Germinate

عید قربان :/

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۷ ق.ظ
نویسنده : Divine Girl

هی گایز :) 

عیدتون مبارک، عید ما که داغون بود، اون از صبح که دیر پاشدم و باعث شد کسل بشم. یکم کارهای خونه رو انجام دادم و نشستم پای لوسیفر، فصل دومو تا قسمت ۷ دیدم، اولین بغل ^_^ 

بعد از ظهر زنداداشم زنگ زد که میایم خونتون واسه عید دیدنی. از اونطرف با خواهری هماهنگ کردیم بریم سی و سه پل، به هر کی زنگ زدیم جواب سربالا داد و کنسل کرد. وااااای بچه ها، یهو داداشم گفت الی این زن من دائم داره پشت سر تو و خواهری حرف میزنه که دائم پی خوشگذرونین و ال و بل... زنداداشم از حرص روی مبل بالاپایین میپرید و می گفت دروغ میگه، بچش گفت بابا راست میگه منم زیاد شنیدم. یهو زنداداشم گفت:" گفتم که گفتم، حق گفتم." بعدم داداشم یه حرفیم از طرفش درمورد من و ازدواجم گفت که فقط دهنم باز موند. 

داداش من اصلا اینطوری نیستا، نمیدونم چی شد الان اینو گفت. حس میکنم یه چیزی این وسط هماهنگ شده بود وگرنه برادری هیچ وقت حرف از زندگی شخصیش پیش ما نمیگه... می خواستن برن بیرون. از شدت عصبانیت از سرم دود بلند شده بود و چشام هیچیو نمیدید، هر چی من از بدگویی بدم میاد، سرم میاد... 

خواهری رسید خونمون. خاله م زنگ زد که با مامانم برن خونه زنعمو، نمیدونم چشون شده. سی و سه پل کنسل شد. بچه ها و مامانو خاله رو بردیم، توی راه خاله واسه همه بستنی خرید، من نخوردم. رفتیم خونه زنعمو هرچی زنگ زدیم درو باز نکرد، فکر کردن حمامه و همونجا پشت در همه نشستن، کلی حرص خوردم از این کار زشتشون. بالاخره بعد نیم ساعت رضایت دادن برگردیم خونه. همه رو گذاشتیم خونشون و رفتیم دنبال خاله کوچیکه. خاله کوچیکه تو دندونپزشکی کار میکنه و مجرده، ۴۰ سالشه ولی با خواهری هیچ فرقی نداره، حتی از اونم جوونتره روحیش. رفتیم کلی دور دور و لب آب و کافه تریا و بعدم رسوندیمش و اومدیم خونه. حدودا ۱۱ بود. شام الویه زدیم بر بدن و خواهری رفت خونشون. 

بچه ها، من قصد داشتم شکر رو حذف کنم ولی امروز تو کافه تریا آب طالبی خوردم توش شکر داشت، خیلی عذاب وجدان گرفتم ولی چیزی بهتر از این واسه سفارش پیدا نکردم :/

وااای می خوام بخوابم فردا باشگاه دارم ولی یک ساعت و خورده ایه دارم وول می خورم تو تخت، دیگه پاشدم اینو نوشتم... چیکار کنممم... 

امروز پیاده روی نرفتم، فعالیت فیزیکیمو کمتر کردم تا تنظیمش کنم، یهویی دارم همش از صب تا شب راه می رم و کار می کنم... بدنم می پوکه...

خواهری بی خبر از همه جا جلوی زنداداش نشسته بود هندونه می خورد و می گفت، برنامه چیه، کجا میریم... رفتم جلوش وایسادم و لب زدم :" واسه بیرون رفتن حرف نزن گفتم میریم پیاده روی، زود بلند شو بریم اعصاب ندارم." 

حرفامو درست متوجه نشد فکر کرد دارم دعواش می کنم، گفت همین کارا رو با اون نوید کردی در رفت دیگه، از روی شوخی گفت ولی من آمپر چسبوندم، بشقاب هندونه رو پاشیدم تو صورتش. کلش آب هندونه شد :| واقعا آدم باید بدونه دهنشو کجا باز کنه حتی واسه مسخره بازی...

وای  فق اخرش  😂

😄😄😄

🚬😔خیلی ناراحتم از دست عروسی که بی جهت حرف میزنه و برادری که هیچی بهش نمیگه و بچه ای که حرف راست رو باید از دهنش شنید!!😕

😒😒امیدوارم جوابشو بدی یا حداقل بهشون بفهمونی که بگی ندارن راجب زندگیت قضاوت کنن

به هرحال اونا قرار نبود با نوید زندگی کنن و اذیت بشن ؟؟ها؟؟بگو خیلی دوسش داری خودت برو زنش شو!!(🍉 گاهی اوقات باید هندوانه را روی خواهر پاشید ، سخنی از بزرگان ، صفحه ۵۶ فصل خانواده )

سعی کن قضیه رو برای خواهرت بگی که بیشتر جلوی عروس جان!! رعایت کنه..

درباره ی پی خوش گذرونی بودن : میدونی چیه انگار توقع دارن که چون یگی طلاق گرفته همش افسرده باشه و یه گوشه بشینه و برای بختش زار بزنه اما چون تو با تلاش و زحمت خودت روحیتو حفظ میکنی و باشگاه میری و نقاشی میکشی و پیاده روی میکنه تحمل ندارن!!

زندگی خودتو پیش بگیر و بهشون نشون بده موفقیت و رسالت زن فقط توی ازدواج و بچه داری نیست!!

من داشتم از عصبانیت داغون میشدم، سعی میکرد با انکار درستش کنه ولی خب آدمای دروغگو خیلی ضایعن متاسفانه. متاسفانه من اصلا آدمی نیستم که اجازه بدم هرکس هر کار دلش بخواد با من بکنه... نابود کننده ایم واسه خودم :)
قضیه نوید یا ازدواج من نیست، زنداداشم رو درک می کنم. خیلی آدم خشک و سرد و درونگراییه، تا اینجاش به من ربطی نداره زندگی شخصیشه، مشکل اونجاس که به زندگی منو خواهرم حسادت میکنه. یعنی میگه اصلا این دوتا چرا میرن بیرون، چرا تفریح دارن. یه تایمی به خواهرم گیر داده بود چرا میری خونه مامانت :/ منم باهاش یه بحث کوچیک داشتم تا تموم شد ولی عقب نمی کشه. باهاش رفتیم مسافرت ما رو از دوستامون جدا کرد و گفت با هیشکی نباشین :/ بعد گرفت خوابید :/ اصلا یه وضعیه :/ یعنی چشم دیدن برونگرایی و تفریح بقیه رو هم نداره. میگه منو دوست ندارین بهش میگیم بیا بریم پیاده روی میگه نمیام حال ندارم... اصلا درکش نمی کنم. داداشمم درک می کنم، نمیدونه این وسط طرف کیو بگیره، با حرفش احتمالا می خواسته برسونه که خودت جوابشو بده :/
خواهرم مثل خودم دیوونه ست، گاهی وقتا آدم حواسش نیست چی میگه، ازش ناراحت نشدم ولی اون آب هندونه رو لیاقتشو داشت :)
دقیقا، فکر کن با خواهر همین زنداداشم باغ بودیم داشتیم میگفتیم و می خندیدیم برگشت گفت خدا میدونه درد رو به جون کی بندازه، چه خوب بعد طلاقت خوشحالی :| یعنی من اون شب دلم تیکه تیکه شد، کجا بودن اون شبایی که من حمله های عصبی داشتم تا صبح و فقط دعا می کردم زنده بمونم؟
وای ویلی از روزی که فهمیدن من نقاشی می کنم زنداداشم و بچش افتادن تو کار نقاشی :/ باشگاهمو نمی دونه وگرنه قطعا یه انگ دیگه بهم‌می چسبوند... حتی دورهم که میگیم و می خندیم (من شخصیت خیلی مسخره ای دارم، از ترک دیوار جک درست می کنم می خندم) میگه خیلی دلتون خوشه و اخماشو می کنه تو هم :/ وای این قصه سر دراز داره خواهر، منم پرحرف و دلمم پره حسابی. شرمنده...
بیخیال همه من فقط خودم و زندگیم برام مهمه :)))

چقدر این ادمای تقلید کار و زورگو روی مخ منن

اصلا مهم نباشه برات ، وانمود کن داری به سازشون میرقصی اما کارخودتو بکن

از به بعد استعدادا و کارایی که میکنی رو به هیچکس نگو ، بزار وقتی شکوفا شدی بفهمن

 

خیلی تازه اگه بدگویی هم بکنن که هیچی 
نه وانمود چرا، زندگی خودمو می کنم، انقدر بشینه حرص بخوره تا دیوونه بشه :/
دقیقا همین کارو می کنم، خیلی از آدما جنبه صمیمیت و راحتی ندارن :/
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی