هی گایز :)))

مغزم بسته شده، چی می خوام بنویسم‌؟ 

امروز باشگاه داغون شدم، یک ساعت ‌و چهل دقیقه فول بادی که اکثر حرکتها برای پا بود با وزنه های سنگین :/ به زور خودمو کشوندم تو خونه، بچه ها درد به خاطر حرکتا نیست، قشنگ حس می کنم ضعف درونی رو که به درد تبدیل میشه... گفتم بقیه روز رو استراحت می کنم :(

وقتی رسیدم خونه دیدم هم مینا و هم آ پیام دادن :/ مینا رو پیچوندم و با آ قرار گذاشتم. فصل دوم لوسیفر رو تموم کردم :))) یعنی بزرگترین ترسم اینه که تموم بشه، انقدر دارم لذت میبرم از این بشر T_T عاح جذاب ترین کراشم... چقدر مغزشو کلماتش خفنه... روی میز هم کراش زدم، لعنتی دقیقا شخصیت تخس خودمو داره:) کاش یذره جذابیت و خفن بودنشو داشتم  -_-

بعدش دوش گرفتم، لباس پوشیدم و با آ رفتیم توی خیابونا پیاده روی، دهن منو با پرو کردن لباسا سرویس کرد، بالاخره امروز یه مانتو خرید :) دو تیکه، پیراهن مردونه سفید با مچی ها یذره پف دار، روییش هم یه تی شرت مشکی خیلی لش آستین کوتاه که با یه کمربند چرمی دور کمر باریکش چین می ساخت و قشنگش میکرد، طرح جدیدی نبود ولی دوخت و طراحی خاص و متفاوتی داشت... نمی دونم چرا انقدر ازم نظر می پرسید، من یکم ایراد گیر و سخت پسندم ولی به نظرم نباید طبق نظر من پیش میرفت :/

آخرای خیابون بود که یهویی دایی سومی رو دیدم (چهارتا دایی دارم) خیلی دوستش دارم و بامزه س. خواستم برم جلو که آ نذاشت :/ دورشم شلوغ بود و بیخیال شدم. 

کلی راه رفتیم و بعد مامان آ اومد دنبالمون و برگشتیم خونه، توی راه به زور آبمیوه به خوردم دادن، از عذاب وجدان دارم خفه می شم  -_- وقتی رسیدم خونه ساعت نه شب بود و دیدم خواهری و بچه ها اونجان، خسته بودم ولی پاشدم و شام سرعتی درست کردم و دورهم خوردیم، ظرفها رو شستم که یهو زنگو زدن...

دایی سومی و زنش بودن :))) چقدر خدا مهربونه گاهی وقتا... گایز تا نزدیک یک شب دایی حرف میزد و ما غش خنده میرفتیم :)))) خواهری میگفت خدا رو شکر که اومدم، دایی رفت، یکم بعدش خواهری هم رفت... الانم به حد مرگ دلم خواب می خواد :(