از توی موهام تکه های جلبک رو بیرون کشیدم و روی زمین انداختم. شاید تمام این مدت اشتباه میکردم ک می تونم همه چیزو از اول شروع کنم. دوست داشتم فکر کنم همه چیز به خودم بستگی داره و می تونم اون خونه خرابه درست کنم. هنوز مه ادامه داشت و هر از گاهی بارون هم شروع می شد. نه جایی برای رفتن داشتم نه تلاشی برای رفتن می کردم. فقط وقتی از نگاه کردن به مه و خرابه ها خسته میشدم روی تخته سنگی دراز میکشیدم و مثل جنین پاهامو جمع میکردم و چرت میزدم. هیچ صدایی نبود. انگار ک هیچکس دنبالم نمیومد و فراموش شده بودم... تمام آرزوم فقط کمی گرما و همدردی بود ک ناممکن به نظر می رسید، شاید یک بغل کوچک التیام بزرگی برای حفره ای ک درون قلبم به جا مانده بود باشد...
با خودم فکر میکردم ک چطور به اینجا رسید، چطور دچار این فروپاشی شدم. چه چیزهایی رو با اضطراب و شرم سرکوب کرده بودم تا تهش به افسردگی برسه؟ ولی این سرکوب فقط موجی مخرب شده بود بر خانه ای ک تمام باورهایش بود. نیاز به نور داشتم. نیاز به شروع داشتم ولی دست و پاهام یخ زده بود... باید بازم منتظر بمونم؟
شاید همدردی و درک و صحبت با یک آدم با حوصله بهش کمک کنه!