چقدر نحس و نکبت بود امروز... 

اون از ظهرش که با بچه کوچیکه سر فلش بحثمون شد و ازش گرفتم که شروع کرد جیغ می کشید همش، البته آرومش کردم ولی مامانم کلی حرف بارم کرد، بابامم اصلا نبود اونجا فقط اومد چارتا چیز گفت که منم جوابشو دادم... خواهرمم مث این آدمای مسخره هی ناز می کرد می خواین من برم خونه چون بچم اذیت می کنه تا اونا از من طلبکار باشن :/

عصر رفتیم با بچه ها بیرون و کلی دور زدیم، برگشتیم ماشینو برداریم و بریم خونه "ک"، نذری داده بود و واسمون چن تا کنار گذاشته بود. دیدم زنداداشم اینا اونجان. سلام کردیم و خواهری سویچو برداشت، توی حیاط شوهر خواهرم گفت وایسین منم بیام. خواهری هم نشست و به بچه هاش آش رشته داد تا اون آماده بشه :/

یهو زنداداشم شروع کرد حرف زدن که چرا توی حیاطین به خاطر منه؟ چرا الی به من محل نمیده و نگاه نمی کنه و انقدر بی عقله که فک می کنه من پشت سرش حرف زدم و کلی حرف دیگه... کرک و پرم ریخت واقعاااا... بدگوییمو کرده حالام که کاریش ندارم طلبکارم هست :/ چرااااا؟ من این موجودو اصلا درک نمی کنمممم... هیچی بش نگفتم، اومدیم بریم بیرون دیدم مامانم نشسته کنارش داره میگه آره این الی کلا بداخلاقه، به خاطر طلاقشه با همه همینطوره... یعنی انگار یه وانت آجر خالی کردن رو سر من،،، اونی که مادرمه اینطوری درموردم حرف می زنه، چه انتظار از غریبه :/ خدایا من که کلا دوتا جمله از صب تا شب با مامان بابام حرف نمی زنم، همش سرم تو گوشیه یا دارم تو خونه کار می کنم یا بیرونم، کی باهاشون بداخلاقی کردم که یجوری میگه انگار صبح تا شب درحال جنگیم :/

رفتیم غذاها رو گرفتیم و اومدیم هنوز اونجا بود، اندازه یه هفته غذا برداشت و با قیافه باد کرده و طلبکار رفت بیرون... داداشمم هی میگفت بی معرفت... هی گفتم خدایا برای چی میگه... مامانم گفت حجم نت تموم شده باورش نمیشه میگه الی رمزو عوض کرده من وصل نشم... 

وقتی رفتن به مادرم گفتم نباید منو کوچیک می کردی گفت واقعیته دیگه... خواهرمم گفت راس میگه اصلا... یعنی دوست داشتم با تبر نصفش کنم این یکیو که رو به موتم باشم کاری داشته باشه من پامیشم میرم هواشو داشته باشم... دم غروب که با بچه ها بیرون بودیم میگه من نمی خوام باهاشون برم مسجد (کلا توان نه گفتن نداره) گفتم اوکی... رفته پیش دوستاش هی میگم بیا بریم هی میگه نه تو خودت تنها برو :/ به زور بعد نیم ساعت کندمش میگم آخه دیوانه تو که نمی خوای بری چرا انقدر مقاومت می کنی، میگه می خواستم کامل بیفته تقصیر تو :|||

واقعا به قول هیدن ریدم من توی این وضع...

اما میدونی، همشون راست میگن من خیلی احمق و بد اخلاقم، خیلی دارم به حرفام فکر می کنم ولی شاید درسته و من دیدگاه اشتباهی دارم... خسته ام خیلی... به نظرتون از این به بعد باید چیکار کنم با خودم؟ مثل اینکه خیلی آزار دهنده ام T_T بچه ها من دیگه به خودم اعتماد ندارم، ببخشید اگه اذیتتون کردم...