دارم از خستگی له می شم :| ولی هنوز انرژی دارم... برگام :/

ساعت نه و نیم صبح با صدای حرف زدن مامانم به تلفن بیدار شدم، داشت میگفت من اصلا نمی خوام بچمو شوهرش بدم... آه خدا دوباره شروع شد.‌ همونطور خواب و بیدار گفتم مامان این حرفت اشتباهه و مثل ناز کردنه بگو تازه جدا شده فعلا حداقل تا یکی دوسال هیچ کسو راه نمی دم بعدشم دختر من از پسر شما خوشش نمیاد :| باورت می شه اینا رو گفت بازم طرف ول نکرد؟ این فردی که صبح زنگ زد، مال محله خودمونه و دخترش با خواهرم دوسته، کلا خواهر من با همه دوسته، یادمه روز دادگاه رفتیم پزشکی قانونی، حال من بد، خواهرم داشت خوابش میبرد، یه لحظه حواسم ازش پرت شد دیدم یه دختره رو گیر کشیده تو چرا اینجایی، اونم از خدا خواسته همه چی رو تعریف کرد... همیشه همینطوره... خلاصه که این دوست خواهرم از من خوشش اومده و چند ساله دنبالمه که واسه داداشش منو بگیره... حالا داداشش چقدر خفنههه، چاقو کش، لات، سابقه دار در حد لالیگا، اهل هر چیزی که فکرشو بکنید :| اصن کسی به این زن نمیده، فکر می کنن ما تو رودروایسی و با اصرار قبول می کنیم :| هعی...

تا گوشی رو قطع کرد، موبایلش زنگ خورد و دید دوستشه، این رفیقش هم از وسط کارهای طلاق می خواست به زور یکی رو به من قالب کنه. می خواست الان هم بیاد خونمون، فهمیدم به خاطر من داره میاد، از جا پریدم و گفتم من می خوام برم چندجا کار دارم، یه دستی به سینک و گاز و میز تلویزیون و اینجور جاها کشیدم و لباس پوشیدم و زدم بیرون. اول رفتم کاریابی، صاحب اصلیش رو می شناسم، از آشناهای مامانمه و حسابی بی اعصاب، اولش نبود و یه دختره تازه کار نشسته بود تو دفتر، گفت برو کارها رو بررسی کن. اکثرا حسابدار می خواستن، تایم کاری و حقوقشم خوب بود، بهش گفتم اینا رو می خوام گفت همشون نیاز به مدرک نرم افزار حسابداری دارن، به نظرم اول برو دوره شو بگذرون بعد بیا سراغ کار. صاحابش که اومد یه کار واسم پیدا کرد، کارگاه حوله دوزی، کار حسابداری دفتری و فروشندگی و کلا همه چی، از صبح تا شب، نزدیک خونمون، اداره کار و بیمه... قرار شد فردا برم سر بزنم و کارای ثبت نامم رو تو کاریابی انجام بدم.

از اونجا که بیرون رفتم، یه باشگاه هم نزدیکش بود، سر زدم. از همون اول که رفتم تو برگام ریخت، دستگاهاش همه جدید و خفن بود، مربیشم خوش برخورد بود، نمی دونم برنامه دادنش چطوره، و قیمت عالی ۱۴۵ تومن،،، باشگاهی که تو خیابون خودمونه ۳۰۰ میگیره، اصلا هم شلوغ نبود. تنها عیبش تایم صبحش بود...

برگشتم خونه، دیدم دوست مامانم هنوز نشسته، گفت چه بخوای چه نخوای من امروز مادرش میاد پیشم میارمش اینجا درمورد شرایط هردو طرف حرف بزنین. هر چی گفتم نه قبول نکرد، مامانم تو رودروایسی قبول کرد که فقط مادرش بیاد. بعد از اینکه رفت ناهار خوردم و رفتم حمام طولانی و خونه رو ترتمیز کردم... عصر بود که اومدن، مادرش خجالت میکشید و دست و پاش رو گم کرده بود، تند تند حرف می زد. گفت پسرش متولد ۶۷ه هیچ مال و کار درست حسابی هم نداره، قیافه هم نداره، به شدت هم غیرتیه و تعصبی، دهن خواهراشو سرویس کرده، تازه دیپلمم نداره :/ نمی دونم این مورد اکازیون از کجا پیدا شد... خدایا شکرت، همه رو برق میگیره منو چراغ گردسوز :|

به روز تحملشون کردیم تا برن و خواهری هم رسید. نشستیم یکم غیبت کردیم، پاشدم ماکارونی درست کردم و یکمم خورشت بادمجون داشتیم که همه رو سیر کرد. 

امروز هیچ نقاشی نکشیدم :( به مامانم گفتم باید بین پول و لاغری یکی رو انتخاب کنم. حرف مادر و خواهرم این بود که کار از صبح تا شب رو نمی تونم انجام بدم، حقیقت رو میگن، من توان این همه ساعت کار رو ندارم... مامانم گفت پول باشگاه و دوره نرم افزار رو بهم میده، از آخر ماه منبع درآمد جدید بهمون اضافه میشه... به نظرتون چیکار کنم؟