سعی می کنم حالمو خوب کنم، سعی می کنم خودمو بغل بگیرم و از اول شروع کنم. تلاشم اینه که اول تکه های شکسته روحمو بهم بچسبونم، حتی با اینکه اون وسطا میان با پاشون میزنن بهش و دوباره میریزه. زندگی همینه، همش طبیعیه. همه همین طورن... سعی می کنم با این حرفا صداهای مغزمو آروم کنم. خودم و بقیه رو ببخشم و مهربون باشم. 

به پیشنهاد بهی کتاب ۴۰ فکر سمی رو گرفتم و می خوام بخونمش از الان...

حالم خوب نیست ولی دلیل نمی شه...

کاپ بهترین پدر قرن هم می رسه به بابای من. به خاطر حرفاش من افتادم توی یه ازدواج اشتباه، بعد از این همه زجر و بدبختی که کشیدم هنوز فکر می کنه اونا خوب بودن و من ناسازگار... رفته پشت سرم پیش دوستاش تو محل حرف زده و گفته حالا اون پسره هر کار کرده خوب کرده دختر من ناسازگار و پرتوقع و بد بوده :/ پررر توقع؟ نوید نه مال داشت نه قیافه داشت نه خوش تیپ و خوش هیکل بود نه تحصیلات داشت نه کار و موقعیت درست حسابی داشت :| اخلاق و شخصیتشم توهم من بود :| الانم نشست جلوم گفت امیدوارم انتخاب بعدی خودت کسی باشه که بگی کاش همون قبلی که بابام گفت الان بود :|