وقتی چشمام رو باز می کنم، انگار هوا هنوز تاریکه. کنار میز کامپیوترم یه کوله پشتی لش و بامزه می بینم که از جیب های کناریش پاسپورت و ویزام زده بیرون :) بلند می شم لباس می پوشم و میزنم بیرون از اتاق، مامانم واسم آب پرتقال طبیعی و فرنج تست آماده کرده *_* سرسری می خورم و می دوم بیرون، سوار تاکسی ای که منتظرمه می شم. آسمون ابریه و هوا رو به سردی میره... کمی که می گذره بارون نم نم شروع می شه، بوی خاک نم خورده و چمن خیس رو توی مغزم حبس می کنم. خیابونا خلوته و سریع به فرودگاه می رسم. انگار من تنها فردیم که اونجاست، همه چیز سریع اتفاق میفته. 

وقتی دارم ابرهای قلمبه رو نگاه می کنم، وافل و خامه ی حسابی می زنم بر بدن... خیلی زود می رسم، اوپس تفاوت زمانی، اینجا تازه اول صبحه :)) فکر کنم اروپا باشه... یه شورلت خفن بیرون منتظرمه، هوای نیمه ابری و خنک رو به مشام می کشم و می زنم به جاده، توی شهر یه کاناوال خون آشامی برقراره، همه لباسهای ترسناک پوشیدن و دندون های تیز گذاشتن، می رقصن، شامپاین می خورن و خوشحالن 

آهنگ

رو به روی یه برج بلند متوقف می شیم. همونطور که با جمعیت رقصان اماهنگ می شم، سعی می کنم از بینشون رد بشم و وارد اون برج خفن و لاکچری بشم. انگار هیچ کس به اونجا رفت و آمد نمی کرد. یه مرد با لباس فرم منو به آسانسور راهنمایی می کنه. همه چیز مشکی طلایی و خفنه. وقتی به طبقه آخر می رسیم و صدای دینگ میاد نفسم رو حبس می کنم. 

آهنگ

در که باز می شه چشمم می خوره به پنت هاوس لاکس، لوسیفر پشت بارش داره مشروب میریزه و با اون حالت انگشتای خاصش مزه می کنه. روی مبل شرلوک رو می بینم که با اون کت مشکی بلندش نشسته، نوک انگشتاش رو جلوی بینش به هم چسبونده و به رو به رو خیره شده. انگار دوستای آشنا بهم رسیدن، قراره خوش بگذره. سه تایی دور میز می نشینیم، آهنگای قدیمی دهه نودی تو فضا پلی می شه. استیک و واین قرمز روی میزه. آروم آروم غذا می خوریم و حرف میزنیم. برخورد جالب شرلوک و لوسیفر منو حسابی سرگرم کرده. 

بعد از غذا و کلی حرف و شاخ و شونه بامزه، با لبخند و حال خوب از کنارشون میرم. بیرون از برج یه دختر با بدن باریک برنزه شده و موهای بلند و چشمای آبی یخی و لبخند زیبا که لباسای ساحلی پوشیده منتظرمه، دوستی که صد ساله می شناسمش و با نگاهش قلبم رو لمس می کنه. دستم رو میگیره و با هم به سمت ساحل میریم. هوا آفتابی شده ولی اصلا اذیت نمی کنه. صندلهامون رو درمیاریم و روی شن ها پا برهنه راه میریم تا به دریا برسیم. آب شفافه و شن ها تقریبا صورتی رنگن و شاین دار :) دوستم یه آدم بیخیال و به شدت شاده. با هم آب بازی می کنیم و می خندیم. روی آب می خوابیم و حرف می زنیم و وقتی هوا داره تاریک می شه، روی شن ها لم میدیم و غروب زیبا رو نگاه می کنیم. 

آهنگ

هوا که تاریک شد دوستم رو ترک می کنم، دوباره همون شورلت سوار منتظرمه. باهم از شهر دور می شیم. جاده اطرافش پر از دشته که با عطر گلهای خودرو و باد خنک لذتش دو چندان میشه. کم کم وارد فضای جنگلی میشیم و جاده پرپیچ و خم و شیبدار میشه... داریم بالا میریم. یه جایی ماشین متوقف می شه و بعد از راه رفتن روی سطح صاف صخره ها از دور شعله آتیش رو می بینم. 

آهنگ

یه ون قدیمی بزرگ که درش نیمه بازه و دورش با ریسه هایی از لامپ های کوچیک شکل های بامزه درست شده، دور آتیش یه اکیپ هیپی نشستن، یه نفر گیتار می زنه. بعضیا آب جو توی دستشونه، بعضیا دارن چت می کنن و چند نفر هم سعی می کنن معجونهای سرخپوستی درست کنند. کنارشون روی یه نیمکت چوبی می نشینم. پیتزا پپرونی و لیموناد می خوریم و حرف های عمیق که هیچی ازش نمی فهمیم می زنیم. از متافیزیک تا فلسفه و روانشناسی... با مثالهامون همدیگه رو مسخره می کنیم و میخندیم...آسمون صاف و پر ستاره ست. پایین لبه صخره ای که نشستیم، خیلی پایین، به دریا می رسی که موج هاش رو می کوبه. خنکای نسیمی که از دریا میوزه سرحالمون می کنه. 

آهنگ

آتش تبدیل به خاکستر شده، اکیپ ساکت شدن و طلوع آفتاب رو از اعماق دریا کنار همدیگه می بینیم... باید برگردم خونه...

 

 

ممنون از دعوتت، mommers عزیز *_* ببخشید اگه اونطور که توی ذهنت بود درنیومد :/