یعنی من فقط وقتی میام اینجا که واقعا دلم پره هاااا 

واقعا یه سری حرفا رو هیچ جا، به هیچکس نمی شه گفت. واقعا انقدر مردم درگیر دغدغه های روزمره ان که وقتی یکی برمیگرده میگه همه چی آرومه ولی من بیقرارم، انگار یه حرف خیلی مزخرف از دهنش بیرون اومده...

نمیگم همه چی رواله ها، از صبح تا شب یه عالمه گرفتاری و دغدغه رو رد می کنم ولی مشکل اصلی من از درونه... انگار که یه تیکه بزرگ ازش کمه... انگار یه درخت آلبالو قوی و زنده ام که میوه نمیده... چرا گفتم آلبالو؟ چون تنها درختی که از بچگی زیاد توی دست و پام بوده همین درخت آلبالو و گیلاس و آلوچه بوده دیگه... 

دارم خودمو گول می زنم، از صب تا عصر سر کارم، عصر یکی دو ساعت می خوابم و بعدش میشینم پای کارهای اینستای فروشگاه و بعدشم بکوب توی اکسپلور اینستا ام یا فیلم می بینم، سه تا سریال رو همزمان دنبال می کنم که دوتاش در حال پخشه، یا بیرونم... انقدر سرم گرمه که به همشون نمیرسم و نمی ذارم انقدر بیکار بشینم که برم تو فکر و خیال... وقت خوابم انقدر خسته ام تا سرم میره روی بالشت خوابم میبره

خواستم بگم که نه تحصیل، نه کار، نه ازدواج و رابطه، نه خونواده، نه رفیق، نه کتاب، نه فیلم، نه تفریح و نه هیچ چیز دیگه ای تا الان نتونسته این حفره ی خالی وسط وجود منو پر کنه... همینقدر تلخ وووو پایان