همیشه وقتی یه روز نحس دارم تا یه تایمی آرامش برقرار میشه، خوبه... دیشب تا کلی وقت فکر کردم و به نتیجه رسیدم قرار نیست فقط من حق عصبانی شدن و اشتباه کردن داشته باشم... اوکی... می بخشم ولی... فکرم درگیره... اینطوری نمی شه ادامه داد. 

وقتایی که فکرم درگیره میفتم به جون خونه، اول اتاقو کلی تمیز کردم بعد افتادم به جون گاز و سینک بعد هم رفتم توی هال و کلی گردگیری کردم... منتظرم هوا یکم خنک تر بشه خونه رو جارو کنم  و برم تو حیاط لباس بشورم و برم حمام...

چقدر نقاشیم زشت شد ولی انگار چند روز بود دست به کار نشده بودم، آدم اگه تنبل بشه کارشو باید از اول شروع کنه... آممم میدونی خیلی دلم یجوریه... دوست دارم برم کلاس... اینطوری دارم اذیت میشم...

مامان و بابام جفتشون آسه میرن آسه میان و منتظر نگاهم می کنن ببینن برمیگردم به حالت عادی یا نه... دیشب خواهری رفته خونه هی بهم پی ام میده، جواب دادم ولی با ذوق نه خودش خاموش شد. قرار بود با مینا و ندا بریم بیرون، یهو مینا گفت من اون پسره که تو مسافرت باش آشنا شدیم رو میگم بیاد. خواهری از حرص هی جلو مامان میگفت اگه بری فلان میکنم و به مامان میگم چکارا میکنی... مامانمم که کلا بنده زبون خواهرمه شروع کرد حرف بار کردن. بعد قرار شد خواهری هم باهامون بیاد... منم دیشب گفتم اصلا نمیام، ندا گفت اگه تو نری منم نمیرم، خواهریم گفت تو نری منم نمیرم کلا کنسل شد... همینقدر بدجنسم من :))) خوشم نمیاد مینا ما رو ببره واسه کثافت کاریاش که بعدم اگه اتفاقی بیفته بندازه گردن ما... باورتون نمیشه ولی مینا همینقدر تباهه... خواهر منم داغون تر از اون... اونوقت دوباره همه چی میفته تقصیر من -_- به ندا گفتم بپیچونشون تنهایی باهم میریم...

برم سراغ بقیه ی کارهام... فعلا