هی گایز :) نمی دونم چرا این یکی دو روز نه دستم به نوشتن رفت نه نقاشی، البته یه طرحو امتحان کردم که خراب شد، بیخیال بازم ادامه میدیم. 

حال مامانم همچنان خوب نیست و باید دور و برش باشم. 

دیشب خواهری داشت جفتمونو به ... می داد. چرا نمی فهمه و درک نمی کنه؟ قبلا اونو عاقل میدونستم، خیلی بچه خوبه بود ولی الان ازش می ترسم، خیلی خطرناک شده... من هرچقدرم که بچه بد خونواده باشم، بازم حواسمو جمع می کنم...

امروز با آ رفتیم بیرون، کلی لباس پرو کرد ولی هیچی نخرید. چرا دنبال آدما رفتن رو دوست دارم؟ نمی دونم... خواهری قبلا خیلی دکتر می رفت منم بیس چاری دنبالش بودم، یعنی وقتی رفت سونوگرافی حاملگی من زودتر از شوهرش فهمیدم بچه پسره :/

بچه ها خیلی بدنم داغونه، واقعا یه سری چیزا باید تو ذات آدم باشه، من واقعا نمی تونم دائم فعال باشم یا باید ذره ذره خودمو ارتقا بدم. بدن دردای عجیبی رو دارم تجربه می کنم و منی که انقدر بدخواب بودم دو دقیقه ولم کنی خوابم میبره تو روز :/

یه انرژی درونمه، دست از وسط قفسه سینم داره می جوشه و قل قل می کنه :/ اوکی وقتشه که چایی دم کنیم (خونوک!) 

عاقا کجا دیدین طرف بشینه تو خونه زنگ بزنن بهش پیشنهاد کار بدن؟ این چندمین باره برام اتفاق میفته. البته همش به دلایلی لغو شده ولی خاله م و دوستش دوتایی دست به دست هم دادن واسم کار پیدا کنن :))) چقدر خوبن؟! امشب با یکی دیگه تماس گرفتم، به نظرتون زنگ می زنه؟ قول داد تو این هفته هماهنگ می کنه بام :( ساعت کاریش خیلی خوبه، حقوقشو نمی دونم...

ظهر رفتم قرض الحسنه، با دفترچه مامانم، چون حالش بده امضاش کامل درست نبود. یهو دیدم پسرعموم داره رد میشه (اونجا کار میکنه) گرفتمش گفتم کارمو حل کن، واسه اولین بار تو زندگیم آشنا داشتن رو تجربه کردم، لذتش از خوردن لازانیا و بیف استراگانف بیشتره :))))

بعدا بازم میام 

فعلااا