عاممم جاتون خالی فسنجونم عالی شد، همه تعریف کردند. آخر شب یه چیزهایی درمورد بغل کردن خودتو و دوست داشتن خودتو اینا خوندم، یهو رفتم تو فاز و طرح اولو پیدا کردم و کشیدم. بعدشم که تصمیم داشتم بخوابم یه صدای تق تق خیلی روی مخی از بالای تختم میومد، فکر کنم از شوفاژ بود، رفتم توی حال خوابیدم، به خاطر اینکه جای خوابم عوض شده بود تا اذان صبح خوابم نبرد. مامانم عادت داره درها رو باز می ذاره و پنکه روشن می کنه، نزدیک ظهر که از خواب بیدار شدم صدام گرفته بود و بدنم خشک شده بود، بد خلق شدم. 

خواهری اومد خونمون، از فسنجونام تعریف کرد، واسه اینکه غذا کم نیاد یکم سیب زمینی با کلم بروکلی سرخ کردم، کلم بروکلی سرخ شده خیلییی خوشمزه ست... از وقتی این ماهیتابه جدیدمون رو گرفتیم که کم روغن مصرف می کنه همش دارم سیب زمینی سرخ می کنم :/ عاممم بعد از ظهر خواهری رفت خونشون، طرح یه لامپ که توش چن تا شاخه کوچیک گله رو می خواستم بکشم، داشتم طرح اولیه رو می کشیدم که خواهری گفت بلد نیستی دایره بکشی، چقدر زشته :/ دفترم رو بستم و صبر کردم از خونه برن. یکم صبر کردم دوباره نشستم سرکارم... نتونستم همون شکل قبلی رو بکشم، اما خب شروع کردم به گشتن و طرح گل ها رو از یه جای دیگه گرفتم و خودمم شکسته شدن لامپ رو کشیدم. خیلی قشنگ تر از طرح اول شد، حرف خواهرم با اینکه بد بود ولی یه خوبی داشت، اینم از اولین طرحی که توی هیچ عکسی پیداش نمی کنید :)

مامانم بعدش غر زد که نکنه با حرف خواهرت دلسرد بشی...

عااامممم بعدشم رفتم توی حیاط نشستم و یه طرح دیگه رو شروع کردم که با تاریک شدن هوا نصفه نیمه موند، بقیه ش واسه فردا... 

دارم سعی می کنم رنج ها و اتفاقات بد و احساسات بد و نیمه تاریک درون خودم رو بپذیرم، هر چند اول راهم ولی آرامش بیشتری دارم، زیبا نیست؟