Germinate

تهوع

جمعه, ۸ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۶ ق.ظ
نویسنده : Divine Girl

چقدر نحس و نکبت بود امروز... 

اون از ظهرش که با بچه کوچیکه سر فلش بحثمون شد و ازش گرفتم که شروع کرد جیغ می کشید همش، البته آرومش کردم ولی مامانم کلی حرف بارم کرد، بابامم اصلا نبود اونجا فقط اومد چارتا چیز گفت که منم جوابشو دادم... خواهرمم مث این آدمای مسخره هی ناز می کرد می خواین من برم خونه چون بچم اذیت می کنه تا اونا از من طلبکار باشن :/

عصر رفتیم با بچه ها بیرون و کلی دور زدیم، برگشتیم ماشینو برداریم و بریم خونه "ک"، نذری داده بود و واسمون چن تا کنار گذاشته بود. دیدم زنداداشم اینا اونجان. سلام کردیم و خواهری سویچو برداشت، توی حیاط شوهر خواهرم گفت وایسین منم بیام. خواهری هم نشست و به بچه هاش آش رشته داد تا اون آماده بشه :/

یهو زنداداشم شروع کرد حرف زدن که چرا توی حیاطین به خاطر منه؟ چرا الی به من محل نمیده و نگاه نمی کنه و انقدر بی عقله که فک می کنه من پشت سرش حرف زدم و کلی حرف دیگه... کرک و پرم ریخت واقعاااا... بدگوییمو کرده حالام که کاریش ندارم طلبکارم هست :/ چرااااا؟ من این موجودو اصلا درک نمی کنمممم... هیچی بش نگفتم، اومدیم بریم بیرون دیدم مامانم نشسته کنارش داره میگه آره این الی کلا بداخلاقه، به خاطر طلاقشه با همه همینطوره... یعنی انگار یه وانت آجر خالی کردن رو سر من،،، اونی که مادرمه اینطوری درموردم حرف می زنه، چه انتظار از غریبه :/ خدایا من که کلا دوتا جمله از صب تا شب با مامان بابام حرف نمی زنم، همش سرم تو گوشیه یا دارم تو خونه کار می کنم یا بیرونم، کی باهاشون بداخلاقی کردم که یجوری میگه انگار صبح تا شب درحال جنگیم :/

رفتیم غذاها رو گرفتیم و اومدیم هنوز اونجا بود، اندازه یه هفته غذا برداشت و با قیافه باد کرده و طلبکار رفت بیرون... داداشمم هی میگفت بی معرفت... هی گفتم خدایا برای چی میگه... مامانم گفت حجم نت تموم شده باورش نمیشه میگه الی رمزو عوض کرده من وصل نشم... 

وقتی رفتن به مادرم گفتم نباید منو کوچیک می کردی گفت واقعیته دیگه... خواهرمم گفت راس میگه اصلا... یعنی دوست داشتم با تبر نصفش کنم این یکیو که رو به موتم باشم کاری داشته باشه من پامیشم میرم هواشو داشته باشم... دم غروب که با بچه ها بیرون بودیم میگه من نمی خوام باهاشون برم مسجد (کلا توان نه گفتن نداره) گفتم اوکی... رفته پیش دوستاش هی میگم بیا بریم هی میگه نه تو خودت تنها برو :/ به زور بعد نیم ساعت کندمش میگم آخه دیوانه تو که نمی خوای بری چرا انقدر مقاومت می کنی، میگه می خواستم کامل بیفته تقصیر تو :|||

واقعا به قول هیدن ریدم من توی این وضع...

اما میدونی، همشون راست میگن من خیلی احمق و بد اخلاقم، خیلی دارم به حرفام فکر می کنم ولی شاید درسته و من دیدگاه اشتباهی دارم... خسته ام خیلی... به نظرتون از این به بعد باید چیکار کنم با خودم؟ مثل اینکه خیلی آزار دهنده ام T_T بچه ها من دیگه به خودم اعتماد ندارم، ببخشید اگه اذیتتون کردم...

واقعا ببخشید....اما خیلی بده که خانواده ها گاهیی اینقدرررر هوای همو ندارن! باور کن خودمونم کاهی همینیم‌...خیلی از دستشون دلخور شدم

زن داداشت که نوبریه واس خودش:/

مامانتم که کاریش نمیتونیم بکنیم...خواهرا هم عادتشونه باور کن!!! دوتا خواهر دارم ک گاهی این خصوصیاتشون به شدتتت رو مخ میشه! البته گاهی...

کاش ففط بتونی یه مدت محل هیچکس ندی تا نتونن ازت ایراد بگیرن هرچند کسی که بخواد بدگویی کنه میکنه‌.‌

اما بنظرم اگه اینقدددررر ادم بدی بودی حتما اینجا هم تاثیرش معلوم میشد

اما ما باهات رفتار خوب و درشان داریم و در ازاش همینم دریافت میکنیم!

پس مشکل از تو نیست! نگران نباش

یعنی فقط اینکه اکثر خونواده ها همینن منو یکم آروم میکنه، راستش توقع داشتن هم درست نیست، شخصیت من جوریه که فردا همه چیو یادم میره :/ 
واقعا نمی دونم باهاش چیکار کنم... فکر کن بدگویی کنی طرف هیچی بت نگه هی بری چوب بکنی تو آستینش ... اصولا نباید با رفتار درست سعی کنه اشتباهشو رفع کنه؟
واقعا نمیشه مامانم رو کاریش بکنم، کلا همین طوریه... مثلا چند روز پیش خالم بهش گفت چرا موهاتو کوتاه نمی کنی؟ گفت الی نمیذاره :/ من اصلا تاحالا به موهای مامانم دقت نکردماا، البته ضایعش نکردم و گفتم آره خاله من دوست ندارم... بعد بهش گفتم من که حرفی نزدم خو برو کوتاه کن... گفت خودم دوست نداشتم خواستم ول کنه :| خواستم بگم که من کلا دیوار کوتاه خونوادم... خواهرمم بدتر از اون...
متاسفانه نمی تونم اصلاااا دلم نمیاد :(
عزیز دلمی ویلی ونکای عزیزم :) لطف داری به من، خوبی از خودته
نگران نیستم، قطعا من هم خوبی دارم هم بدی... فقط دلخور و عصبانی بودم که نوشتن منو تخلیه کرد... ممنون که همراهمی :*

واقعا عصبانی کننده است

عصبانی کننده؟ وحشتناکه 
اصلا نمی تونم توجیحشون کنم و وقتی عصبانی میشم میگن دیدی گفتیم بداخلاقی :/

ما هیچ کسو نمیتونیم عوض کنیم، فقط میتونیم رابطمون رو باهاشون تنظیم کنیم

البته حساب خانوادمون با بقیه افراد جداست و نمیشه خیلی راحت کنار گذاشتشون

میفهمم چقدر سخته که خانواده با حرفاشون آزارمون بدن

خیلی هم سخته که حرفاشون رومون تاثیر نذاره

اما همه ما آدما دوست داشتنی هستیم و ارزشمند

همه ما یه سری نقاط قوت داریم و یه سری نقاط منفی

اگر خودمون خودمونو دوست داشته باشیم، شاید کمتر از صحبت دیگران آزرده بشیم

 

الی عزیزم

تو روزای سختی رو گذروندی و نیاز به زمان داری و هیچ اشکالی هم نداره اگر گاهی ناراحت یا عصبانی باشی

 

*نمیدونم کتاب «تکه هایی از یک کل منسجم» رو خوندی یا نه، به نظرم این کتاب عالیه و میتونه بسیار کمک کننده باشه.

واقعا تکلیف بقیه افراد مشخصه و ذهن لازم نیست درگیرشون بشه... راستش تا حالا با اون قسمت بقیه افراد خیلی خیلی کم به مشکل خوردم، نهایتش اگه کسی واقعا اذیتم کنه رابطم رو باهاش کم‌ می کنم ولی هیچی نمیگم...
ولی خونوداه رو نمیشه، فقط می تونم یه شب ازشون دلخور باشم، از فردا همون روال سابقه...
درسته منم واقعا همیشه همینو به همه میگم ولی من اصلا خودمو دوست ندارم، خیلی از خودم متنفرم :((((

دوست عزیزم ممنونم از درکت، درسته من تایم سختی داشتم ولی خیلی سعی کردم خودم رو قوی نشون بدم. یه عالمه سرکوب فقط ته مغزمه... اما اینا رو روی خونوادم خالی نمی کنم. امروز به خاطر پریودی یکم رفتارم با بچه ها تند شد ولی لیاقت همچین برخوردایی رو نداشتم...

اونو نه ولی کتاب جز از کل رو خوندم... حساب نمیشه :))))))

من فکر میکنم کلا بهم خوردن زندگی و برگشتن پیش پدر و مادر و زندگی کردن با اونها در یک سن و سالی خودش به طور کامل سخت هست و اینکه دیگران فکر میکنن مشکل از تو هست واقعا اینطور نیست

اینکه سعی میکنی کمتر حرف بزنی تا کمتر درگیر بشی روش خوبی هست

اما از دید اونا متهم میشی به بد اخلاقی 

الان شرایط اقتصادی واقعا اجازه نمیده کسی به راحتی مستقل بشه ..و همین خودش باعث خیلی از مشکلات هست تو خونه ها

حالا خوبه طلاقم تو دوران عقد و نامزدی بود، اگه رفته بودیم زیر یه سقف و می خواستم برگردم عذاب بود برام... نمی دونم یا مشکل از منه یا ذهن اونا روی طلاق من شرطی شده کلا هر رفتارمو بد برداشت می کنن
دقیقا امروز حرف نمی زدم خواهرم برگشته میگه قهر کردی؟ بداخلاق :/ من که هرکار بکنم بداخلاقم... چیکار کنم ولم کنن؟
با طلاهایی که از طلاق گیرم اومده، پول رهن یه خونه خوب رو دارم ولی هم کار ندارم که اجاره رو بدم هم می ترسم از دردسراش :/

دردسر که داره 

هم مستقل شدن و هم هزینه ها

ولی خوبه که بهش فکر کنی و کم کم براش برنامه داشته باشی

تایمی که دانشگاه میرفتم خونه مجردی رو تجربه کردم ولی خب تنها نبودم و خیلی دردسر داشتم
بهش فکر می کنم ولی فعلا از همینی که هست راضیم و برنامه ای براش ندارم، شاید دو سه سال آینده :/ الان ۲۳ سالم شده تازه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی