صدای چک چک آب از سقف منو به خودم آورد. بالاخره تموم شد... نگاهم به جلبکی بود ک لای پاهام پیچیده شده بود. بوی نمک و آهن زنگ زده شش هامو پرکرده بود و نفس کشیدن برام سخت تر از اونی بود ک فکر می کردم. مات موندم به بیرون و مه خاکستری ک همه جا رو فرا گرفته بود. تا چشمم به ترک بزرگ دیوار ک تا سقف ادامه داشت خورد فهمیدم این آخرین ناله های ساختمونه... پام رو از لای لجنا بیرون کشیدم و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم بیرون دویدم، چیزی برای برداشتن نداشتم... از در ک خارج شدم صدای درهم شکستن کل اون خونه توی گوشم سوت کشید و زمین رو لرزوند. هیچ خونه یا آدم دیگه ای تو دیدم نبود... فقط مه.
به ساختمون خراب نگاهی کردم و با پام روی زمین رسم کشیدم. اون ساختمون کل زندگی من بود... قبلا زلزله هایی رو پشت سر گذاشته بودیم ولی این سونامی چیزی ازش باقی نگذاشت... حالا حتی از صفر هم پایین ترم. از این تنهایی و سرما لرزه به تنم افتاد... خسته و گرسنه به اطراف نگاه میکردم... تشنه ی کمک بودم و گرسنه ی محبت. خسته از رنج هایی ک دیگران و خودم همزمان به این بدن تحمیل کردیم. کنار خرابه ای ک زندگیمه ایستادم، درمانده و بلاتکلیف... میشه از نو ساخت؟ من از پسش برمیام؟ الان فقط خسته ام...
یادت نره همیشه میشه از نو ساخت الی
تا خودتو داری میتونی بسازی همه چی رو
یکم خودتو لایق نوازش ستایش دوست داشتن و مهر بدون دختر