Germinate

سایه‌ی نور

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۶:۱۳ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

                 

 

 

بعله دوباره برگشت، همه اون خوره ها برگشت، همه ی اون نشخوارها برگشت، همه اون صداهایی که میزنه تو سرم برگشت و همش تقصیر منه، من همیشه گند می زنم به همه چیز... دیشب با یه حرف کوچیک سریع ریختم بهم و تموم اون آگاهی ها و مراقبت ها رو ریختم تو سطل آشغال ذهنم. تا نزدیک صبح هم بابت خجالتی که از وجود خودم داشتم خوابم نمی برد... لعنت بهم...

زنداداشم ادعا میکنه بهترین تربیت جهان رو روی بچش داره اجرا میکنه، کلا دوتا کتاب چرت هم فقط خونده و دوتا برنامه تلویزیون دیده... حالا دیشب بچش که ده یازده سالشه اومده تو آشپزخونه به من میگه فردا برم خونشون، گفتم فردا می خوام برم جایی کار دارم... میگه: می خوای بری دنبال شوهر دومیت بگردی؟ :| از شدت ناراحتی تا نیم ساعت هنگ بودم...

پروژه ی عمه کنسل شد، خواهری مثل همیشه اومد با یه کلمه مامانم رو از این رو به اون رو کرد... خیلی من رو احمق میدونن؟ گور بابای فامیل... بعد همه اینا سر غذا مامان حرصم رو درآورد و اذیتم کرد که منم دیگه ترکیدم و در ادامه تبدیل شدم به موجود بداخلاق... انقدر من خوندم، با خودم حرف زدم، سعی کردم خودم رو کنترل کنم تهش ریدم :/ عاااح 

امروزم کلا به فنا رفت، یه طرح از دیشب تو اینستا پیدا کردم تا امروز بکشم ولی خب اعتماد بنفسم از بین رفت و از همون اول کار جا زدم، فکر کردم نمی تونم از پسش بربیام درحالی که می دونم می تونستم... اما خب دلم نیومد هیچ کار نکرده  دفتررو ببندم... اینو کشیدم... 

باید از خودم ناامید بشم؟... فعلا

به عنوان عمه حق داری بهش بگی عمه جان دهنتو ببند همه نباید همیشه حرف بزنن

اینو نگفتم ولی جوابشو دادم ولی خب وقتی مادرش انقدر بیخیاله و تازه ذوق بچشو می کنه، من چی بگم؟ 

بابا این بچه بزرگ بشه فوششو تو میخوری

قشنگ تربیتش کن :))

چقدر خوبی تو :))))

سلااام

ای وای

من این جور مواقع به خودم میگم: چرا این جوری شد؟

سلامم 
خب بعدش به چه نتیجه ای می رسی؟ 

اولش به نتیجه نمیرسم، فقط میگم چرا این جوری شد، من نمیخواستم این جوری بشه

ولی بعد فکر میکنم ببینم واقعا چی شد که این جوری شد و میفهمم نه خودم و نه بقیه خیلی مقصر نبودیم و مسأله اصلا چقدر مهم بوده و یه عواملی بوده که شاید باید تغییر کنه و چطور ممکنه و اینا، و حالم بهتر میشه

من فکر می کنم همش تقصیر خودمه که کنترل اعصاب خودم رو میدم دست بقیه... اصلا دوست ندارم اینو، دلم می خواد از این آدما باشم که بمب هم منفجر بشه کنارشون فقط زیرچشمی نگاه می کنن و طبیعی نشستن... واقعا خیلی موقعیت ها به اون واکنشی که من نشون میدم نیازی نداره... به خاطر همین خیلی بعدش اذیت می کنم خودم رو تا بلکه دفعه بعدش بهتر بشم و بازم همون آش و همون کاسه س... امیدوارم بالاخره بتونم خودم رو جمع و جور کنم...

خب الآن فکر نمیکنی از این فکر که چرا خودت را اذیت میکنی هم داری اذیت میشی؟

نمیشه بهش فکر نکنی و بری تو دلش؟

به نظرم آدما چیزی که حس میکنن فرق داره با هم و خیلی اش هم دست خودشون نیست. اما این که چه کار کنند و چقدر از این احساس ناراحت بشن دست خودشونه. این افکار فقط به ما اطلاع میدن خود ما هستیم که تصمیم میگیریم چه حالی داشته باشیم.

عامم فکر می کنم عاره، خودم تنها کسیم که خودم رو آزار می دم... 
اعتقادم اینه که باید مسئولیت صد در صد هر چیزی در زندگیم رو قبول کنم و خوب همین باعث میشه که نتونم خودمو ذهنمو آزاد بذارم...
فکر کنم منظورت اینه که اگه باور داشته باشم من از احساساتم جدا هستم بتونم کنترلش کنم... اتفاقا خیلی به این فکر می کنم... ولی تو اون لحظه که عصبانی و ناراحتم مغزم قفله و بعدش فکرها و راه حل ها و خود سرزنشی ها میاد سراغم... :(

مسئولیت پذیری خوبه

ولی باید ببینیم کی مسئولیت قبول میکنه و مسئولیت چی را قبول میکنه

اگر خود خود سرزنشگر مسئولیت ما را قبول کنه مسئولیت گناه های نکرده را قبول مکینه، نتیجه اش میشه این که از همه حتی خودش انتقاد میکنه و احساس گناه بی دلیل داره و همیشه مردده

اما اگر خود مایل به رشد مسئولیت ما را قبول کنه مسئولیت پیشرفت را قبول میکنه، نتیجه اش میشه امیدواری و احساس گناهی که مقدمه توجه به توانایی ها میشه و عزم

خب اون لحظه که مشخصا هنگه آدم

ما درباره بعدیا داریم میگیم، همون افکار درونی

اون افکار بعدی محصول ناخوانده اون اتفاق اول و عصبانیته و حسی که بعد ها دوباره تجربه میکنیم و میخوایم ازش رها بشیم.

اون حس اولیه که طبیعیه اون واقعیته و نیاز به نادیده گرفته شدن نداره یه هشداره که باید دید درسته یا نه و بعد اگر درسته پس راه حل چیه

اما اون افکار عجیب بعدی از ما جدا هستند و دشمن ما هستند که میخوان در لباس دوست باعث بشن ما برای دوری از تجربه کردن واقعیت فقط فکر کنیم. اونها قابل بی توجهی اند، نه قابل کنترل.

اما چه طور میشه به افکار مزاحم توجه نکرد؟ و اصلا کدوما مزاحم اند کدوما مراحم؟ مسأله این است. نیاز به فکر و برنامه داره. این فکر مفیده. فکری که هدفمند باشه.

عاممم مرسی بابت کامنت خوبتون، درموردش خیلی فکر کردم. میدونم که مدل من رو به رشد نیست و چون اعتماد به نفس کمی دارم یجورایی فقط تو سر خودم می زنم کلا... شاید همین باعث خشم و حساس تر شدنم می شه یا این که فکر می کنم کنترلی روی خودم ندارم... ولی خب عادت کردم به این سبک از زندگی و طول میکشه تا فیکسش کنم، باید درمورد افکار جایگزین هم بیشتر بدونم.
مشکل من اون حس اولیه نیست، مشکل من اینه که واکنشم‌درجه بندی نداره کلا عصبانی می شم و خشمم رو نشون میدم... همین باعث میشه کلا بداخلاق به نظر بیام و حتی اگه حق داشته باشم عصبانی بشم، بذارن به پای بی اعصابی و حساسیتم. دوست دارم بتونم کنترل رفتارهام و افکارم رو داشته باشم، اینکه چقدر یه حرف یا رفتار برام مهم باشه و در مقابلش چه واکنشی درسته... 
خیلی وقتا هم حق دارم ناراحت بشم و وقتی واکنش نشون میدم، اون واکنش درست نیست و باعث میشه یه چیزیم بدهکار بشم... خیلی پیچیده ست، نیاز به صبر و تفکر زیادی داره... حرفهای شما هم در این مورد کاملا درسته.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی