ :)

خیلی وقته از هیچکی خبر ندارم و پامو اینجا نگذاشتم اما خب به شدت درگیر بودم... وای انقدر اتفاق داره میفته و همه چی افتاده روی دور تند که نمی دونم از کجا بگم... یادتونه گفتم میرم پیش یه وکیل؟ 

اون کارش فقط بعد از ظهرا بود... بعد یه هفته کار یهو یه کار دیگه واسم جور شد، حسابداری اونم توی یه فروشگاه معتبر و حسابی که هیچکس باورش نمیشد... البته که من به خاطر سابقه نداشتنم با پارتی وارد شدم... روز اولی که با رئیسم صحبت کردم گفت چون سابقه کار ندارم باید تا عید رو کارآموز بمونی و بعد باهات قرارداد می بندم... منم قبول کردم :) بهشون گفتم که یکسال صندوقدار بودم در حالی که دروغ گفتم، چند ماه اونم تو یه فروشگاهی که پشه پر نمی زد و سریع هم طرف ورشکست شد :/ روز اول منو فرستادن واسه صندوق داریشون و تو یکی دوروز کاری کردم کل صندوقدارا پشماشون بریزه و همه بگن چقدر کارت خوبه... اون روزا خیلی استرس و بدن درد داشتم... بعد دو سه روز رفتم کنار دست حسابدار اصلی که از قضا همسایه قبلیمون دراومد و دقیقا کوچمون رو به روی همدیگه ست... مسیر کارم یکم بدجوره، دو تا اتوبوس و پیاده روی، بهم پیشنهاد داد با هم بریم و برگردیم و عملا کارم راحت شد ولی هنوزم کار دوم منشی وکیل بودن اذیت میکرد، هفت صبح تا چهار بعد از ظهر بعدشم میدوییدم می رفتم سرکار بعدی و ساعت نه می رسیدم خونه... تو همین اوضاع به شدت تلاش می کردم که خودمو ثابت کنم، اول بهم فاکتور زدن رو یاد دادن، انتظارشو نداشتن ولی خیلی سریع همه فاکتورا رو دست گرفتم و از پس اکثرشون براومدم جوری که همون رئیسی که می گفت باید سه ماه واسه من رایگان کار کنی سر ۱۵ روز برگه قرارداد رو گذاشت جلوم و گفت امضا کن :/ بزنم به تخته بالاخره یه جا مفید بودم... بدی کارم اینه که هرروز باید بری سرکار و جمعه هام باید واسشون صندوق داری کنم... اما ارزششو داره چون کاری که یاد میگیرم تو آینده م تاثیر زیادی داره... داشتم له می شدم که آخر دی ماه از دفتر وکالت انصراف دادم و شانس من خیلی سریع یه نفر دیگه پیدا شد و بار سنگینی از دوشم برداشته شد. 

الان یه روتین ثابت دارم، هنوز دارم تلاش می کنم تا همه چی رو یاد بگیرم و مطمئنم می تونم از پسش بربیام، این تازه قدم اوله یه راه طولانیه... 

گذشت تا این که جمعه گلو درد گرفتم و بعلهههه دوباره دچار کرونا شدم، در حالی که شهریور کرونا داشتم و چند وقت پیش هم دو دوز واکسن زدم :/ با وجود این سرکار می رفتم چون هم من هم دوستم هم رئیسم با هم همزمان گرفتیم... ولی دیشب خیلی حالم بد شد با وجود دکتر و دوتا آمپول و کلی قرص و شربت بازم تا صب تب و لرز داشتم و عطسه و سرفه و گلو درد ولم نمی کرد :/ این شد که صب گفتم من نمیام و الان تو خونه حوصلم سررفته، گفتم بیام براتون همه چیو تعریف کنم...

دارم ایمان میارم که زندگیم این یکی دو ساله تو اوج و پر از اتفاق بوده و انگار این پر اتفاق بودنه ادامه داره...

این چن وقته ارتباطم با خواهرم خیلی خیلی کمتر شده و از این اتفاق هم راضیم هم حس تنهایی می گیرم از اینکه الان واقعا تنهام :( البته یه نفر همچنان تو زندگیم هست که نمی تونم حسابش کنم، گاهی وقتا بهم پیام میده و همین که بلاکش نکنم واسش کافیه، انگار اونم فقط تنهاست اما من نمی تونم به کسی واسه رابطه اعتماد کنم، بذار بمونه تا خسته شه و بره دنبال کسی که به دردش بخوره...

آه چه روز طولانی ای  :( دلم می خواد برم لب آب ولی نمی شه، خیر سرم باید تو خونه استراحت کنم :d 

باهام حرف نمی زنید؟

Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan