از توی موهاش تکه های جلبک رو بیرون کشید و روی زمین انداخت. شاید تمام این مدت اشتباه میکرد ک می تونه همه چیزو از اول شروع کنه. دوست داشت فکر کنه همه چیز به خودش بستگی داره و می تونه اون خونه خرابه رو از نو بسازه ولی حتی نمی تونست یه سنگ کوچیک برداره. هر وقت تلاش می کرد، می فهمید ک بیهوده زور می زنه. هنوز مه ادامه داشت و هر از گاهی بارون هم شروع می شد. نه جایی برای رفتن داشت نه تلاشی برای رفتن می کرد. فقط وقتی از نگاه کردن به مه و خرابه ها خسته میشد روی تخته سنگی دراز میکشید و مثل جنین پاهاشو جمع میکرد و چرت میزد. هیچ صدایی نبود. انگار ک هیچکس دنبالش نمیومد و فراموش شده بود... تمام آرزوش فقط کمی گرما و همدردی بود ک ناممکن به نظر می رسید، شاید یک بغل کوچک التیام بزرگی برای حفره ای ک درون قلبش به جا مانده بود باشد...
با خودش فکر میکرد ک چطور به اینجا رسید، چطور دچار این فروپاشی شد. چه چیزهایی رو با اضطراب و شرم سرکوب کرده بود تا تهش به افسردگی برسه؟ ولی این سرکوب فقط موجی مخرب شده بود بر خانه ای ک تمام باورهایش بود. نیاز به نور داشت. نیاز به شروع داشت ولی دست و پاهاش یخ زده بود... باید بازم منتظر بمونه؟
صدای چک چک آب از سقف منو به خودم آورد. بالاخره تموم شد... نگاهم به جلبکی بود ک لای پاهام پیچیده شده بود. بوی نمک و آهن زنگ زده شش هامو پرکرده بود و نفس کشیدن برام سخت تر از اونی بود ک فکر می کردم. مات موندم به بیرون و مه خاکستری ک همه جا رو فرا گرفته بود. تا چشمم به ترک بزرگ دیوار ک تا سقف ادامه داشت خورد فهمیدم این آخرین ناله های ساختمونه... پام رو از لای لجنا بیرون کشیدم و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم بیرون دویدم، چیزی برای برداشتن نداشتم... از در ک خارج شدم صدای درهم شکستن کل اون خونه توی گوشم سوت کشید و زمین رو لرزوند. هیچ خونه یا آدم دیگه ای تو دیدم نبود... فقط مه.
به ساختمون خراب نگاهی کردم و با پام روی زمین رسم کشیدم. اون ساختمون کل زندگی من بود... قبلا زلزله هایی رو پشت سر گذاشته بودیم ولی این سونامی چیزی ازش باقی نگذاشت... حالا حتی از صفر هم پایین ترم. از این تنهایی و سرما لرزه به تنم افتاد... خسته و گرسنه به اطراف نگاه میکردم... تشنه ی کمک بودم و گرسنه ی محبت. خسته از رنج هایی ک دیگران و خودم همزمان به این بدن تحمیل کردیم. کنار خرابه ای ک زندگیمه ایستادم، درمانده و بلاتکلیف... میشه از نو ساخت؟ من از پسش برمیام؟ الان فقط خسته ام...
دوست نداشتم درمورد احساسات لحظه ایم اینجا بنویسم ولی جای دیگه ای ندارم و دلم می خواد یکاری کنم ک مغزم خاموش بشه... خیلی خستم یکم دیگه تا آخر شب باید برم سرکار و باید یه چرت بزنم حداقل...
روزای خیلی سختی رو گذروندم.حالم بدتر و بدتر شد تو این چن روز. معدم وحشتناک اذیت میکرد و کلا بدنم بهم ریخت. متوجه شدم درکنار مشکلاتی ک دارم یه ویروس گوارشی جدید هم گرفتم ک منو از پا انداخت. یکی دوروزی کلا زیر سرم بودم و کلی قرص و آمپول تا اینکه بالاخره الان خوبم... البته نه خیلی خوب هنوز باید روزی دوتا پروپرانول بخورم تا بتونم بخوابم و با وجود چندتا قرص دیگه اشتهای شدیدی دارم و بعد هر لقمه کلی باید ورم معده و دل درد رو تحمل کنم، چند کیلویی هم اضافه کردم ک فکر آب کردنش قلبمو میشکنه... فردا یه دکتر دیگه رو امتحان میکنم تا بازم از مشکل مطمئن بشم...
خدایا باورم نمیشه ولی فکر کنم باید قبول کنم حتما عاشقش شدم. نمی دونم شاید برای اولین بار باشه و چ عشق سمممممییی... از لحاظ عقلی با این روش زندگیم باید برم بمیرم... ولی دلم می خواد از این جام شراب ممنوعه بچشم و یکم از این مستی لذت ببرم... دلم نمیاد همینطوری با اوقات تلخی بخورمش یا پرتش کنم اونور... می دونی اصلا دلم می خواد اعضای بدنش رو تیکه تیکه کنم و توی یه فریزر کوچیک زیر تختم نگهش دارم... یا قلبشو از تو سینش دربیارم و توی یه شیشه الکل روی میزم نگه دارم تا همیشه بدونم مال خودمه... وقتایی ک بغلش میکنم دلم میخواد انقدر محکم نگهش دارم ک باهم یکی بشیم ولی تو واقعیت اصلا اینطور نیست. من اون کسیم ک همیشه فاز احساسی رو با یه شوخی مسخره خرکی جیش میکنه توش و با غرهای ناتمومش نمیذاره واقعیت قلبش به زبون بیاد... اینا از اثرات کتابا و فیلمای مزخرفه... همش فکر میکنی شاید واقعا عشق یبار تو زندگی حس بشه و با یه نفر... من اگه بدونم این احساس وقتی ک دستمو میگیره و می بوسه و میگذاره روی قلبش ک همیشه تندتند میزنه رو دوباره تجربه نمیکنم تا آخر عمرم آویزون این آدممیمونم... شاید به خاطر اینکه نره مجبور بشم دست و پاشو قطع کنم... راستش فک کنم دیدن دست و پای قطع شده ش هم قلبم رو پر از پروانه بکنه... هیهی
قبلا بهش زیاد محل نمیذاشتم و ازش طلبکار بودم و حق داشتم... ولی از اون شب ک تا آخر پیشش بودم و دیدم می تونیم ساعت ها با هم حرف بزنیم یا حتی از سکوت کنار هم معذب نشیم یکم نرم شدم... بعدش رفتیم باهم شام بخوریم، من عادت به دائم آرایش داشتن ندارم و تو اون تایم نصفه شب فقط یه خط چشم رو صورتم باقی مونده بود، لباسام هم به خاطر تایم طولانی نشستن و ورجه وورجه هام روی صندلی ماشینش چروک شده بود. وقتی رفت سفارش بده دیدم ک چطور اون دوتا دختر پشت پیشخون دلشون قنج رفت واسه همین به بهونه دست شستن رفتم کنارشون. راستش فهمیدم اصلا حسود نیستم، شایدم به خاطر رسمی و خشک بودن اون کنارم بود. با هم نگاه ها و عشوه های دخترا رو مسخره می کردیم، محض شوخی وسط خنده سرم رو گذاشتم روی بازوش و دستشو گرفتم و پاهامم چسبید به ساق پاش و یهو خشکم زد... مردی ک کنارم بود تمام مدت بدنش رعشه داشت و می لرزید. وقتی دید متوجه شدم خیلی خجالت کشید معذرت خواهی کرد ک اون لحظه حواسش نبوده خودشو کنترل کنه. خیلی سخت بود برام ک اینو دیدم، کسی ک من دوسش داشتم از لحاظ روانی دچار فروپاشی شده بود، میدونستم دوران خیلی سختی داشته ولی نه تا این حد... واسه این ک جو رو عوض کنه گفت استایلمون شبیه زن و شوهراس و من خندیدم... دختره پشت پیشخوان اومد وسط سالن و به بهونه آب پاشیدن به برگ گیاها دوروبرمون راه رفت و دوباره خندیدیم...
بهش گفتم چطور می تونم کمکش کنم و گفت همین ک کنارشم براش کافیه... حالا ک همش درگیر کاریم فقط می تونم جمله عاشقانه براش بفرستم ک وسط روز خستگیش دربره. شاید یکم اون محبتی ک همه ازش دریغ کردن رو بتونه کنار من داشته باشه. می دونم آخر عاقبت نداره ولی می خوام از این لحظه لذت ببرم...
این مدت دائم سرکار بودم... اولش ک کلی صورتحساب و گزارش تحویل دادم و حالام یه مشکل بزرگ رو شده و کی باید یه عاالمه مبلغ رو پیدا کنه و گزارش بده؟
کاملا درسته... من :)
از صبح تا شب فقط یه تایمی رو می تونم بخوابم و بقیه همششش به کار خلاصه میشه. حتی تولد دوستمم نتونستم برم و نمی دونم باید چطور از دلش دربیارم :(
دلممی خواد این جمعه با یه کادوی کوچیک یکم اشتباهمو درست کنم... امیدوارم بتونم اوممم ^_^
در کنار اون این چن وقت حالم وحشتناک خراب بود... دیگه طاقت نیاوردم و رفتم یه متخصص خوب... وقتی داشت معاینه می کرد دستش رو روی شکمم گذاشت و قسمت های مختلف رو میگفت تا بفهمه مشکل از چیه... حتی نمی تونستم یه لحظه تماس با معده رو تحمل کنم... بله من معده درد عصبی دارم ک به خاطر استرس دائمی من حتی بی دلیل و در ادامه تپش قلب وحشتناک همیشگی ... با یه پلاستیک پر قرص و دارو رفتم دوباره سرکار...
دکتری ک پیشش میرم خیلی کیوته، یه مرد مسن با یه اسم باکلاس و خب مرموز... تو محلمون کسی پیشش نمیره خیلی سرش خلوته و روزی دوساعت میاد تو این مطب... من و خواهرم کشف کردیم ک واقعا سواد بالایی داره و به خاطر تمرکز روی کتابایی ک می نویسه اینجا مونده... واسه همین وقتی به بچه های فروشگاه گفتم پیشش رفتم گفتن اشتباه کردی کاش یه دکتر درست حسابی رفته بودی :]
نمی تونم زیاد درمورد اون مشکل بگم فقط می تونم بگم وسط یه دعوای کاری خونوادگی گیر کردم و از دو طرف هم تحت فشارم... گاهی وقتا فکر می کنم کاش به جای حسابدار یه شغل ساده مثل فروشندگی یا صندوقداری یا منشی داشتم، نه اینکه بگم راحته ولی برای من بهتره... اون تایمی ک منشی وکیل بودم حالم خیلی بهتر بود... نمی دونم ولی بازم حسابداری شغل مورد علاقه منه...
به دکتر گفتم با اینکه استراحت می کنم ولی هم چند بار تا صب بیدار میشم از خواب و هم وقتی بیدار میشم انگار نه انگار ک خوابیدم :( مخصوصا اونروز بعد از ظهر ک دکترو دیدم، قبلش یه چرت کوچیک زدم، نمی دونمچه خوابی دیدم ولی وقتی بیدار شدم وحشت داشتم و قلبم اندازه کل بدنم بزرگ شده بود و با شدت می کوبید. استرس داشتم ک یوقت نایسته واسه همین دستمو گذاشتم روش و نفسای عمیق کشیدم ولی فایده ای نداشت، نیم ساعتی طول کشید تا بهتر شدم و از جا پاشدم. وقتی برای دکتر تعریف کردم گوشی رو روی قلبم گذاشت و گفت با اینکه الان میگی آرومی بازهم تپش قلب داری... و اینکه اضطراب دائمی داری با این شرایط بدنی وحشتناک طبیعیه ک تو خواب و بیداری کلا خسته ای و انگار کوه کندی...
پیرو این حال بد بیشتر از یک هفته میشه ک اینستا، پینترست، یوتیوب و تمامی کانال های تلگرامی رو پاک کردم. اکسپلور اینستا، پیام های خونده نشده و ویدیوهای انگیزشی مزخرف یوتیوب فقط باعث استرس بیشترم میشد...
سریال حشاشین رو به تازگی تموم کردم و بعدش فقطططط سریال آروم و کیوت کره ای می بینم... مثلا دونده دوست داشتنی :))) عااااح سونجه یاااا *_*
کتابایی ک از کتابخونه می گرفتم رو پس دادم و دیگه نگرفتم، چون تایم کتاب تموم میشد و کتاب نیمه تموم و با تاخیر بهم استرس میداد :/ دیگه فقط تو گوشی کتاب می خونم یا میخرم ک اصلا اینو دوست ندارم... از جمع کردن کتاب متنفرم و هر چی خریدم رو بعدش دادم به کتابخونه :[
یه فایل از صلح درون توی کست باکس گوش میدادم ک یکی از درمان های اضطراب دائمی و اورتینک رو نوشتن می دونست و برای همین دارم هرچی به ذهنم میرسه رو می نویسم...
امشب ونوس میخواست بریم بیرون ولی تا دیروقت سرکار بودم، ازم خواست بعد کار واسه شامش یه شیشه ترشی براش ببرم. وقتی رسیدم دم خونه شون با چادر گل گلی اومد سریع بگیره ک گرم حرف و مسخره بازی شدیم... کم کم پاهاش خسته شد و نشست تو ماشین کنارم منم تو حین غیبت کردنامون بردمش دم موکب و چن تایی چایی خوردیم و برگشتیم... آههه نمی دونید چقدر چای نعنا دوس دارم و از اینکه توی موکب ها همچین چیزی زیاد پیدا می شه خوشحالم :))) فردا هم می خواد بریم بیرون و شوهرش ببرتمون هیئت... خود ونوس داشت با چندش میگفت شوهرم می خواد بره هیئت رفیقش و خودش نمیخوادبره. تا گفتم اگه می رفتی منم میومدم باهات نظرش عوض شد و ما فردا میریم :))) البته بعد از ده دوازده ساعت کار فردام &_&
این چند روز ورزش نمیکنم و دارم مثل یه اسب می خورم. تموم تلاشهام به باد رفته و دارم چاق میشم ک تو این راه شکم دائم ورم کرده م همکمک می کنه. البته دکتر گفت به خاطر همین مریضی انقد اشتها داری... بهم پروپرانول داده ک امشب مصرف کردم و فقط دعا می کنم ک بلایی سرم نیاد... کی میشه این بساط کاری جمع بشه من دوباره رژیمو ورزش رو شروع کنم...
از وقتی مریضیم رو متوجه شدم خیلی واسه خودم غصه مه :( الی بیچاره خیلی اذیت شدی این مدت :( همش بغض دارم و اشک تو چشمام جمع می شه :( امشب ک جلوی سیستم همش اشک می ریختم و خب واقعا انقدرام غصم نبود شاید به خاطر اعصاب ضعیفمه... موهام دوباره داره میریزههه چقدر رومخمههه...
نمی دونم چرا امشب خوابم نمیبره... امیدوارم فردا خیلی خسته نباشم... وایییی
شب بخیر
وقت برای تنها بودن اینروزا اصلا ندارم چون اکثرا یا سرکارم یا بیرون... اما همون یه تایم کوتاهی ک پیش میاد یهو یه حس عجیبی توی شکمم به خودش می پیچه و یه چیزایی مثل عقده از گلوم بیرون میزنه... نیاز دارم بنویسمشون... چون خیلی برام دردناکن... همیشه فک می کردم از سال ۹۹ ک اون جدایی برام پیش اومد دچار استرس شدم و مقصرش رو طرفم میدونستم. امشب با رفیقم بیرون بودم و بهم گفت چقدر روحیه حساسی داره و به عنوان یه آدم بیخیال و محکم منو مثال زد ک حرفا روش تاثیری نداره... اولش تایید کردم ولی بعدش ک رسیدم خونه و دیدم ک مادرم با حرص و حسادت و از روی لج شروع کرد به کنایه هایی بی ربط ک حال خوبم از بیرون رفتن رو زهر کنه خیلی به فکر فرو رفتم... واقعیت درونیمو اینجا زیاد نوشتم ولی به ظاهر همه منو آدم محکم و بیخیال و با اعتماد بنفسی می دونن ک میشه بهش تکیه کرد. انقدر به همه دروغ گفتم از بچگی ک خودمم باورم شده آسیب پذیر نیستم. در واقع درون این پوسته زیبا یه روح کپک زده ست... یه آدمی ک از بچگی خواسته یا ناخواسته از طرف بهترین کسانش تحقیر و رها شده و استرس کشیده و حالا، این روح کپک زده داره داد می زنه ک تظاهر فایده نداره... انگار ک ظرفیت یه ظرف خیلی بزرگ توی وجودم لبریز شده باشه و پسماندهایی ک بیرون میریزه دردهایی چند ساله رو هم به همراه داره... من دیگه بدجوری ترکیدم. دیگه توان ندارم واسه ادامه دادن با همین وضع. درونم نیاز به عشقی داره ک مهم تر از همه خودم به خودم ندادم... دلم می سوزه واسه خودم. دلم می خواد خودم و بقیه رو بتونم ببخشم و این ذهن مریض رو شفا بدم ولی حس می کنم نمیشه به این راحتی...
تعجبم از اینه ک با وجود این تفکر و رفتارام همیشه سفرای زیارتی یهویی نصیبم میشه و دلم می سوزه وقتی یکی میگه من تا حالا فلان جا نرفتم و آرزوشو دارم... بله بله به صورت خیلی یهویی راهی مشهد شدیم و چند روزی می مونیم... فرصتیه واسه استراحت ذهنی و بدنی... از تک تک لحظاتش لذت میبرم و سعی می کنم تو لحظه حال باشم :)
دوتا هدف دارم ک خیلی تاحالا عقب انداختم... یکیشون زندگی دت گرلی و سالم و یکی دیگه هم زبانم... امیدوارم بعد این سفر برنامه هام رو بتونم عملی کنم :)
دعاگوی همه بچه های بیان هستم مخصوصا موجا :*
وقتی به عکسی که گرفته بودم،نگاه می کردم، ناگهان به یاد آن نیروی سرشار از حیرتی افتادم که وقتی بچه بودم برای عکاسی احساس می کردم. من می توانستم یک لحظه در زمان را تصاحب کنم و تا ابد آن را ثابت نگه دارم، و حالا با چیزی انجامش داده بودم که واقعا ارزش چنین جادویی را داشت.
من بدون تو | کلی ریمر
توی یه مه مغزی بزرگ دارم دست و پا میزنم. چشم انتظار هر باریکه ای نور امیدم و واسش با ذوق نقشه می چینم...
اینو فقط به خاطر موجا گذاشتم ک یه شروع دوباره باشه :)
چرا این رنج قرار نیست تموم بشه؟
تموم این مدت فکر و ذکرم فقط این بوده ک بتونم آروم باشم ولی نتونستم. اعصابم به ثانیه ای وصل بود که از هم بپاشه، انگار ک آب توی دستام ریختن و باید هم بدوام هم سعی کنم نریزه. یک هفته ای میشه ک با تپش قلب بالا زودتر از آلارم گوشیم از جا میپرم و بدون دلیل انقدر قلبم تند تند می زنه ک انگار ماراتون شرکت کردم. مامانم مثل همیشه مسافرته و پدرم هم کاری به کارم نداره. همش بیرون و بی قرارم. دیشب یکم سعی کردم با کتاب خوندن بدنمو آروم کنم و فک کنم موفق بودم. همه چیز توی مغزم در هم پیچیده... آیا می تونم به آرامش قبلم برسم؟ اصلا انگار ک هیچوقت تجربش نکردم...
تمام تلاشم اینه ک بتونم یه مشاهده گر باشم ولی خیلی وقتا جواب نمیده. وقتی غرق فکرم و به خودم میام یهو کل افکارم ناپدید میشه...
اینروزا چایی و خواب همدم من شده... اون وسطم کتاب... کتاب رنسانس مرگ از ضحی کاظمی رو خوندم و راضی بودم. کتاب قهوه سرد آقای نویسنده هم شروع کردم، یجور انقلاب در منه... از کتابای فارسی و معروف همیشه فراری بودم ولی این بار خواستم متفاوت باشم...
از چیزی ک هست ناراضیم و بدون اینکه واسش پلن بریزم یا هدف گذاری کنم کم کم دارم تغییر میدم... بوی لجن گذشته نمی ذاره از حال لذت ببرم...
یه سریال کره ای می بینم به اسم با شوهرم ازدواج کن، داستانش اینه ک یه زن کلی تو زندگیش سختی میکشه واسه شوهر مزخرفش هرکاری میکنه ولی وقتی سرطان میگیره میفهمه با دوست صمیمیش بهش خیانت کرده، درست تو لحظه مچ گیری همسرش اونو میکشه... خب بعدش چشماشو باز میکنه و تو ده سال قبله و می خواد سرنوشتشو تغییر بده... امیدوارم در ادامه هم جذاب باشه... کیدراما اکثرا تا وقتی عشق و مثلث عشقی واردش نشده واسم قشنگه بعدش لوس میشه...
دلم نیومد فقط از دور ببینمش، نزدیکش ک شدم سریع متوجه شد و با مهربونی بهم سلام کرد...
با لباس کار خیلی ساده به نظر میرسید ولی وقتی خندید و چشمای سبزش درخشید از همه جذاب تر به نظر می رسید...
حرف ک میزد من توی یه عالم دیگه بودم... زمانی ک باهم تیله هامونو تقسیم میکردیم، قایم باشک بازی میکردیم و همیشه منو می ترسوند یا وقتایی ک گریه میکردم تا به بهونه ماهی هاش برم خونشون و یکم کنارش باشم... راستش همه چیز یادم نبود ولی مطمئنم اون یادشه...
بهم گفت چند روز دیگه بیا دوباره تا چک کنم...
حس اینو داشتم ک به خونه قدیمیم برگشتم... عشق دوران بچگیم... بعد چن ساعت هنوزم نمی تونم لبخند گوشه ذهنم رو پاک کنم :)
چای نبات امروز میگفت باید سعی کنی با خودت مهربون باشی تا بتونی با بقیه درست رفتار کنی...
چه نیازی باعث شده من انقدر درونم دنبال آزادی باشم؟