لبه ی تخته سنگی در تاریکی نشسته بود. رو به رویش دریاچه سیاه رنگ آرام و بی صدا منتظر مانده بود... نور ماه نو انقدر کم و ملایم بود ک کمکی به دیده شدن چیزی نمیکرد... صدای رقص باد لا به لای شاخه های بید مجنونی که پشت سرش استوار ایستاده بود تنها چیزی بود ک گوش را پر میکرد. در خودش مچاله شده بود، سرش را روی زانوانش گذاشته بود و موهای بلند سیاهش دورش را گرفته بود. بدنش گرم ولی درون سرد و تهی بود. قلبش مچاله شده بود و ذهنش قفل کرده بود...

چرای بزرگی در مغزش میچرخید... چی شد ک به این روز افتاد... این همه اتفاق در این مدت کوتاه؟!

چطور باید میفهمید قفل این ذهن بسته و انقباض این قلب را چگونه باز کند؟

هیچ وقت نمی دانست و ترسش این بود ک هرگز نفهمد... باید چقدر غرق میشد در خودش؟ آیا آن دو سال وحشتناک برایش کافی نبود؟ کی قرار بود تمام شود؟ 

ترس از تنهایی و رها شدن فقط تنهاترش میکرد...