بعله دوباره برگشت، همه اون خوره ها برگشت، همه ی اون نشخوارها برگشت، همه اون صداهایی که میزنه تو سرم برگشت و همش تقصیر منه، من همیشه گند می زنم به همه چیز... دیشب با یه حرف کوچیک سریع ریختم بهم و تموم اون آگاهی ها و مراقبت ها رو ریختم تو سطل آشغال ذهنم. تا نزدیک صبح هم بابت خجالتی که از وجود خودم داشتم خوابم نمی برد... لعنت بهم...

زنداداشم ادعا میکنه بهترین تربیت جهان رو روی بچش داره اجرا میکنه، کلا دوتا کتاب چرت هم فقط خونده و دوتا برنامه تلویزیون دیده... حالا دیشب بچش که ده یازده سالشه اومده تو آشپزخونه به من میگه فردا برم خونشون، گفتم فردا می خوام برم جایی کار دارم... میگه: می خوای بری دنبال شوهر دومیت بگردی؟ :| از شدت ناراحتی تا نیم ساعت هنگ بودم...

پروژه ی عمه کنسل شد، خواهری مثل همیشه اومد با یه کلمه مامانم رو از این رو به اون رو کرد... خیلی من رو احمق میدونن؟ گور بابای فامیل... بعد همه اینا سر غذا مامان حرصم رو درآورد و اذیتم کرد که منم دیگه ترکیدم و در ادامه تبدیل شدم به موجود بداخلاق... انقدر من خوندم، با خودم حرف زدم، سعی کردم خودم رو کنترل کنم تهش ریدم :/ عاااح 

امروزم کلا به فنا رفت، یه طرح از دیشب تو اینستا پیدا کردم تا امروز بکشم ولی خب اعتماد بنفسم از بین رفت و از همون اول کار جا زدم، فکر کردم نمی تونم از پسش بربیام درحالی که می دونم می تونستم... اما خب دلم نیومد هیچ کار نکرده  دفتررو ببندم... اینو کشیدم... 

باید از خودم ناامید بشم؟... فعلا