واقعا حس می کنم خودم نمی تونم از پس زندگی خودم بربیام. درست که فکر می کنم بقیه هم نمی تونن این کارو بکنن، نه پدر و مادرم با عجیب ترین منطق ممکن نه خواهرم که اوج فکرش اینه با یه پسر مذهبی با گذشته مناسب ازدواج کن و تو خوشبختی :/ نه برادری که هرروز با یه ایده کسب و کار میاد سراغم و فکر میکنه من یه عالمه پول واسه سرمایه گذاری دارم و همیشه هم خودشو به فنا میده، نه دوستم که میگه خب انجامش بده و پشت گوش ننداز، نه اون مشاوره ی مزخرف که با بهت نشسته بود نگاهم میکرد و میگفت تو با این گذشته ای که داشتی خیلیه هنوز سالمی نه اون کتابای انگیزشی و مثبت اندیشی... هیچی

زندگی کردن خیلی برای من سخته، نفس کشیدن سخته، انتخاب کردن سخته، همش دارم اشتباه می کنم و میدونم اشتباهه... حتی این که کاری نمی کنم هم اشتباهه... این مریضی کوفتی هم تموم نمی شه و داره خستم می کنم. همش ضعف دارم و بیشتر از ۵ دقیقه راه رفتن باعث سرگیجم میشه. دوستم پیامامو واسه کار جواب نمیده و من مث یه جنازه کل امروزو تا الان که ۸ شبه خوابیدم :/

فردا احتمالا یه کار دیگه رو برم ببینم چطوریه ولی خب استرس زیادی دارم :/

دیروز یه مسافرت یه روزه مزخرف داشتم، به جایی که معلوم نبود کجاست، وقتی رسیدیم هم خیلی زشت بود، مسیر وحشتناکی داشت، یکبار از مسیر خارج شدیم ولی خدا رو شکر هیچی نشد و تا آخر مسیر شاهد دعواهای زن و شوهری چرت بودم و وقتی رسیدم خونه حالم از قبل هم بدتر شده بود... کاش نمی رفتم

یه اتفاق شرم آور هم افتاده که نمی تونم بهتون بگم :/ اون رابطه ای که به خاطرش کلی زجر کشیدم و شب ها رو گریه کردم تا دردم آروم بگیره و تموم بشه رو با یه تماس مزخرف دوباره شروع کردم... خیلی سست عنصر و بی ثباتم میدونم... و درست چند روز بعد از اینکه شروع کردم و دلتنگیم آروم گرفت دوباره مثل چی پشیمون شدم... اه چه مرگمه؟ خواهری میگه این روانیه درسته تا الان کاریت نداشته ولی می بره بیهوشت میکنه میندازتت توی چاه :/ این حرفا رو از یه زن سی و هشت ساله با دوتا بچه می شنوم، باورم نمیشه :/

سوال اصلی اینه، چرا وقتی می دونیم کار درست چیه، چی از زندگی می خوایم و باید چیکار کنیم، باز هم کار اشتباه رو انجام میدیم و از سمت دیگه با اینکه تصمیم رو خودمون میگیریم به شدت پشیمون میشیم و خودمون رو سرزنش می کنیم؟

چقدر حرف زدم :/