آدم زیاد مذهبی نیستم ولی خوب یادمه چطور اون اتفاقا تو اون چند روز افتاد، اون لحظه ای که نیمه بیهوش روی تخت افتاده بودم، توی تب وحشتناک می سوختم و نفس کشیدن برام غیر ممکن بود، دائم احساس می کردم دارم سقوط می کنم و به این فکر می کردم نکنه الان بمیرم؟ باورم نمیشد این منی که دائم در حالت نارضایتی و غر زدنم اشک ریختم و از خدا بابت اینکه بهم فرصت زندگی رو داد تشکر کردم و کاملا راضی داشتم اون مرگ رو قبول می کردم... 

خوب یادمه چطور بهم نشون داد تو لحظه هایی که اصلا حواسم نیست چطور هوامو داره و کنارم هست... راستش من خوب دیدم اون چیزی رو که باید می‌دیدم.

روز آخر مسافرتمون که رفتنمون موکول شد به ۱ شب با خواهری مقام های اطراف رو گشت زدیم... وقتی به مقام علی اکبر رسیدیم یه زن عرب از میان جمعیت و شلوغی خودشو بهم رسوند و خیلی اتفاقی بهم یه نوار سبز داد و به عربی گفت دعا کن و به ضریح ببند. همین کارو کردم و وقتی که توی اون کوچه تنگ و پیچ در پیچ برمیگشتیم جلوی یه مغازه چشمم به دستبندهای مهره ای افتاد ک رنگ خیلی خاصی داشتن و وسطشون یه مهره ی فیروزه بزرگتر به چشم می خورد. نتونستم در مقابل خریدنش مقاومت کنم :/ یادمه اونروز وقتی می خواستم خدافزی کنم و بریم دنبال ماشین رو به روی حرم عباس ایستادم، اشک ریختم و گفتم دوبار اومدم، اربعین اومدم و نتونستم حرمتو ببینم... درست همون موقع که بلیط افتاد واسه نصف شب متوجه پچ پچ زنهای کناری شدم: می دونستی امروز حرم ابالفضل فقط برای زنهاست؟ از خوشحالی سر از پا نشناختیم و کل بعد از ظهر رو تو حرم عباس بودیم بدون هیچ شلوغی... اونروز اون دستبند مهره ای دستم بود، با ضریح متبرک شد و برام یه نشونه شد که خدا هست و حواسش به منم هست مخصوصا وقتی که تنهاتر از همیشه به نظر میرسم...