عااامممم این مدت رو تعریف نمی کنم واستون، راستش وقت و حوصله ش رو ندارم...

میدونید که الی اگه یه روز پر اتفاق نداشته باشه میمیره؟ بعلههه روزهای پر اتفاق من همچنان ادامه داره و من اینو به دورانی که روزهام یکنواخت و کسل کننده بود ترجیح میدم :)

امروز تا لنگ ظهر خوابیدم، ولی خب چه خوابی؟ خیلی عجیب بود اصلا یادم نمیاد، چند تا بازیگرم توشون بود، انگار توی یه تیمارستانی چیزی بودیم... نمی دونم... ولییی خیلی استرس داشت انگار همش یکی هولم می کرد که یه کاری انجام بدم وسط خوابم با تلفن از سر کار بیدار شدم

بیدار که شدم یه لیوان قهوه و بیسکوییت زدم به بدن که خواهری زنگ زد و ریختیم بیرون... با خاله رفتیم ناژوون و لب آب بشینیم و گذر عمر ببینیم و چای و کیک بخوریم 

همه چی عادی بود که دیدیم چن نفر با سگ هاشون دارن راه پیمایی و سرو صدا می کنن ، خواهر منم این وسط خواست عکس بگیره و نمی دونم چی شد که یه سگ گنده پرت شد تو بغل من، یهو انگار از من خوشش نیومد و دستم رو گاز گرفت :/ والا خیلی عذر خواهی کردن ولی من چون فحش میدادم زیاد متوجه نمی شدم و با حال بد برگشتیم خونه، تا رسیدم رفتم حموم و اومدم 

راستی واستون نگفتم سر کارمون یه تازه کار اومده که چی بگم والا... واستون تعریف کنم این دو هفته چه بلاهایی به سر من آورده شاخ درمیارین و اشک می ریزین

امروزم از صب زنگ زد و هی سوال پرسید، از حموم که بیرون اومدم زنگ زد و گفت کجایی که رئیس نشسته منتظرته :/ خودمو با سرعت رسوندم و دیدم که بله سرکار خانم تا جایی که تونسته گند زده :))))

نشستم پای جمع کردن اشتباهات و با بچه ها کلی حرف زدیم و حال بدم اوکی شد، تازه کارهای قبلیشم چک کردم کلی اشتباه داشت... بعدش استوری های اینستای پیج محل کارم رو آماده کردم، کلی اینور اونور رفتم و یکم صندوقداری کردم و یکم دم در نشستم و بچه ها رو اذیت کردم تا ساعت یازده شد و در فروشگاه رو بستیم...

دم در خواهری منتظرم بود و تا سوار شدم گفت بیا بریم واکسن هاری و کزاز بزنیم که نمیری، هیچی دیگه خلاصه ما تا ساعت دوازده و نیم داشتیم واکسن میزدیم، دهن مسئولشو هم سرویس کردیم هی میگفت صب بیا هی می گفتم نهههه من میمیرم :))))  دوتا آمپول توی بازوهام فرو کرد و یه آمپولم دوبار زد توی جای زخمم خیلیییی درد گرفت

بعلهههه خسته ام و فردا صبم باید برم سر کار

فعلاااا