Germinate

فراموشی ممنوع (۲)

شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۰۸:۴۴ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

از توی موهام تکه های جلبک رو بیرون کشیدم و روی زمین انداختم. شاید تمام این مدت اشتباه میکردم ک می تونم همه چیزو از اول شروع کنم. دوست داشتم فکر کنم همه چیز به خودم بستگی داره و می تونم اون خونه خرابه درست کنم. هنوز مه ادامه داشت و هر از گاهی بارون هم شروع می شد. نه جایی برای رفتن داشتم نه تلاشی برای رفتن می کردم. فقط وقتی از نگاه کردن به مه و خرابه ها خسته میشدم روی تخته سنگی دراز میکشیدم و مثل جنین پاهامو جمع میکردم و چرت میزدم. هیچ صدایی نبود. انگار ک هیچکس دنبالم نمیومد و فراموش شده بودم... تمام آرزوم فقط کمی گرما و همدردی بود ک ناممکن به نظر می رسید، شاید یک بغل کوچک التیام بزرگی برای حفره ای ک درون قلبم به جا مانده بود باشد...

با خودم فکر میکردم ک چطور به اینجا رسید، چطور دچار این فروپاشی شدم. چه چیزهایی رو با اضطراب و شرم سرکوب کرده بودم تا تهش به افسردگی برسه؟ ولی این سرکوب فقط موجی مخرب شده بود بر خانه ای ک تمام باورهایش بود. نیاز به نور داشتم. نیاز به شروع داشتم ولی دست و پاهام یخ زده بود... باید بازم منتظر بمونم؟

شاید همدردی و درک و صحبت با یک آدم با حوصله بهش کمک کنه!

کسیو نداره فعلا داره تلاششو می کنه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی