تمام تلاشم اینه ک بتونم یه مشاهده گر باشم ولی خیلی وقتا جواب نمیده. وقتی غرق فکرم و به خودم میام یهو کل افکارم ناپدید میشه...

اینروزا چایی و خواب همدم من شده... اون وسطم کتاب... کتاب رنسانس مرگ از ضحی کاظمی رو خوندم و راضی بودم. کتاب قهوه سرد آقای نویسنده هم شروع کردم، یجور انقلاب در منه... از کتابای فارسی و معروف همیشه فراری بودم ولی این بار خواستم متفاوت باشم...

از چیزی ک هست ناراضیم و بدون اینکه واسش پلن بریزم یا هدف گذاری کنم کم کم دارم تغییر میدم... بوی لجن گذشته نمی ذاره از حال لذت ببرم...

یه سریال کره ای می بینم به اسم با شوهرم ازدواج کن، داستانش اینه ک یه زن کلی تو زندگیش سختی میکشه واسه شوهر مزخرفش هرکاری میکنه ولی وقتی سرطان میگیره میفهمه با دوست صمیمیش بهش خیانت کرده، درست تو لحظه مچ گیری همسرش اونو میکشه... خب بعدش چشماشو باز میکنه و تو ده سال قبله و می خواد سرنوشتشو تغییر بده... امیدوارم در ادامه هم جذاب باشه... کیدراما اکثرا تا وقتی عشق و مثلث عشقی واردش نشده واسم قشنگه بعدش لوس میشه...