Germinate

فراموشی ممنوع (آخر)

قطعا خیالاتی شده بودم. فکر نکنم کسی تو اون اوضاع میتونست تو جنگل بمونه. شاید هم کسانی بودند که مثل من، هنوز اواره، به جایی نرسیده بودند. سطح جنگل خیس و شیب دار شده بود و راه رفتن سخت. گاهی وسط راه میموندم و کمی از جیره ام‌ رو می خوردم. درخت ها بلند بود و ارتفاع شاخه ها خیلی بالا بود. روی زمین هم‌ پوشیده از گل و سنگ و خزه. زیادی خاکستری بود و حسابی دلگیرم‌ میکرد. هر از گاهی حس عبور سایه هایی را حس میکردم، یا مردم شهرم بودند یا ارواحی که بهترین پناهگاه خودشون رو اینجا میدیدند. بچه که بودیم بزرگترین تفریحمون دزدکی اومدن به اینجا و تعریف داستان هایی بود که باعث میشد شب خوابمون نبره. صدای خنده ی ریز کودکانه ای، لبخند را روی لب هایم خشک کرد. ناخوداگاه از ته قلبم اسمش را صدا زدم و در میان مه و سایه ها با چشم دنبالش گشتم. قطعا داشتم توهم میزدم، چطور ممکنه بعد این همه سال همونجا بمونه، شاید منتظر برگشتم بوده. شاید می خواسته ناامیدی من رو ببینه و من کاملا منتظرش بودم. تمام این سال ها حتی یک لحظه هم ارامش نداشتم، هر لبخند من با عذاب وجدان بود و من بابت اینکه با بی حواسی خودم تمام‌تجربه هایی که می تونست داشته باشه رو ازش گرفتم همیشه عذاب کشیدم. اون اتفاق زندگی هردومون رو ازمون گرفت با این تفاوت که من یه مرده متحرکم. حتی گفتن اینکه من هم‌ یه دختر نوجوان بی تجربه و سر به هوا بودم هم‌ از بار این عذاب کم‌نمیکرد. من گمش کردم و از ترس فرار کردم، من اونو رها کردم، شاید اگه برنمیگشتم می تونستم پیداش کنم. شاید اگه زود رسیده بودم تن نیمه جانش رو روی سنگ های نزدیک رودخانه پیدا نمیکردیم...

صدای رودخانه رو از دور شنیدم، مسیری که با پیچ و تاب از بین کوه ها عبور میکرد و اینجا ابشار کوچکی درست میکرد. فکر دیدن اون رودخانه و سنگ های بزرگ اطرافش وحشت رو به قلبم انداخت. کاش از یه مسیر دیگه رفته بودم. دوباره صدای خنده و جیغ کودکانه در گوشم پیچید و سایه ها از کنارم رد شد. دنبالش دویدم باید حداقل حالا پیداش میکردم. اصلا نمی فهمیدم دارم‌ چیکار میکنم فقط دنبال اون سایه کوچیک میدویدم و می خواستم ایندفعه بگیرمش، مثل اونروز که دنبالش میدویدم‌ولی یهو گمش کردم و وقتی هر چه داد زدم و گشتم‌ پیداش نکردم، با ترس به شهر برگشتم...

مطمئن بودم بالای یه سنگ ایستاده و به رودخانه نگاه میکنه. خیز برداشتم تا دستش رو بگیرم... سایه توی هوا محو شد و من داشتم می افتادم. یک لحظه چشمم به ارتفاع سنگ بالای رودخانه افتاد و با جیغی خودم‌رو عقب کشیدم. شاید می خواست انتقام بگیره شاید هم...

رو سنگ خودم رو انداختم و بغضم ترکید. با گریه از او معذرت خواهی میکردم. از این که تمام این سال ها اصلا سراغ اینجا نیامده بودم. تمام نوجوانیم در اتاق گذشت، درس می خوندم و می خواستم فقط با بورسیه از اینجا برم. حتی به خاکسپاری هم‌نرفتم و نمیدونم کدوم سنگ متعلق به اونه. با گریه همه اون روزهای سخت رو تعریف کردم. از حال مادر و پدرم گفتم و تمام درد دلم را بیرون ریختم. اون ها من رو مقصر نمیدونستن ولی من نگاه ها رو خوب می فهمم، حسرتی که تو چشمشون بود قلب منو می سوزوند. 

با چشم ها تارم عبور سایه ها رو میدیدم. از اینکه بخواد انتقام بگیره ترسی نداشتم. امیدی برای ادامه دادن نبود و من کاملا راضی بودم... حس کردم بهم نزدیک شده و سرمای حضورش کل بدنم رو گرفت. اون دیگه زنده نبود... چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم. خودش بود، با همون لباس ابی رنگ بلند و گل سر کوچیک روی سرش، داشت بهم لبخند میزد و دستاشو جلو اورد. مطمئنا دارم خواب می بینم، اما تا به حال اونو توی خواب ندیده بودم. دست کوچیکشو گرفتم، سرد سرد بود اما نگاهش گرمم میکرد. لبهاش تکون نمیخورد ولی صداش تو سرم می پیچید: من ازت ناراحت نیستم، دیگه گریه نکننن، من حالم خوبه... شنیدن این حرفا گریه مو بیشتر کرد. انگار تموم بار عذابم‌با گریه بلندم بیرون میریخت. می خواستم‌بغلش کنم ولی دیگه حتی دستاش هم نبود... اون رفته بود و من تنها اونجا نشسته بودم...

 

چشمام‌ رو که باز کردم تمام بدنم درد میکرد، روی تخته سنگ خیس مچاله شده بود، روشنایی هوا تغییری نکرده بود پس زمان زیادی نخوابیده بودم. کوله م رو برداشتم و سعی کردم از سنگ ها و رودخانه رد بشم. کفشهام خیس شده بود ولی چاره ای نداشتم. لحظه اخر که از رودخانه رد میشدم به عقب نگاهی انداختم و او رو دیدم که با لبخند برام دست تکون میداد. از ارامشش ارام شدم و ضربان قلبم پایین اومد. تنها سنگینی که حالا حس میکردم کفش ها و کوله ی نیمه خیسم بود. می خواستم قبل غروب به بالای کوه برسم. صدای حرکت قدم هایی رو از دوردست شنیدم. کمی احساس ناامنی کردم و سعی کردم با قدم های تندتر عبور کنم که اسمم رو شنیدم... وقتی برگشتم هیکل تنومند و مردانه ای دیدم که هنوز همان حال و هوای کودکی را داشت. دوست کوچکی که همیشه هوادارم بود و دیدنش مرا سر ذوق اورد. گفت که از همسایه شنیده توی خونه جا موندم و اومده دنبالم. لبخندی زدم و از مهربانیش تشکر کردم. نیمه راه بودم و از تنها نبودنم راضی... دیگه نیازی به اون بار سنگین عذاب نبود، می خواستم خودم رو ببخشم و رها کنم...

.... ...
۱۱ تیر ۰۴ , ۱۷:۴۶

چه قصه قشنگ و جا افتاده ای 

پر از تصویرهای جوندار

پاسخ :

ممنونم که خوندین:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan