Germinate

خرس سورمه ای

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۶ ق.ظ
نویسنده : Divine Girl

روز عجیبی بود... با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم، زیاد خوشایند نیست. بعد از ظهر هردوتاشون رو بردم حمام، یه دختر ۸ ساله و یه پسر چهار ساله تخس :/ حسابی آب بازی کردیم و جیغ زدیم و شستمشون و پرتشون کردم بیرون، بازی کردن با بچه ها برام لذت بخش نیست ولی از اینکه خواهری رو خوشحال کنم لذت می برم... خودم رو به زور شستم و اومدم بیرون. بعد از اینکه لباس پوشیدند همگی رفتند خونه و آرامش به خونه من بازگشت :) یه قسمت از سریال کره ای مال من و دو قسمت از لوسیفر و یه قسمت از سریال می خواهم زنده بمانم رو امروز نگاه کردم. عصر مادرم رفت خونه دوستش و تنها بودم. حدودای ساعت هفت که هوا رو به خنکی میره، حس عجیبی تو بدنم جریان پیدا کرد، قبلنم تجربش کردم و خیلی خوشاینده، یجور آرامش و آزادی از زمان و مکان، هیچ چیز مهم نیست.

خواهری گفت کار داره و ک هم گفت پاش درد گرفته و پیاده روی کنسل شد، منم یکم به کارهای خونه رسیدگی کردم، واسه خودم غذا درست کردم و فیلم دیدم...

امروز متوجه شدم که دوباره نشخوارهای ذهنیم شروع شده ولی حس بدی ندارم، هیچ حسی ندارم... حالا که خودم به نقطه امن رسیدم و اون جنگ تموم شده، دارم به بقیه نگاه می کنم و میبینم که چقدر اطرافیانم تغییر کردند، خواهرم، شوهرش، زنداداشم، ع، مادر و پدرم... انگار همه دارن رو به عصبی بودن پیش میرن... سعی کردم با زنداداشم حرف بزنم و جو رو آروم کنم که وقتی دید حق با منه یه کلمه از حرفامو دست گرفت و به خاطرش باهام قهر کرد... چقدر درک کردن بقیه چقدر سخته...

خرس سورمه ای: یه عروسک خرس سورمه ای کوچیک خیلی خوشگل سال ۹۶ از کسی که اصلا ازش خوشم نمی اومد کادو گرفتم. این عروسک واسم یادآور خاطرات بدیه که باید فراموش بشن اما نمی دونم چرا همیشه ته کمدم قایمش می کنم و دوست ندارم از خودم جداش کنم...

 

خرزهره

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۹ ق.ظ
نویسنده : Divine Girl

چقدر حس ها و انرژی های آدمها متفاوته. صبح با آ رفتیم باشگاه ببینیم و ثبت نام کنیم. مادر آ خیلی زن خوب و خوش قلبیه، واقعا بهم حس خوبی میده حرف زدن باهاش ولی خود آ نه. هر وقت پیشش هستم تا یه تایمی بعدش انرژی منفی دارم. اولش فکر کردم شاید رفتار خودم بد بوده و بابتش ناراحتم ولی بعد دقت کردم که نه واقعا، بعضی آدمها اصرار دارن انرژی منفی شون رو انتقال بدن. شاید از نظر یه نفر دیگه آ یه دختر باکلاس و خوش مشرب و خوش استایل به نظر برسه، ولی من بعد از چند سال رفت و آمد اصلا این حسو ندارم. 

من خیلی آدم تاثیر پذیریم، احتمالا به خاطر همون بی هویتی و نداشتن خودشناسیه، واسه همین فکر می کنم باید بیشتر از اینا مراقب آدمای اطرافم باشم. حدودا یکساعتی باهم بودیم و به غیر از غرهایی که زد و چشمایی که فقط میگه you should be sad، رفت دقیقا تو همون باشگاهی که از قبل گفتم نمی خوام برم و به دلایلی دوستش ندارم ثبت نام کرد، من هم گفتم نمیام اصلا :/

عصر ک اومد دنبالم و رفتیم دنبال خواهری و حدودا ۷ یا ۸ کیلومتری پیاده روی کردیم، خیلی خسته شدیم. ک هم یکی از اون آدمای منفیه که تنها پایه ی همیشگی پیاده رویه، خوبی این روزا اینه که وقتی میبینم داره حرفای سمی می زنه، ازشون می زنم جلو تا با خواهری تنها بمونه :) چقدر من خبیثم...

حدودای ۹ شب رسیدیم خونه و شام خوردیم و نخود نخود هر که رود خانه خود. راستی از اون روز که موجا گفت لوسیفر می بینه کرمش بهم افتاد، شروعش کردم، چقدر خوبه لعنتی ^_^

شب بخیر

چالش نقاشی

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۵۰ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

                    

 

 

 

دیشب حدودای دو بود که اومدم بخوابم و اتفاقی پست محمد‌ حسین رو دیدم و همون موقع دست به کار شدم. داستان این نقاشی برمی گرده به چندسال قبل که یه پی دی اف نامعلوم تو کامپیوترم پیدا کردم، به نظر میاد از یه کتاب خیلی قدیمی که ورقه هاش زرد و کهنه ست و دورش اثرات سوختگیه، یه تعداد عکس گرفتن. کلا ۲۰ صفحه ست که همش از اینجور نقاشی ها و علامت های عجیب غریب داره که از مدل نقاشی هاش خوشم میاد، نمی دونم از کجا دانلود کردم و چیه ولی دوست داشتم اینو از نگاه به اون صفحه ها بکشم :/ به زور یه مداد مداد رو به اتمام و یه پاک کن سفت شده که انگار مال صد سال پیشه پیدا کردم و تو سررسیدم کشیدمش :/

من هیچی از نقاشی بلد نیستم ولی نقاشی رو خیلی دوست دارم... نمی دونم شاید یه روز کلاساشو برم... یکی از اون کارهاییه که وقتی انجام میدی گذر زمان رو متوجه نمی شی...

شما هم امتحان کنید... روز خوش

مشکی خالدار قرمز

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۲۱ ق.ظ
نویسنده : Divine Girl

فکر کنم داره ذهنم برمیگرده کم کم. چون از دیشب شروع کرده به تخیل اما خب از اون نشخوارهای ذهنی و کلا افکار متفرقه خبری نیست، یعنی میشه اونا دیگه برنگردن؟ از طرفی تو نبود این افکار خیلی بهترم، انگار زندگی بدون فکر برای من حداقل راحت تره. 

روزی که توش من اشتباه نکنم و گند نزنم عیده، فکر کنم امروز رو بتونم عید حساب کنم. ساعت نه و نیم صبح بیدار شدم، عصر با خواهری و دوستم ک رفتیم پیاده روی و بعد ازش جدا شدیم و پیاده رفتیم باغ. تا یازده و نیم شب اونجا بودیم، شام به اندازه کافی نداشتیم واسه خودم املت زدم تو باغ که نمی دونم چرا انقدر خوشمزه شد. 

راستی امروز یه روانشناس اومد دایرکت اینستام و باهم حرف زدیم، بهش گفتم رفتم پیش مشاوره و گفت تایم رفتنم اشتباه بوده، نباید وسط پروسه طلاق می رفتم، باید یه تایمی رو با حال بد خودم مدارا کنم و بعد از مشاوره کمک بگیرم. از طرفی توجه کردم چقدر تو چت از زمانی که رو به روی مشاوره نشسته بودم راحت تر می تونستم همه چیز رو پیان کنم و طرز صحبتم رو خیلی دوست داشتم، چی میشه که تو حرف زدن نمی تونم مثل چت باشم؟

دیروز هم یکی از این راهنماهای روحی اومد دایرکتم و درمورد خودم باهاش حرف زدم، گفت خشمم به خاطر مشکلی درونمه، روحم می خواد بهم بگه که باید واسه خودم بیشتر ارزش قایل بشم و خودم رو دوست داشته باشم... خیلی سخته من از خودم متنفرم :( فعلا که انگار کائنات داره برام نشونه می فرسته که آروم باشم و اول با خودم به آشتی و عشق برسم بعد برم سراغ دنیای بیرون... اتفاقات خوب در راهند... شب بخیر

صفحه تاریک

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۰۲ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

فکر کنم به چیزی که می خوام رسیدم، همیشه دوست داشتم ذهنم خالی از فکر باشه و الان کاملا متوقفه، یه صفحه تاریک وسط مغزم، البته امیدوارم نشونه بدی نباشه چون به آرامشی که انتظار  داشتم نرسیدم.

دیشب گوشی جدید به دستم رسید، همه چیزش خوبه فقط با وضوح صفحه نمایشش مشکل دارم، ۷۲۰ ه، که البته هرچی پول بدی آش می خوری :/

البته در کنار این سکوت ذهنی رفتارهای عجیبی هم نشون میدم، کارهایی که باعث میشه بابتش خجالت بکشم :/ قضیه چیه؟

تامام

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۱۸ ق.ظ
نویسنده : Divine Girl

اوکی، فکر نکنم بتونم چیز خاصی بنویسم. امروز همه چی تموم شد، رفتیم محضر و صیغه طلاق هم جاری شد، تا چند روز آینده هم اسممون از شناسنامه همدیگه پاک میشه و انگار نه انگار اتفاقی افتاده :| سعی کردم خودم رو خوب نشون بدم کل روز، امیدوارم موفق شده باشم... مغزم کار نمی کنه، واقعا انگار تعطیل شده، هیچی توش نیست... نمی دونم چه مرگمه... زمان لعنتی هم حرکت نمی کنه... چرا رنج تموم نمیشه؟

شاید خواب بتونه درمان باشه

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۴۵ ق.ظ
نویسنده : Divine Girl

عاح که امروز قشنگ ۱۲ ساعت خوابیدم، بقیه روز رو هم دلم می خواست بخوابم، کارهام مقاومت کرد. عصر با مامانم یخچال رو ریختیم بیرون و کامل تمیز کردیم بعدشم خواهری اومد دنبالم، رفتیم کلی پیاده روی کردیم، خیلی خسته شدیم، کلیم حرف زدیم. تو راه برگشت یه سر هم به ز زدیم، تو حیاط خونش بود و داشت کار می کرد، با اونم یکم مسخره بازی درآوردیم و رفتیم خونه. 

مامانم رو رسوندیم خونه زن عموش که یه زن تنها و بدون بچه و همسره، مثل مادربزرگ خودمه، البته برعکس مادربزرگ خودم خوش اخلاقه و ما رو دوست داره. شب می مونه. بعدش هم با خواهری رفتیم دوردور و یکم بچه ها تو پارک بازی کردند و برگشتیم، ساعت یازده شد. شام رو پای فیلم خوردم و رفتم یه دوش گرفتم، حسابی سر حال شدم و رفتم توی حیاط نشستم پای گوشی. امروز مغزم خالی تر از همیشه بود... فکر کنم خودش خسته شده از نشخوار فکری داره میریزه بیرون :) 

دیر وقته و خستم، احتمالا فردا بریم محضر واسه آخرین قدم و تامام... دعا کنید به خوبی پیش بره...

سایه های نیمه شب

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۰۹ ق.ظ
نویسنده : Divine Girl

چشمامو که باز کردم کل سلول های بدنم آه کشیدند، دوباره یه روز مزخرف دیگه که باید یه کوله بار سنگین از فکرها و باورهای نابود کننده، خاطرات بد، اتفاقات بد، تنبلی ها و ناامیدی ها رو به دوش بکشیم تا زمانی که دوباره به خواب بریم. دوست نداشتم اینطوری شروع کنم، شاید نیم ساعتی توی تخت موندم و سعی کردم ذهنم رو خالی کنم، از هر فکر و خیالی، تا حدودی موفق بودم ولی از در میره بیرون از پنجره میاد تو. بعد از یکم کشمکش رفتم بیرون. شام دیشبی که پختم هنوز مونده بود، سالاد شیرازی هم درست کردم کنارش، خوب شد.

ناهار رو پای فیلم تولد یک ستاره خوردم، کلا غذا خوردن پای فیلم رو دوست دارم، و همین چاقم کرده چون متوجه نمی شم چقدر خوردم :/ التماس دعا واسه باشگاه :/

چندتا از لباس هامو شستم، واقعا یه سری چیزا رو نمی شه انداخت تو لباسشویی. یکم که هوا خنک شد رفتم خونه داداشم، بچش ازم خواسته بود برم و تو کامپیوترش چندتا بازی دانلود و نصب کنم. سه تا بازی استراتژیک پیدا کردم و تقریبا یکی دو ساعتی دستم بند بود. کارم که تموم شد خواهری و دخترش رسیدن اونجا، اومده بود دنبالم که باهم بریم پیاده روی. دخترش موند خونه داداشم، ما هم دوتایی کلی راه رفتیم و حرف زدیم. من و خواهری از اون آدمای شلوغ و صدا بلند و پر سروصدا و خوش خنده ایم، گاهی وقتا به آدمای سرسنگین و باکلاس حسودیم میشه و گاهی به این فکر می کنم که اگه ما هم بخوایم آروم باشیم، دیگه خود واقعیمون نیستیم.

تو راه برگشت بچه خواهرمو هم برداشتیم رو رفتیم خونمون، وسط محل بهمون شربت نعنای نذری دادند :/ دفعه اول بود به غیر از مناسبت های مهم نذری بدن :) چسبید. وقتی رسیدیم خونمون اون یکی بچه انتظارمون رو می کشید، اون رو هم برداشتیم و رفتیم خونه خواهری، کارهای خونشو با هم انجام دادیم، یه نودالیت بود که ماکارونی صدفی ترکیب کردم با یه سری مواد دیگه و یه غذای خوشمزه ازش درآوردم، یکی از لیوان های خواهری رو هم شکستم :))) بعد از شام هم با کلی سروصدا من رو رسوند خونه و در حالی که با جیغ دور میشدن من و خونه و کل کوچه توی سکوت فرو رفتیم.

کل خونه تاریکه و منم توی حیاط نشستم به نوشتن، امروز خسته شدم، شب خوش...

دسته گل

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۲۷ ق.ظ
نویسنده : Divine Girl

امروز از اون روزهای بد بود، از اون روزهای بدی که به خاطر رفتار دیگرانه، اولش به خاطر دعوای جدید پدر مادرم، راستش ایندفعه یکم به حرف ها توجه کردم و دیدم چقدر این واکنش هاشون رو من اثر گذاشته، از بیرون نگاه کردن بهش باعث میشه بهتر ببینم و آگاهی از این رفتارها توی خودم باعث جا خوردنم شد. منم یکم بدخلق شدم که به خودم حق نمیدم انقدر تاثیر پذیر باشم. 

عصر غذا درست کردم و با خواهری و همسایشون رفتیم پارک، چقدر شلوغ بود. یه گوشه دنج پیدا کردیم و با آ حرف زدیم. آ ۱۸ سالشه، چندسالیه باهم رفیقیم، جدیدن با یه اکیپ جور شده و باهاشون بیرون میره، کلی واسم از قرارها و حرفهاشون گفت. بهم گفت فردا باهاشون برم که قبول کردم ولی یهو شروع کرد بهونه آوردن و منت گذاشتن که منم گفتم اوکی نمیام. هم نگرانشم به عنوان یه دختر نوجوون، هم از این طرز رفتارهاش بدم میاد. نمیدونم... هر بار باهاشونم بعدش به شدت حس بدی توی قلبم حس می کنم. 

وقتی برگشتیم خونه، شام خوردیم و دوباره بحث ها شروع شد، واقعا حوصله ندارم...

با گوشی مامانم اینا رو نوشتم احتمالا بعد تعطیلات گوشی جدید به دستم برسه. 

دست گل هم یادآوری یه خاطره ست، روز عقدم دسته گل بزرگی از رزهای نارنجی روشن داشتم که واقعا به لباس کرمی رنگم میومد، نمی دونم چرا یادش افتادم، تا قبل از عید هم خشک شده ش رو نگه داشتم، وقتی داشتم می نداختمش دور متوجه شدم از درون کپک زده، مثه رابطمون...

شب بخیر

کلاه بنفش

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۲۴ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

نمی دونم چم میشه گاهی وقتا، یهو انگار خشم از تو وجودم میزنه بیرون و هر کی دم دستش باشه رو لت و پار می کنه. مثل دیروز که یهو عصبانی شدم، تقریبا از همون وقتی که بیدار شدم، نمی دونم به خاطر حرف خواهری بود یا از قبل توی وجودم حضور داشت. بغض داشتم اصلا، با مامانم بحث کردم سر یه چیز بیخود، واسه انجام دادن کاری که نمی خواستم انجامش بدم ولی چون بهم گفته بود نکن باید انجام میشد. انقدر بهم ریخته بودم که بعد از نوشتن پست با وجود گرما زدم از خونه زدم بیرون. موزیک پلی کردم، راه رفتم، تو پارک گشتم، تو چهارباغ قدم‌زدم، واسه خودم خوراکی خریدم و همزمان با همه اینا کلی فکر کردم. 

به این فکر کردم که این عصبانیت و خشم من از کجا اومده؟ متوجهم، میدونم دارم با خودم چیکار می کنم. من توان پذیرش ندارم. آدم وقتی خودشو، آدمای اطرافشو، شرایطشو و هر چیزی که هست رو بپذیره، به آرامش میرسه و می تونه واسه بهتر شدنش تلاش کنه. من از چهار پنج سال پیش به این فکر رسیدم که این زندگی رو دوست ندارم و می خواستم که یه طور دیگه باشه. هنوز هم به این پذیرش نرسیدم ولی فکر می کنم باید براش تلاش کنم و این پذیرش واسه من قدم اوله... اینطوری می تونم با خیلی از حرفها، خیلی از آدمها، خیلی از رفتارها و شرایط کنار بیام... فکر می کنم این پذیرش من رو از زیر صفر به صفر و نقطه شروع می رسونه.

من از رنگ بنفش متنفرم، ولی یه عروسک به در بالایی کمد دیواری آویزونه که کلاه بنفش و لباس آبی داره. فقط یهویی چشمم بهش افتاد...

راستی امروز میرم که گوشی رو فلش کنم و بهش پس بدم، قرارمون توی دادگاه همین شد. احتمالا مدتی نیستم. فعلا