Germinate

خرزهره

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۹ ق.ظ
نویسنده : Divine Girl

چقدر حس ها و انرژی های آدمها متفاوته. صبح با آ رفتیم باشگاه ببینیم و ثبت نام کنیم. مادر آ خیلی زن خوب و خوش قلبیه، واقعا بهم حس خوبی میده حرف زدن باهاش ولی خود آ نه. هر وقت پیشش هستم تا یه تایمی بعدش انرژی منفی دارم. اولش فکر کردم شاید رفتار خودم بد بوده و بابتش ناراحتم ولی بعد دقت کردم که نه واقعا، بعضی آدمها اصرار دارن انرژی منفی شون رو انتقال بدن. شاید از نظر یه نفر دیگه آ یه دختر باکلاس و خوش مشرب و خوش استایل به نظر برسه، ولی من بعد از چند سال رفت و آمد اصلا این حسو ندارم. 

من خیلی آدم تاثیر پذیریم، احتمالا به خاطر همون بی هویتی و نداشتن خودشناسیه، واسه همین فکر می کنم باید بیشتر از اینا مراقب آدمای اطرافم باشم. حدودا یکساعتی باهم بودیم و به غیر از غرهایی که زد و چشمایی که فقط میگه you should be sad، رفت دقیقا تو همون باشگاهی که از قبل گفتم نمی خوام برم و به دلایلی دوستش ندارم ثبت نام کرد، من هم گفتم نمیام اصلا :/

عصر ک اومد دنبالم و رفتیم دنبال خواهری و حدودا ۷ یا ۸ کیلومتری پیاده روی کردیم، خیلی خسته شدیم. ک هم یکی از اون آدمای منفیه که تنها پایه ی همیشگی پیاده رویه، خوبی این روزا اینه که وقتی میبینم داره حرفای سمی می زنه، ازشون می زنم جلو تا با خواهری تنها بمونه :) چقدر من خبیثم...

حدودای ۹ شب رسیدیم خونه و شام خوردیم و نخود نخود هر که رود خانه خود. راستی از اون روز که موجا گفت لوسیفر می بینه کرمش بهم افتاد، شروعش کردم، چقدر خوبه لعنتی ^_^

شب بخیر

اه...من نمیخوام به اون شخص توهین کنم یا چیز دیگه..

ولی بعضی از ادما لذت میبرن که منفی باشن ، انگار که معتاد حال خراب کردن و خراب بودن میشن...

امیدوارم امروز روز خوبی بوده باشه براتون و حسای منفی بهتون نفوذ نکرده باشن

واقعا درکشون نمی کنم، دنیا به اندازه کافی مشکلات و رنج داره ولی اینجور آدما باعث می شن فقط شرایط واسه خودشون و بقیه سخت تر بشه، از طرفی نمی تونم قضاوتشون کنم، آ شرایط بچگی و خونوادگی سختی داشته... ک هم دائم با هرز پریدنای همسرش و مشکلات خونوادگیش درگیره... نمی دونم
روز خوبی بود، با اتفاقای بد... خنثی ام...
ممنونم ازت ویلی ونکای خسته عزیز، خوش اومدی :)

ممنونم:) راستش زیاد وبلاگتون رو میخونم اما نمیدونم چرا کامنت نمیدادم...شاید حس میکردم به اندازه ی کافی حرف برای گفتن ندارم...

میدونید خیلی حس خنثی بودن رو درک میکنم ، میدونید من الان خنثی بودنم همراه با حس کتاب دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد) قاطی شده...

نمیدونم چیکار کنم که زودتر این دوران بگذره

اوممم درک می کنم، البته من به شدت پرحرفم و همیشه یه چیزی توی چنته دارم، اما خب گاهی وقتا از این کارم پشیمون میشم...
میدونی کتاب ها هم به اندازه آدمها انرژی دارند، فکر کنم این کتاب از آنا گاوالدا باشه، همه کتاب هاش به من همین حس رو میده، قکر کنم طبیعی باشه که تو هر دورانی یه احساس خاص داشته باشیم، قرار نیست همیشه مثبت یا داغون باشیم... از طرفی فکرم اینه که نکنه این خنثی بودن به خاطر سرکوب احساسات واقعی باشه... شاید بهتر باشه بیشتر به خودمون توجه کنیم.

میدونی...( راستی چی صدات کنم؟)سرکوب کردم چون چاره ای نداشتم...و دیگه حتی نمیدونم چطور باید بدمشون بیرون...

بنظرتون یه روز بهتر میشه؟ 

نمیتونم چطور باید امیدوار باشم...حس اینکه به جایی تعلق نداشته باشی خیلی دردناکه( حس بدی دارم وای چرا دارم اینجا درد و دل میکنم ببخشید)

الی هستم عزیزم
راستش نمی خوام نصیحت کنم چون خودمم تو همین شرایطم ولی به نشونه ها و راهنمایی ها اعتقاد دارم و چیزی که تا الان فهمیدم اینه که تا وقتی به درونت رجوع نکنی و اون احساسات رو بیرون نریزی و منبع رنج رو درنت پیدا نکنی و حلش نکنی، نمی تونی حس آرامش رو هم تجربه کنی. خنثی بودن شاید الان به نظرت خوب باشه ولی اون خشم یا هر حسی وقتی بمونه بعدا یجور دیگه خودشو نشون میده حتی شده به صورت بیماری...
امید رو نمی دونم ولی بی خیالی نسبت به آینده و زندگی کردن تو لحظه حال رو باارزش تر می دونم، وقتی تو لحظه حال باشم و درک کنم واقعیت رو، مس تونم برای بهتر شدنش تلاش کنم. 
درکت می کنم ویلی عزیز، خودمم اکثر اوقات همین حس رو دارم، خیلی درد داره و فکر کنم پذیرش دردشو کمتر کنه... حس بد برای چی؟ دوست ندارم اذیتت کنم ولی از حرف زدن باهات خوشحال میشم :)

راستی الی

میتونم بپرسم چرا اسم وبلاگتون ادم اشتباهه؟

اوممم زمانی که این وبلاگم رو زدم داشتم بزرگترین تصمیم زندگیم رو می گرفتم، تو ازدواجی افتاده بودم که از آن من نبود، نمی دونم گاهی وقتا حس می کنم مثل آدمهای دیگه نیستم، انگار که یه پازل رو توی جای اشتباهی به زور جا دادن :! 

اینکه بعد یکسال فهمیدی دوستت انرژی منفی اتفاقا خوبه حداقل این رابطه اگر چیز خیلی مفیدی برات نداشته تهش به یه خود مراقبتی رسیدی که دوستنداری با کیا باشی!

بقول دوستی میگفت همین که ادم میفهمه چی دوست نداره! از چی بدش میاد خودش ده صفر میفته جلو که بفهمه چی دوست داره؟

آره لامصب آدمو معتاد میکنه اینم بگم:)

اوایل فکر می کردم این حس منفی به خاطر خودمه ولی بعد متوجه حس آدمها شدم، اتفاقا امروز داشتم با خواهری درموردش حرف می زدم، اونم با من درمورد منفی بودن انرژی این آدمها موافق بود.
فکر می کنم قدم به راهی دارم می ذارم که تهش می رسه به تسلط روی خودم و زندگیم. اتفاقا تو این مدت از لحاظ حرف زدن و رفتاری آگاه تر شدم. آممم :)))
چه نقل قول خوبی :)
ممنون
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی