Germinate

Snow moon

شنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۳۲ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

لبه ی تخته سنگی در تاریکی نشسته بود. رو به رویش دریاچه سیاه رنگ آرام و بی صدا منتظر مانده بود... نور ماه نو انقدر کم و ملایم بود ک کمکی به دیده شدن چیزی نمیکرد... صدای رقص باد لا به لای شاخه های بید مجنونی که پشت سرش استوار ایستاده بود تنها چیزی بود ک گوش را پر میکرد. در خودش مچاله شده بود، سرش را روی زانوانش گذاشته بود و موهای بلند سیاهش دورش را گرفته بود. بدنش گرم ولی درون سرد و تهی بود. قلبش مچاله شده بود و ذهنش قفل کرده بود...

چرای بزرگی در مغزش میچرخید... چی شد ک به این روز افتاد... این همه اتفاق در این مدت کوتاه؟!

چطور باید میفهمید قفل این ذهن بسته و انقباض این قلب را چگونه باز کند؟

هیچ وقت نمی دانست و ترسش این بود ک هرگز نفهمد... باید چقدر غرق میشد در خودش؟ آیا آن دو سال وحشتناک برایش کافی نبود؟ کی قرار بود تمام شود؟ 

ترس از تنهایی و رها شدن فقط تنهاترش میکرد...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی