امروز دیر بیدار شدم، حالم خوب نبود، سعی کردم خودم رو جمع کنم ولی یه چیزی ته مغزم گفت جمع نکنم می خوای چه غلطی بکنی؟ :/ خود درگیرم کلا... منم که منتظر نظر منفعلانه، همونطور توی تختم موندم. بذار حس بدم بمونه به درک... چقدر سعی کنم خودمو خوب نشون بدم و قوی؟ منه احمق با اون حال بدم فردای دادگاه طلاق پاشدم رفتم مسافرت که به خودم خونوادم و همه نشون بدم آدم قوی ای هستم. دوباره خودمو سرکوب کردم و داره از یه ور دیگه م می زنه بیرون، هی می خوام صبح زود پاشم بزنم بیرون دنبال کارهام نمی ذاره. هنوز یکماه از طلاقم نگذشته :| همش مثل یه خواب به نظر میرسه، امروز بعد نماز ظهر نشسته بودم روی سجاده، یه لحظه حواسم پرت شد و یاد یه حرف بامزه ی مادرشوهرم افتادم و یهو وسط لبخندم به زمان حال برگشتم، یاد تموم خاطرات بدم افتادم، روزی که اومد خونمون و منو تهدید کرد، روزایی که هرچی از دهنش دراومد بارم کرد... سعی می کنم فراموشش کنم...

امروز تعمیرکار داشتیم و واسمون پمپ آب و تانک وصل کرد، امسال فشار آب به شدت کمه... لوله کشی های خونمون هم ایراد داره، یعنی فشار آب حیاط خوبه ولی توی ساختمون خیلی کمتره :| لعنت به هرچی بساز بفروش بی انصافه... تا چند روزه دیگه می شه دوسال که این خونه رو خریدیم. وقتی رفت آب رو وصل کردن و مامان سریع واسمون سیب زمینی سرخ کرده درست کرد. عادتشه یه چیزیو تا نصفه می پزه یهو میگه بیا الی نمی دونم چیکارش کنم... سیب زمینیه دیگه... منم واسه اینکه کاری انجام داده باشم، دوتا تخم مرغ املت زدم تنگش که کم نیاد، چیکار کنم دیگه؟ 

دیشب با سمیرا داشتیم حرف می زدیم، دلم می خواد باهاش دوست بشم ولی خودشو یکم عقب می کشه، شاید چون روانشناسه، ولی خب من که مراجعش نیستم :| خیلی ازش سوال می پرسم و اونم خیلی قشنگ جوابمو میده تا کاملا درک کنم. دیشب درمورد کارهای خوب و بد حرف می زدیم، می گفت خوب و بد فقط ساخته دست بشره... باهاش موافقم ولی خب درمورد کارهایی که به بقیه آزار می رسونه یکم گیجم... البته اونم فرد به فرد فرق می کنه، شاید چیزی که واسه من زجرآوره واسه یه نفر دیگه خیلیم لذت بخش باشه... گفت انسان یه رازه و آگاهی می تونه براش کمک کننده باشه... گفت خوشحاله که انقدر پیگیرم و درمورد خودم تامل می کنم :)))

امروز سعی کردم درمورد آگاهی مطالعه کنم و بیشتر یاد بگیرم، درموردش واستون می نویسم... بعدش می خواستم ورزش کنم، دوش بگیرم، لباس بشورم... به جاش رفتم نشستم جلوی مامانم و باهاش حرف زدم... یجور مراسم بازگشت صمیمیت بود که با چرت و پرت گفتن طی شد... جفتمون بد اخلاقیم :دی

عصر هوا ابری شد، رفتم توی حیاط نشستم و میوه خوردم. داشتم واسه اینکه ته گیلاسا رو درآوردم غصه می خوردم که بابام با یه عالمه گیلاس وارد خونه شد، کاش از خدا یه چی دیگه خواسته بودم...

تا الان توی خودم وول می خوردم :/ هیچکاری نکردم، به درک... لحظه آخر دلم هوس کرد و این طرحو کشیدم، اصلا خوب نشد و کلی کثیف کاری کردم ولی خب طرحمه و دوسش دارم... شب بخیر

موجا دستم خورد و پست حذف شد، پاسخمو خوندی؟ خدا بکشه منو :|