Germinate

سفید

عاممم از سبک نوشتن خودم خسته شدم... پیشنهادی واسم ندارین؟ 

 

یادتونه تصمیم داشتم کناره بگیرم و کم حرف بشم؟ نهایتا یه روز تونستم اونم انقدر گفتن قهر کردی، چرا کم حرفی، چرا نظر نمیدی، چرا محل نمیدی و... میدونی انقدر پرحرف و دلقکم که یذره حرف نزنم خیلی تو چشمه :/

دیروز که رفتم باشگاه (یه جلسه به خاطر عید تعطیل بود) انقدر ذوق داشتم و پرانرژی بودم، البته اومدم یکی از دستگاهها رو تنظیم کنم، محکم خورد روی دستم، استخون انگشتم ورم کرده و درد میکنه... عصرشم خواهری منو برد پیاده روی، میاد قیافه شو شبیه گربه ی شرک می کنه که من نمی تونم برم تنهایی، منم دل ناااز‌ک... راستی ظهرم زیر باد کولر خوابیدم، فکر کنم سرماخوردم، من خیلی سرمایی و حساسم :| 

امروز چقدر همه چی سفید و روشن شده :) حیاطمون نورانی شده نکنه آخرالزمانه من خبر ندارم؟

عاقا من کم تر از یکماهه رژیم شکر دارم، پوستم صاف و روشن شده از اثرات اونه؟ 

دیروز علاوه بر باشگاه و پیاده روی و باغ رفتنمون تا آخر شب، آرایشگاه هم رفتم، موهامو یه ده سانتی کوتاه کردم، یعنی از پایین کمر رسید به وسط کمر :( خیلی نازک و سست شده و داره همش میریزه، نمی دونم چه خاکی بریزم روش :(

پس از طوفان

                  

 

همیشه وقتی یه روز نحس دارم تا یه تایمی آرامش برقرار میشه، خوبه... دیشب تا کلی وقت فکر کردم و به نتیجه رسیدم قرار نیست فقط من حق عصبانی شدن و اشتباه کردن داشته باشم... اوکی... می بخشم ولی... فکرم درگیره... اینطوری نمی شه ادامه داد. 

وقتایی که فکرم درگیره میفتم به جون خونه، اول اتاقو کلی تمیز کردم بعد افتادم به جون گاز و سینک بعد هم رفتم توی هال و کلی گردگیری کردم... منتظرم هوا یکم خنک تر بشه خونه رو جارو کنم  و برم تو حیاط لباس بشورم و برم حمام...

چقدر نقاشیم زشت شد ولی انگار چند روز بود دست به کار نشده بودم، آدم اگه تنبل بشه کارشو باید از اول شروع کنه... آممم میدونی خیلی دلم یجوریه... دوست دارم برم کلاس... اینطوری دارم اذیت میشم...

مامان و بابام جفتشون آسه میرن آسه میان و منتظر نگاهم می کنن ببینن برمیگردم به حالت عادی یا نه... دیشب خواهری رفته خونه هی بهم پی ام میده، جواب دادم ولی با ذوق نه خودش خاموش شد. قرار بود با مینا و ندا بریم بیرون، یهو مینا گفت من اون پسره که تو مسافرت باش آشنا شدیم رو میگم بیاد. خواهری از حرص هی جلو مامان میگفت اگه بری فلان میکنم و به مامان میگم چکارا میکنی... مامانمم که کلا بنده زبون خواهرمه شروع کرد حرف بار کردن. بعد قرار شد خواهری هم باهامون بیاد... منم دیشب گفتم اصلا نمیام، ندا گفت اگه تو نری منم نمیرم، خواهریم گفت تو نری منم نمیرم کلا کنسل شد... همینقدر بدجنسم من :))) خوشم نمیاد مینا ما رو ببره واسه کثافت کاریاش که بعدم اگه اتفاقی بیفته بندازه گردن ما... باورتون نمیشه ولی مینا همینقدر تباهه... خواهر منم داغون تر از اون... اونوقت دوباره همه چی میفته تقصیر من -_- به ندا گفتم بپیچونشون تنهایی باهم میریم...

برم سراغ بقیه ی کارهام... فعلا

تهوع

چقدر نحس و نکبت بود امروز... 

اون از ظهرش که با بچه کوچیکه سر فلش بحثمون شد و ازش گرفتم که شروع کرد جیغ می کشید همش، البته آرومش کردم ولی مامانم کلی حرف بارم کرد، بابامم اصلا نبود اونجا فقط اومد چارتا چیز گفت که منم جوابشو دادم... خواهرمم مث این آدمای مسخره هی ناز می کرد می خواین من برم خونه چون بچم اذیت می کنه تا اونا از من طلبکار باشن :/

عصر رفتیم با بچه ها بیرون و کلی دور زدیم، برگشتیم ماشینو برداریم و بریم خونه "ک"، نذری داده بود و واسمون چن تا کنار گذاشته بود. دیدم زنداداشم اینا اونجان. سلام کردیم و خواهری سویچو برداشت، توی حیاط شوهر خواهرم گفت وایسین منم بیام. خواهری هم نشست و به بچه هاش آش رشته داد تا اون آماده بشه :/

یهو زنداداشم شروع کرد حرف زدن که چرا توی حیاطین به خاطر منه؟ چرا الی به من محل نمیده و نگاه نمی کنه و انقدر بی عقله که فک می کنه من پشت سرش حرف زدم و کلی حرف دیگه... کرک و پرم ریخت واقعاااا... بدگوییمو کرده حالام که کاریش ندارم طلبکارم هست :/ چرااااا؟ من این موجودو اصلا درک نمی کنمممم... هیچی بش نگفتم، اومدیم بریم بیرون دیدم مامانم نشسته کنارش داره میگه آره این الی کلا بداخلاقه، به خاطر طلاقشه با همه همینطوره... یعنی انگار یه وانت آجر خالی کردن رو سر من،،، اونی که مادرمه اینطوری درموردم حرف می زنه، چه انتظار از غریبه :/ خدایا من که کلا دوتا جمله از صب تا شب با مامان بابام حرف نمی زنم، همش سرم تو گوشیه یا دارم تو خونه کار می کنم یا بیرونم، کی باهاشون بداخلاقی کردم که یجوری میگه انگار صبح تا شب درحال جنگیم :/

رفتیم غذاها رو گرفتیم و اومدیم هنوز اونجا بود، اندازه یه هفته غذا برداشت و با قیافه باد کرده و طلبکار رفت بیرون... داداشمم هی میگفت بی معرفت... هی گفتم خدایا برای چی میگه... مامانم گفت حجم نت تموم شده باورش نمیشه میگه الی رمزو عوض کرده من وصل نشم... 

وقتی رفتن به مادرم گفتم نباید منو کوچیک می کردی گفت واقعیته دیگه... خواهرمم گفت راس میگه اصلا... یعنی دوست داشتم با تبر نصفش کنم این یکیو که رو به موتم باشم کاری داشته باشه من پامیشم میرم هواشو داشته باشم... دم غروب که با بچه ها بیرون بودیم میگه من نمی خوام باهاشون برم مسجد (کلا توان نه گفتن نداره) گفتم اوکی... رفته پیش دوستاش هی میگم بیا بریم هی میگه نه تو خودت تنها برو :/ به زور بعد نیم ساعت کندمش میگم آخه دیوانه تو که نمی خوای بری چرا انقدر مقاومت می کنی، میگه می خواستم کامل بیفته تقصیر تو :|||

واقعا به قول هیدن ریدم من توی این وضع...

اما میدونی، همشون راست میگن من خیلی احمق و بد اخلاقم، خیلی دارم به حرفام فکر می کنم ولی شاید درسته و من دیدگاه اشتباهی دارم... خسته ام خیلی... به نظرتون از این به بعد باید چیکار کنم با خودم؟ مثل اینکه خیلی آزار دهنده ام T_T بچه ها من دیگه به خودم اعتماد ندارم، ببخشید اگه اذیتتون کردم...

فقط خواب

داشتیم راه می رفتیم که یهو برگشت سمتم: "الی من از دیروز تا حالا  دارم بهت فکر می کنم. به طلاقت... به اینکه اصلا مثل آدمای عاشق و شکست خورده نیستی، اصلا گریه نکردی، افسرده و ناراحت نشدی... حتی اون تایم پروسه طلاق یادمه حال بدت از روی عصبانیت بود. خیلییی خوبییی. باورم نمی شد..."

خندیدم:" هنوز خواهرتو نشناختی؟ تو که می دونی چقدر بیخیال و بی احساسم."

اونم خندید:"راس میگی واقعا، ژن بابا توی تو قوی تر بوده."

وقتی برگشتم خونه یا راست رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم. به نقطه فرضی همیشگیم روی سقف خیره شدم... تصویر دختربچه ای که داره بالای قلب قرمز تیکه تیکه ش  زار میزنه اومد توی ذهنم... هلش دادم ته ته مغزم و سعی کردم فراموشش کنم...

 

 

+ کل امروز رو توی تخت بودم، اصلا نمی تونستم تکون بخورم، نه حسش بود نه انرژیش. بدن دردام دوباره برگشته، کی قراره از شرش خلاص بشم؟ خوابیدم، فیلم دیدم، کتاب خوندم، کلی وقت واسه پست صبح گذاشتم... این وسطا داشتم فکر می کردم که مچ خودمو گرفتم، دارم اشتباه وقتمو مدیریت می کنم. باید واسه همه چیز برنامه ریزی کنم، اینطوری نمی شه...

++ دلم می خواد برم خرید ولی نمی تونم به هیچکس بگم بیا همراهم، این تفکر من واسه همه مزاحمم از کجا میاد؟

چالش "صاحب این وبلاگ به زندگی بر‌می‌گردد"

وقتی چشمام رو باز می کنم، انگار هوا هنوز تاریکه. کنار میز کامپیوترم یه کوله پشتی لش و بامزه می بینم که از جیب های کناریش پاسپورت و ویزام زده بیرون :) بلند می شم لباس می پوشم و میزنم بیرون از اتاق، مامانم واسم آب پرتقال طبیعی و فرنج تست آماده کرده *_* سرسری می خورم و می دوم بیرون، سوار تاکسی ای که منتظرمه می شم. آسمون ابریه و هوا رو به سردی میره... کمی که می گذره بارون نم نم شروع می شه، بوی خاک نم خورده و چمن خیس رو توی مغزم حبس می کنم. خیابونا خلوته و سریع به فرودگاه می رسم. انگار من تنها فردیم که اونجاست، همه چیز سریع اتفاق میفته. 

وقتی دارم ابرهای قلمبه رو نگاه می کنم، وافل و خامه ی حسابی می زنم بر بدن... خیلی زود می رسم، اوپس تفاوت زمانی، اینجا تازه اول صبحه :)) فکر کنم اروپا باشه... یه شورلت خفن بیرون منتظرمه، هوای نیمه ابری و خنک رو به مشام می کشم و می زنم به جاده، توی شهر یه کاناوال خون آشامی برقراره، همه لباسهای ترسناک پوشیدن و دندون های تیز گذاشتن، می رقصن، شامپاین می خورن و خوشحالن 

آهنگ

رو به روی یه برج بلند متوقف می شیم. همونطور که با جمعیت رقصان اماهنگ می شم، سعی می کنم از بینشون رد بشم و وارد اون برج خفن و لاکچری بشم. انگار هیچ کس به اونجا رفت و آمد نمی کرد. یه مرد با لباس فرم منو به آسانسور راهنمایی می کنه. همه چیز مشکی طلایی و خفنه. وقتی به طبقه آخر می رسیم و صدای دینگ میاد نفسم رو حبس می کنم. 

آهنگ

در که باز می شه چشمم می خوره به پنت هاوس لاکس، لوسیفر پشت بارش داره مشروب میریزه و با اون حالت انگشتای خاصش مزه می کنه. روی مبل شرلوک رو می بینم که با اون کت مشکی بلندش نشسته، نوک انگشتاش رو جلوی بینش به هم چسبونده و به رو به رو خیره شده. انگار دوستای آشنا بهم رسیدن، قراره خوش بگذره. سه تایی دور میز می نشینیم، آهنگای قدیمی دهه نودی تو فضا پلی می شه. استیک و واین قرمز روی میزه. آروم آروم غذا می خوریم و حرف میزنیم. برخورد جالب شرلوک و لوسیفر منو حسابی سرگرم کرده. 

بعد از غذا و کلی حرف و شاخ و شونه بامزه، با لبخند و حال خوب از کنارشون میرم. بیرون از برج یه دختر با بدن باریک برنزه شده و موهای بلند و چشمای آبی یخی و لبخند زیبا که لباسای ساحلی پوشیده منتظرمه، دوستی که صد ساله می شناسمش و با نگاهش قلبم رو لمس می کنه. دستم رو میگیره و با هم به سمت ساحل میریم. هوا آفتابی شده ولی اصلا اذیت نمی کنه. صندلهامون رو درمیاریم و روی شن ها پا برهنه راه میریم تا به دریا برسیم. آب شفافه و شن ها تقریبا صورتی رنگن و شاین دار :) دوستم یه آدم بیخیال و به شدت شاده. با هم آب بازی می کنیم و می خندیم. روی آب می خوابیم و حرف می زنیم و وقتی هوا داره تاریک می شه، روی شن ها لم میدیم و غروب زیبا رو نگاه می کنیم. 

آهنگ

هوا که تاریک شد دوستم رو ترک می کنم، دوباره همون شورلت سوار منتظرمه. باهم از شهر دور می شیم. جاده اطرافش پر از دشته که با عطر گلهای خودرو و باد خنک لذتش دو چندان میشه. کم کم وارد فضای جنگلی میشیم و جاده پرپیچ و خم و شیبدار میشه... داریم بالا میریم. یه جایی ماشین متوقف می شه و بعد از راه رفتن روی سطح صاف صخره ها از دور شعله آتیش رو می بینم. 

آهنگ

یه ون قدیمی بزرگ که درش نیمه بازه و دورش با ریسه هایی از لامپ های کوچیک شکل های بامزه درست شده، دور آتیش یه اکیپ هیپی نشستن، یه نفر گیتار می زنه. بعضیا آب جو توی دستشونه، بعضیا دارن چت می کنن و چند نفر هم سعی می کنن معجونهای سرخپوستی درست کنند. کنارشون روی یه نیمکت چوبی می نشینم. پیتزا پپرونی و لیموناد می خوریم و حرف های عمیق که هیچی ازش نمی فهمیم می زنیم. از متافیزیک تا فلسفه و روانشناسی... با مثالهامون همدیگه رو مسخره می کنیم و میخندیم...آسمون صاف و پر ستاره ست. پایین لبه صخره ای که نشستیم، خیلی پایین، به دریا می رسی که موج هاش رو می کوبه. خنکای نسیمی که از دریا میوزه سرحالمون می کنه. 

آهنگ

آتش تبدیل به خاکستر شده، اکیپ ساکت شدن و طلوع آفتاب رو از اعماق دریا کنار همدیگه می بینیم... باید برگردم خونه...

 

 

ممنون از دعوتت، mommers عزیز *_* ببخشید اگه اونطور که توی ذهنت بود درنیومد :/

 

کف دریا

هی گایز :)))

مغزم بسته شده، چی می خوام بنویسم‌؟ 

امروز باشگاه داغون شدم، یک ساعت ‌و چهل دقیقه فول بادی که اکثر حرکتها برای پا بود با وزنه های سنگین :/ به زور خودمو کشوندم تو خونه، بچه ها درد به خاطر حرکتا نیست، قشنگ حس می کنم ضعف درونی رو که به درد تبدیل میشه... گفتم بقیه روز رو استراحت می کنم :(

وقتی رسیدم خونه دیدم هم مینا و هم آ پیام دادن :/ مینا رو پیچوندم و با آ قرار گذاشتم. فصل دوم لوسیفر رو تموم کردم :))) یعنی بزرگترین ترسم اینه که تموم بشه، انقدر دارم لذت میبرم از این بشر T_T عاح جذاب ترین کراشم... چقدر مغزشو کلماتش خفنه... روی میز هم کراش زدم، لعنتی دقیقا شخصیت تخس خودمو داره:) کاش یذره جذابیت و خفن بودنشو داشتم  -_-

بعدش دوش گرفتم، لباس پوشیدم و با آ رفتیم توی خیابونا پیاده روی، دهن منو با پرو کردن لباسا سرویس کرد، بالاخره امروز یه مانتو خرید :) دو تیکه، پیراهن مردونه سفید با مچی ها یذره پف دار، روییش هم یه تی شرت مشکی خیلی لش آستین کوتاه که با یه کمربند چرمی دور کمر باریکش چین می ساخت و قشنگش میکرد، طرح جدیدی نبود ولی دوخت و طراحی خاص و متفاوتی داشت... نمی دونم چرا انقدر ازم نظر می پرسید، من یکم ایراد گیر و سخت پسندم ولی به نظرم نباید طبق نظر من پیش میرفت :/

آخرای خیابون بود که یهویی دایی سومی رو دیدم (چهارتا دایی دارم) خیلی دوستش دارم و بامزه س. خواستم برم جلو که آ نذاشت :/ دورشم شلوغ بود و بیخیال شدم. 

کلی راه رفتیم و بعد مامان آ اومد دنبالمون و برگشتیم خونه، توی راه به زور آبمیوه به خوردم دادن، از عذاب وجدان دارم خفه می شم  -_- وقتی رسیدم خونه ساعت نه شب بود و دیدم خواهری و بچه ها اونجان، خسته بودم ولی پاشدم و شام سرعتی درست کردم و دورهم خوردیم، ظرفها رو شستم که یهو زنگو زدن...

دایی سومی و زنش بودن :))) چقدر خدا مهربونه گاهی وقتا... گایز تا نزدیک یک شب دایی حرف میزد و ما غش خنده میرفتیم :)))) خواهری میگفت خدا رو شکر که اومدم، دایی رفت، یکم بعدش خواهری هم رفت... الانم به حد مرگ دلم خواب می خواد :(

چالش جا سوالی :)

 

اینجا که خیلی خلوته :/ 

اگه دوست داشتین عدد بفرستین جواب میدم :)

مرسی از ویلی‌ونکای‌ عزیزم

کلارنس

هی گایز :) نمی دونم چرا این یکی دو روز نه دستم به نوشتن رفت نه نقاشی، البته یه طرحو امتحان کردم که خراب شد، بیخیال بازم ادامه میدیم. 

حال مامانم همچنان خوب نیست و باید دور و برش باشم. 

دیشب خواهری داشت جفتمونو به ... می داد. چرا نمی فهمه و درک نمی کنه؟ قبلا اونو عاقل میدونستم، خیلی بچه خوبه بود ولی الان ازش می ترسم، خیلی خطرناک شده... من هرچقدرم که بچه بد خونواده باشم، بازم حواسمو جمع می کنم...

امروز با آ رفتیم بیرون، کلی لباس پرو کرد ولی هیچی نخرید. چرا دنبال آدما رفتن رو دوست دارم؟ نمی دونم... خواهری قبلا خیلی دکتر می رفت منم بیس چاری دنبالش بودم، یعنی وقتی رفت سونوگرافی حاملگی من زودتر از شوهرش فهمیدم بچه پسره :/

بچه ها خیلی بدنم داغونه، واقعا یه سری چیزا باید تو ذات آدم باشه، من واقعا نمی تونم دائم فعال باشم یا باید ذره ذره خودمو ارتقا بدم. بدن دردای عجیبی رو دارم تجربه می کنم و منی که انقدر بدخواب بودم دو دقیقه ولم کنی خوابم میبره تو روز :/

یه انرژی درونمه، دست از وسط قفسه سینم داره می جوشه و قل قل می کنه :/ اوکی وقتشه که چایی دم کنیم (خونوک!) 

عاقا کجا دیدین طرف بشینه تو خونه زنگ بزنن بهش پیشنهاد کار بدن؟ این چندمین باره برام اتفاق میفته. البته همش به دلایلی لغو شده ولی خاله م و دوستش دوتایی دست به دست هم دادن واسم کار پیدا کنن :))) چقدر خوبن؟! امشب با یکی دیگه تماس گرفتم، به نظرتون زنگ می زنه؟ قول داد تو این هفته هماهنگ می کنه بام :( ساعت کاریش خیلی خوبه، حقوقشو نمی دونم...

ظهر رفتم قرض الحسنه، با دفترچه مامانم، چون حالش بده امضاش کامل درست نبود. یهو دیدم پسرعموم داره رد میشه (اونجا کار میکنه) گرفتمش گفتم کارمو حل کن، واسه اولین بار تو زندگیم آشنا داشتن رو تجربه کردم، لذتش از خوردن لازانیا و بیف استراگانف بیشتره :))))

بعدا بازم میام 

فعلااا

عید قربان :/

هی گایز :) 

عیدتون مبارک، عید ما که داغون بود، اون از صبح که دیر پاشدم و باعث شد کسل بشم. یکم کارهای خونه رو انجام دادم و نشستم پای لوسیفر، فصل دومو تا قسمت ۷ دیدم، اولین بغل ^_^ 

بعد از ظهر زنداداشم زنگ زد که میایم خونتون واسه عید دیدنی. از اونطرف با خواهری هماهنگ کردیم بریم سی و سه پل، به هر کی زنگ زدیم جواب سربالا داد و کنسل کرد. وااااای بچه ها، یهو داداشم گفت الی این زن من دائم داره پشت سر تو و خواهری حرف میزنه که دائم پی خوشگذرونین و ال و بل... زنداداشم از حرص روی مبل بالاپایین میپرید و می گفت دروغ میگه، بچش گفت بابا راست میگه منم زیاد شنیدم. یهو زنداداشم گفت:" گفتم که گفتم، حق گفتم." بعدم داداشم یه حرفیم از طرفش درمورد من و ازدواجم گفت که فقط دهنم باز موند. 

داداش من اصلا اینطوری نیستا، نمیدونم چی شد الان اینو گفت. حس میکنم یه چیزی این وسط هماهنگ شده بود وگرنه برادری هیچ وقت حرف از زندگی شخصیش پیش ما نمیگه... می خواستن برن بیرون. از شدت عصبانیت از سرم دود بلند شده بود و چشام هیچیو نمیدید، هر چی من از بدگویی بدم میاد، سرم میاد... 

خواهری رسید خونمون. خاله م زنگ زد که با مامانم برن خونه زنعمو، نمیدونم چشون شده. سی و سه پل کنسل شد. بچه ها و مامانو خاله رو بردیم، توی راه خاله واسه همه بستنی خرید، من نخوردم. رفتیم خونه زنعمو هرچی زنگ زدیم درو باز نکرد، فکر کردن حمامه و همونجا پشت در همه نشستن، کلی حرص خوردم از این کار زشتشون. بالاخره بعد نیم ساعت رضایت دادن برگردیم خونه. همه رو گذاشتیم خونشون و رفتیم دنبال خاله کوچیکه. خاله کوچیکه تو دندونپزشکی کار میکنه و مجرده، ۴۰ سالشه ولی با خواهری هیچ فرقی نداره، حتی از اونم جوونتره روحیش. رفتیم کلی دور دور و لب آب و کافه تریا و بعدم رسوندیمش و اومدیم خونه. حدودا ۱۱ بود. شام الویه زدیم بر بدن و خواهری رفت خونشون. 

بچه ها، من قصد داشتم شکر رو حذف کنم ولی امروز تو کافه تریا آب طالبی خوردم توش شکر داشت، خیلی عذاب وجدان گرفتم ولی چیزی بهتر از این واسه سفارش پیدا نکردم :/

وااای می خوام بخوابم فردا باشگاه دارم ولی یک ساعت و خورده ایه دارم وول می خورم تو تخت، دیگه پاشدم اینو نوشتم... چیکار کنممم... 

امروز پیاده روی نرفتم، فعالیت فیزیکیمو کمتر کردم تا تنظیمش کنم، یهویی دارم همش از صب تا شب راه می رم و کار می کنم... بدنم می پوکه...

خواهری بی خبر از همه جا جلوی زنداداش نشسته بود هندونه می خورد و می گفت، برنامه چیه، کجا میریم... رفتم جلوش وایسادم و لب زدم :" واسه بیرون رفتن حرف نزن گفتم میریم پیاده روی، زود بلند شو بریم اعصاب ندارم." 

حرفامو درست متوجه نشد فکر کرد دارم دعواش می کنم، گفت همین کارا رو با اون نوید کردی در رفت دیگه، از روی شوخی گفت ولی من آمپر چسبوندم، بشقاب هندونه رو پاشیدم تو صورتش. کلش آب هندونه شد :| واقعا آدم باید بدونه دهنشو کجا باز کنه حتی واسه مسخره بازی...

چالش سوال ویلی ونکای خسته :)

                   

 

اون کتابی که...

تو بچگی عاشقش بودی:  بانوی جنگل از فهیمه رحیمی. یادمه از کتابخونه مدرسمون گرفته بودمش، دو هفته دستم بود، شبی یکبار خوندمش، انقدر ذوق داشتم :)

اشکت رو درآورده:  کتابای مودب پور، مخصوصا یاسمن. اون تایم راهنمایی می رفتم بچه بودم خو :/

برات بهترین هدیه بود:    تا حالا از کسی کتاب هدیه نگرفتم ولی یکی از دوستان مامانم کتابخونه ای که تو خونه ش داشتو در اختیارم قرار داد، شروع کتابخونیم از همونجا بود، یه عالمه کتاب درمورد جن و بقیه چیزای مذهبی داشت، عاشقشون بودم.

اصلا دوستش نداشتی:   خیلی بودن، مثل همه ی نام ها از ژوزه ساراماگو...

پیشنهاد یه دوست بود:   کیمیاگر، ملت عشق، اثر مرکب، کتابای استر هیکس و وین دایر، بنویسید تا اتفاق بیفتد و...

می خوای دوباره بخونی:   بلندی های بادگیر، کتابای دن براون و جویی فیلدینگ

به خاطر جلدش خریدی: کتاب نمی خرم از کتاب خریدن خوشم نمیاد، همیشه توی کتابخونه ها پلاسم :/ نمب دونم بعد از این که کتابو خوندم باهاش چیکار کنم... اطرافیانمم کتاب خون نیستن...

به همه توصیه می کنی:   ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد

 

 

 

ممنون از ویلی‌ونکای عزیز بابت دعوت به چالش، ببخشید یکم خراب شد، نمی دونستم چطور عکسو درست کنم -_- 

دعوت میشه از همه دوستان اهل کتاب (مگس می پراند /* )

Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan