داشتیم راه می رفتیم که یهو برگشت سمتم: "الی من از دیروز تا حالا  دارم بهت فکر می کنم. به طلاقت... به اینکه اصلا مثل آدمای عاشق و شکست خورده نیستی، اصلا گریه نکردی، افسرده و ناراحت نشدی... حتی اون تایم پروسه طلاق یادمه حال بدت از روی عصبانیت بود. خیلییی خوبییی. باورم نمی شد..."

خندیدم:" هنوز خواهرتو نشناختی؟ تو که می دونی چقدر بیخیال و بی احساسم."

اونم خندید:"راس میگی واقعا، ژن بابا توی تو قوی تر بوده."

وقتی برگشتم خونه یا راست رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم. به نقطه فرضی همیشگیم روی سقف خیره شدم... تصویر دختربچه ای که داره بالای قلب قرمز تیکه تیکه ش  زار میزنه اومد توی ذهنم... هلش دادم ته ته مغزم و سعی کردم فراموشش کنم...

 

 

+ کل امروز رو توی تخت بودم، اصلا نمی تونستم تکون بخورم، نه حسش بود نه انرژیش. بدن دردام دوباره برگشته، کی قراره از شرش خلاص بشم؟ خوابیدم، فیلم دیدم، کتاب خوندم، کلی وقت واسه پست صبح گذاشتم... این وسطا داشتم فکر می کردم که مچ خودمو گرفتم، دارم اشتباه وقتمو مدیریت می کنم. باید واسه همه چیز برنامه ریزی کنم، اینطوری نمی شه...

++ دلم می خواد برم خرید ولی نمی تونم به هیچکس بگم بیا همراهم، این تفکر من واسه همه مزاحمم از کجا میاد؟