امروز صبح که بیدار شدم فقط صدای خروپف مامان و بابای خوابم توی گوشم بود، سریع آماده شدم و به هانتر پیام دادم که داره میره سر راه منو سوار کنه. درست تو لحظه ای که باید خودمو رسوندم و باهم رسیدیم. کل روزو پشت صندوق نشستم، چند باری سیستم ها رو درست کردم و چن تا جنس رو وارد سیستم کردم. تقریبا ساعت دوازده بود که رنگم پرید و سرگیجه شدید گرفتم و بدنم شروع به لرزش کرد، خیلی ترسیدم. چن تا شکلات خریدم و لرزش دستم بهتر شد ولی سردرد و حالت تهوع باهام موند. پری بعد چند روز از شمال اومده بود و چشماش از شادی برق میزد. کارم که تموم شد زنگ زدم به هانتر و گفت که میاد تا زود بریم. قبل رفتن زیبا که دو شیفت بود و داشت ناهار می خورد برام یه لقمه حسابی گرفت و داد دستم که توی راه حسابی چسبید.

یکم فیلم نگاه کردم و به علی زنگ زدم ولی جواب نداد. جمعه هیچ خبری ازش نداشتم، همیشه تو اولین فرصت بهم‌زنگ می زد. شنبه عصر بهم زنگ زد، سرکار بودم، تا شروع کردیم به حرف زدن گله کرد که چرا جواب پیام هاشو ندادم! گفتم‌اصلا پیامی برای من نیومده... از اول تماس طاهر، یه پسریچه هجده ساله زرنگ، فضول و دهن لق، اومده بود کنار میزم و به بهونه پیدا کردن وسیله کلشو تو دو سانتی کله من نگه داشته بود؛ خیلی معذب بودم که فامیلمون هم رسید و وسط حرفاش گفتم شرمنده کار دارم و قطع کردم. امروز هم‌اینطوری شد... عصر داشتم توی گوشیم‌می گشتم که دیدم با خطی بهم پیام داده که سر دعوای قبلیمون بلاکش کردم... خب زنگ بزن مرد :/ راستش تو این مدت اصلا حواسم بهش نبود و حتی یادم نبود که تو زندگیمه و بابتش عذاب وجدان دارم...

مامانم تو غروب بود که گفت با خواهرم اینا بریم یه سر باغ ولی من خیلی داغون بودم... قبل از این که اونا برن من خوابم برد. دو ساعت قشنگ :) بعدشم دوش گرفتم و پای سریال کره ای زنان کوچک که خیلی دوستش دارم یکم غذا خوردم و رفتم نشستم توی حیاط... هوا خیلیییی خوبه... خنکای لطیفشو دوست دارم

به ستاره ها خیره شدم و فکر کردم که چقدر دلم می خواد سرکار نرم... خیلی دلم می خواد خودمو از اینجا نجات بدم اما یه فکر دیگه باعث شد که حالم خیلی بد بشه... واقعا هر چی بهش فکر می کنم می بینم که یه بازنده کاملم، تو تمام زمینه های ممکن و غیرممکن، خونوادم اصلا منو نمی خوان، رابطه هام با هر انسانی داغونه، تو کارم شکست خوردم، تو زمینه مالی شکست خوردم، خودم از همه خرابترم، هیچی اون چیزی که می خوام و باید باشه نیست، حتی نزدیک بهش نیست، مگه میشه تنها افتخار زندگیم شاگرد اول بودن تو دوازده سال مدرسه باشه؟ هیچ نقطه امیدی نیست، هیچ ریسمانی نیست،‌ اینم از وضع دنیامون... آدم تو این نقطه باید به چی فکر کنه؟ بعد ۲۴ سال چی دارم؟