Germinate

پیراهن چارخونه

نزدیک ساعت پنج بود که با خواهری رفتم توی کارهای خونه ش کمکش کنم، امروز آخرین امتحان دخترش بود و به هیچکدوم از کارهاش نرسیده بود. البته توی راه شیطون گولمون زد و رفتیم دور دور، هوا ابری بود و رعد و برق می زد، آهنگ پلی کردیم و از طبیعت بهاری لذت بردیم...

ظرف شستم، خونه رو مرتب کردم و جارو کشیدم، دست آخر چایی و کیک مهمونم کردند و ساعت هشت و نیم، آخرای غروب بود که زدم بیرون. اصرار کرد که منو برسونه ولی قبول نکردم، مشاوره گفته بود هرروز پیاده روی کن و من گاهی وقتا به طرز احمقانه ای متعهد میشم.

باد میومد، موزیک رو توی گوشم پلی کردم و پاتند کردم سمت خیابون، تقریبا وسطای کوچه بودم که متوجه شدم یکی داره پای به پای من میاد و حرف میزنه، صداشو نمی شنیدم، حدس زدم مزاحمه و سعی کردم محل ندم. دیدم ول نمی کنه که موزیکو قطع کردم و نیم نگاهی کردم و قلبم وایساد... نوید بود.

گفت "می خوای برسونمت؟" دوبار جملشو تکرار کرد که یه صدای نه، به زور از لبام بیرون اومد. گفت "ابلاغیه رو گرفتی؟" گفتم "آره پنجمه" گفت "آره میشه چهارشنبه" باز هم ول نکرد "داری تنهایی قدم میزنی؟" ولوم صدام یکم رفت بالا "برو دیگه" عقب کشید "باشه، ممنون." و دور زد و رفت. تو تموم این مدت یک لحظه هم نگاهش نکردم و نایستادم. به شدت جا خورده بودم و قلبم تند تند میزد. تقریبا داشتم می دویدم سمت خونه...

تا رسیدم زنگ زدم به خواهری، واسش تعریف کردم، می گفت باورش نمیشه می خواستم با همچین آدم دیوانه ای زندگی کنم :/ خودمم باورم نمیشه... مامانم هم کنارم بود که تا فهمید عصبانی شد، می خواست زنگ بزنه خونشون یا بره کارگاه باباش که باهاش حرف زدم. 

کم کم که آروم شدم فکرم درگیر شد. من از قصد راهمو دور کردم که تو مسیر رفت و آمد اون نباشم، اونجا چیکار می کرد؟ چرا اومد سراغم؟ اونموقع که هندزفری تو گوشم بود چیا می گفت؟ چرا باید یه نفر انقدر ریلکس، مثل یه مزاحم عادی، بیاد کنار زنی که پسفردا دادگاه طلاقشونه و بخواد برسونتش؟ بعد از اونشب کذایی که دعوامون شد و فرداش خونوادش اومدن خونمون دیگه تنها باهاش رو به رو نشده بودم، بیشتر از سه ماه. چه واکنشی باید نشون میدادم؟ چقدر روی مخمه، توی نیم نگاهی که بهش کردم متوجه پیراهن چهارخونه مشکی زردش شدم که تا حالا ندیده بودم بپوشه... بیخیال... دوست ندارم اینقدر داره رو مخم راه میره، کاش زود از زندگیم گورشو گم کنه، دعا کنین کارم زود تموم شه و راحت شم. از طرفی ازش می ترسم و احساس ناامنی می کنم، می ترسم حماقتش کار دستم بده... خدایا این چه شری بود با دست خودم کشوندمش تو زندگیم...

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۳ خرداد ۰۰

    رقص تاریکی

    این چند روز وارد خلسه شدم. حالت های خنثی و تا حدودی عصبی، دارم لمس میشم. حس می کنم این یجور واکنش بدنه بعد یه تایم زیاد استرس و اضطراب و غم... شایدم دارم برمی گردم به دنیای ناتینگ قبلی، وحشتناکه...

    امروز نزدیک ظهر بیدار شدم، ناهار خوردم و یکم فیلم دیدم، توی اینترنت چرخ زدم و بعدش رفتم حمام. بابام اشتباهی دوروز تمام حوله خشک کن رو تا آخرین درجه باز کرده بود و وقتی وارد شدم عملا تبدیل به سونا شده بود. دیوارها داغ داغ بود و همین گرما باعث شد برای اولین بار با آب سرد دوش بگیرم، باورم نمی شد انقدر خوب باشه. 

    بعد از اون خواهرم اینا اومدن دنبالمون، مامانم شام درست کرده بود تا برن باغ. اولش نمی خواستم برم تا یکمی تنها باشم ولی در آخر با اصرارهای خواهرم رفتم. هوای خنک و درختای سرسبز و پر از آلبالوهای قرمز تازه رسیده باعث شد نظرم عوض بشه. کلی آهنگ گوش دادم، حرف زدم، خندیدم، قهوه خوردم، با بچه ها بازی کردم، رقصیدم، شام خوردم و... نمی دونم از تاثیر قهوه بود یا انرژی محیط و موزیک، حس خوبی داشتم و کلی انرژی گرفتم. 

    یازده و نیم بود که رسیدیم خونه، با مامانم ظرف شستیم و اونها خوابیدن، نشستم پای گوشی، ولی بعد از یه تایم کوتاه از جا پریدم، نمی تونستم آروم بشینم. رقصم داغونه ولی موزیک های باشگاه و پارتی رو توی هدفون پلی کردم و شروع کردم به تکون دادن، شاید یک ساعت تمام توی تاریکی اتاق وول می خوردم، سعی کردم مغزم رو خالی کنم، مثل اطرافم... چندباری افکار شروع کردند هجوم بیارن که یهو زدم زیر گریه، ذهنم خسته شده بود... چرا تموم نمی شن؟ چرا دست از سرم برنمیدارن؟ امروز توی کتاب خوندم که افکار اضطراب آور و استرسی اعتیاد آورن، یعنی اگه بیش از حد تو مغزت بمونن دیگه نمیرن. هی گذشته رو تکرار می کنن، هی اتفاقات بد رو می سازن، بدن رو بیمار می کنن تا باز هم تکرار بشن، مثل دوپامین... خیلی تلاش می خواد تا از شرشون راحت بشی...

    حدودا یک ساعتی رقصیدم و بعد دلم هوس نوشتن کرد... واسم دعا کنین، آدم مذهبی ای نیستم ولی حس می کنم وقتی یکی واسم دعا کنه انرژی مثبتش بهم میرسه و کمکم می کنه،‌ منم واسه تون دعا می کنم تا آرامش و سلامتی و شادی رو همیشه داشته باشید.

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۱ خرداد ۰۰

    فایده ای نداره

    فکر کردم آروم شدم، واقعا هم شده بودم... کمتر فکر و خیال می کردم، از دنیای توهماتم هم داشتم می کشیدم بیرون، داشتم امیدوار می شدم ولی... مث یه زنجیره که به پاهام آویزونه، تا میام حرکت کنم، منو میکشه و برمیگردونه عقب. 

    خاطرات، افکار، ترس ها، پشیمونی ها، ناراحتی ها، ضعف ها، همش دوباره برگشتن. دیروز خیلی خوب بود اولش، زود بیدار شدم و پر انرژی شروع کردم توب خونه راه رفتن و کار کردن. بعد از ظهر بود که خواهری اومد و گفت وقت آرایشگاه گرفتم بیا بریم...

    با آرایشگره دوست بودیم، تا منو دید سراغ کارهامو گرفت و دوباره درمورد نوید شروع کردیم حرف زدن. حالم بد شد. وقتی می خواستیم بریم آرایشگاه مامانمم گفت می خواد یه سر به مامانش بزنه که خونشون نزدیک اونجاست، مامانم رو با بچه گذاشتیم و اومدیم. وقتی رفتیم دنبالشون خواهری گفت بیا بریم یکم بشینیم که ناراحت نشن، زود بلند می شیم. سه تا خاله ام و یکی از زندایی هام هم اونجا بودن، جوری بد برخورد کردند که تا نشستیم بلند شدیم و سریع اومدیم خونه، جمعا دو دقیقه هم اونجا نبودیم. خواستگار خالم قرار بود بیاد خونشون و اونا عملا بیرونمون کردند، هر سری میریم اونجا به یه بهونه تحقیرمون می کنند. 

    توی راه برگشت با خواهرم دوتایی به مامانم توپیدیم که اصلا چرا گفتی بیاین تو که اینا فکر کنن اومدیم بمونیم. توی راه شیرینی گرفتیم و اومدیم خونه، راستی یکبار هم با خواهری بحثم شد، گاهی وقتا یه حرفایی می زنه که به شدت بهم زور میگه و بدم میاد...

    وقتی رسیدیم خونه خیلی عصبی بود، کم کم آروم شدم...شام خوردیم و تلویزیون دیدیم و اونا رفتن. مامانم نشست به حرف زدن از نوید و گفت اون تو رو نمی خواست تو فقط اونو می خواستی اون سرش یه جا دیگه گرم بود خودتو الکی گول نزن. نمی دونم چی شد بغض کردم و رفتم تو اتاقم و یکی دو قطره ای هم اشک ریختم :/ خدایا چقدر بی ارزش بودم، برای همه...

    باز هم تموم نشد و اومد تو اتاقم به بدگویی تا اینکه گفتم می خوام بخوابم تا بره، واقعا هم زود خوابم برد؛ ساعت پنج و نیم بود که با وحشت از خواب پریدم، خوابم خیلی چرت بود ولی خیلی ترسیده بودم، موجودات سیاهی همش میومدن سمتم و من با ترس می خواستم یکاری کنم اونا دور بشن. بیدار که شدم سعی کردم بخوابم ولی دوباره یه عالمه خاطره اومدن تو ذهنم و منم برای فرار ازشون سعی کردم بنویسم... خدایا یعنی میشه یه روزی این فکرای آزار دهنده تموم بشه؟

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۴ ارديبهشت ۰۰

    بازگشت در باران

    امروز جالب بود، اصلا هرروز رو داری قشنگ می چینی... چی می خوای ازم؟

    دیشب یهویی نشستم پای فیلم عرشیانفر، دوره و ایناش رو نمی دونم، یه جاییش بود که می گفت باید پی دلیل زندگیت باشی، یعنی تموم موهای تنم سیخ شد، نه از حرفش که تکراری بود، از اینکه کل زندگیم اومد جلو چشم، اصلا نمی دونم چرا اومدم تو این دنیا... اصلا به قول یه نویسنده، بعضیا آفریده شدن واسه وقت هدر دادن... شاید منم از اونام، اما چرا راضی نیستم ازش؟ یادمه یه جا خوندم اگه این سوال اومد تو ذهنت که خدا وجود داره یا نه، یعنی بهش نیاز داری. وقتی اینطوری همش می پرسم هدف من چیه یعنی بهش نیاز دارم دیگه...

    امروز نصفه نیمه تا ساعت یک خوابیدم، با اومدن محمد امین از خواب پریدم، کلا این بچه عادتشه، میاد تو اتاق می پرسه "خاله خوابی؟"... این جا کلا دوتا گزینه دارم، اگه بیدارم که هیچ ولی اگه بیدار نیستم چنان درو می بنده که غلط می کنم بیدار نباشم...

    با وجود این تا ساعت دو هم یکم چرت زدم. بلند شدم و رفتم پیشش، سه چهارتا گوشی رو بغل کرده بود و ذوق زده فقط نگاشون می کرد. نمازمو خوندم، هوا ابری بود و باد میومد و رعد و برق می زد. اصلا انگار خدا گفته بود یه امروز و از لحاظ آب و هوایی به ایشون حال بدید :/

    کارامو کردم رفتم سمت مرکز مشاوره، خیلی وقت بود سوار تاکسی نشده بودم، کرایه ها چه گرون شده. زود رسیده بودم، یکم اون اطراف قدم زدم تا چهار بشه. منشیش اومده بود ولی خودش دیر کرد. دختره گفت ۴۵ مین وقت داری. 

    مشاورشون یه زن ریز نقش، با مانتو چهارخونه سیاه سفید کوتاه و چشمای ریز مشکی و صدای ظریف بود. بهش می خورد اوایل سی سالگی باشه که خیلی خوب مونده :/ نمی دونستم چی بگم خودش شروع کرد. حرف زدیم کلی، از همه چیز گفتم، انقدر راحت بودم که حتی از اون قسمت زندگیم که گذاشتم سر به مهر بمونه و به هیچکس نگفتمش رو بهش گفتم، هر چند بعدش پشیمون شدم...

    یک ساعتی حرف زدیم، گفت باید از صفر شروع کنم، خودمو بسازم و بیام بالا، گفت کمکم می کنه.‌ امیدوارم به اندازه ای که لحنش محکم بود، بتونه کمک کنه. 

    وقتی بیرون زدم حس سرعتی رفتن تا خونه رو نداشتم، قدم زنان رفتم سمت خونه، تو اون تایمی که تو مرکز بودم یه بارون حسابی زده بود، زیر نم نمای بارون  راه رفتن حس خوبی داره. هوا خنک و دلچسب بود. یه مغازه پیدا کردم که تموم چیزایی که تو اینستا سیو کرده بودم یروز بخرم رو داشت، کلی ذوق کردم. ولی خب بودجم در حد یه رژ بود. تو ادامه راه هم از داروخونه یه روغن بدن گرفتم و رفتم خونه. تقریبا یک ساعت و نیم راه رفته بودم و چرخیده بودم. وقتی رسیدم دیدم محمد امین رفته. بقیش به لش کردن گذشت... راستش یه ترس عجیبی تو دلمه، ترس از اینکه رازم افشا بشه... خدا کنه انقدرام دیگه بدشانس نباشم...

     

    پ.ن:

    از اون فردی که همه پستام رو دیسلایک کرده می خوام که بهم‌ چرا؟ چه مشکلی هست که باید درستش کنم؟ 

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۰

    طاووس

    یکی دو روز که ننویسی دیگه نوشتن برات سخت میشه، بعد هی میندازی برای فردا و پسفردا و فرداهای دگر... 
    از طرفی اوضاع زندگی یکنواخت شده، روزها خواب و شب ها بیدار، کمی تلویزیون، کمی فیلم، کمی کتاب و کمی اینترنت و کمی فکر... البته اینو بگم که طرز فکرم داره تغییر می کنه، هنوز اول راهم و کلی چرا توی ذهنمه... خیلی کارها واسه انجام دادن دارم...
    از طرفی دلم می خواد هر چه زودتر کارهام تموم بشه، واسم ابلاغیه اومده و احتمالا تا چند روز آینده دادگاه دارم و بعدش هم... امشب از مامانم خواستم دعا کنه همه کارها زود ختم به خیر شه و از شر این زنجیری که به پاهام وصله رها بشم...
    راستی چند روز پیش دعوت شدم خونه ع، واسم ناهار لازانیا درست کرد و کلی بهم رسید و حرف زدیم، بعد از ظهر یه فیلم دیدیم درباره دختری که شوهرش شب عروسی رهاش می کنه ولی اون تنهایی میره سفر و کلی خوش می گذرونه و تبدیل به یه آدم قوی میشه :/ فکر می کرد این فیلم به من مربوطه...
    بعد از ظهرش هم بعد از یه بارون ریز رفتیم پیاده روی تا ناژوون... کلی عکس گرفتیم و هوا عالی بود، یه سر هم به گلخونه ای که کنار باغ پرندگانه زدیم و نزدیک غروب بود که برگشتیم، صدای خیلی بلند حیوونی مثل گربه میومد که ع گفت صدای طاووس هاست، قبلا هم شنیده بودم ولی نمی دونستم...
    تا رسیدیم خونه شون شب شده بود و با شوهرش منو رسوندن... 
    فرداش هم رفتیم باغ... می بینی همه چیز عادی شده، ولی امان از شب ها...
    حالم خیلی بهتره، کمتر بهش فکر می کنم، کمتر نشخوار ذهنی می کنم ولی تو پس زمینه ذهنم، تمام مدتی که بیدارم حضور داره، این همون زنجیریه که بهت گفتم، تا وقتی باز نشه دائم دنبالمه. 
    از تلف کردن وقتم خوشم نمیاد ولی عملا دارم همین کارو می کنم... کلی ایده دارم ولی دست به کار نمی شم... چی باعث می شه آدما انقدر تنبل و بی اراده و بی خیال باشن؟ 

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۰

    تولدم مبارک

    هر سال، وقتی نزدیک روز تولدم میشه فکر می کنم خبریه، فکر می کنم روز خاصیه و اتفاق خاصی میفته... ولی بعد که به اونروز میرسم می بینم اینم یه روزه مثل روزهای دیگه... فقط یه فرق داره، آدم برمیگرده میگه تو این یکسال چیکار کردم؟ چقدر بزرگ شدم؟ چقدر یاد گرفته ام؟ چقدر از لحظه ها استفاده کردم؟ چقدر خوشحال بود؟

    چند سالیه که جواب این سوال ها خیلی ناامید کننده است. چندسالیه که دارم با آشفتگی و تلخی سرمی کنم، روزهای خوب همیشه هستند ولی روزهای تلخ و بد و غم انگیز بیشترند. شاید باید از یه جایی به بعد این رنج همیشگی رو قبول کنم... 

    به هر حال که امروز ۲۳ ساله شدم، این یکسال تنها سالیه که بدون هیچ پشیمونی می تونم از زندگیم حذف کنم. شایدم پشیمون بشم... نمیدونم... شاید باید این روزها رو تجربه می کردم، باید این حال بد رو تجربه کنم. شاید در ادامه اتفاقات بدتری هم بیفته ولی این نقطه عطف زندگی منه. این روزها امیدم بیشتر شده. وقتی می بینم هرچقدر هم حالم بد بشه، هر چقدر حس کنم دنیام به آخر رسیده باز هم فردا خورشید طلوع می کنه و یه روز جدید  شروع میشه، پس چرا من باید توی سیاهی شب گیر کنم. صبح میشه این شب، فقط صبر کن...

    دیشب خواهری اومد خونمون، واسم کیک درست کرده بود و دورهم خوردیم و بهم کادو داد. مامانم واسم طلا خریده بود که الان هرچی دنبالش میگرده پیداش نمی کنه :))) چن تایی پیام تبریک و استوری و وضعیت هم داشتم. راستی دیروز خواهرزاده کوچیکه رو بردم حمام، فقط با من توی حمام راه میاد و با مامانش که میره کلی جیغ میزنه و گریه می کنه ولی خب با من کلی می خنده و باهم میرقصیم و بازی می کنیم تا وقتی که سریع بدنش رو بشورم و بیرونش کنم...

    امروز هم از صبح اینجا بودن ولی خب من کلی خوابیدم تا بعد از ظهر و بقیه ش رو لش کردم. روز تولد اصلا روز خاصی نیست، هیچ فرقی با بقیه روزها نداره فقط بهمون میگه بزرگتر شدیم و داریم پیر میشیم. سال پیش تولد ۲۲ سالگیم ناراحت بودم از اینکه دارم پیر میشم، ولی امسال اصلا بابتش ناراحت نیستم، پیر شدن واسم مهم نیست، چه ارزشی داره وقتی معلوم نیست فردا رو میبینیم یا نه و چه اهمیتی داره اگه دلت خوش باشه، بیخیال...

    به رسم عادت تولدم مبارک...

    بوقت چهارم اردیبهشت...

  • ۵
  • نظرات [ ۹ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۴ ارديبهشت ۰۰

    سوپرایز

    هوا ابریه و گهگاهی نم بارون میزنه و به شدت هم باد میاد... حال و هوای خونه کرمی رنگ شده... خورشت بادمجون درست کردم و لش کردم و به صدای باد گوش میدم...

    دیروز یکی از بدترین و بهترین روزای زندگیم بود... واست میگم چرا...

    بعد از سحر که خوابیدم خیلی خوابم عمیق و بدون رویا بود، ساعت حدودا ده بود که مامانم لای درو باز کرد و با صدای آروم گفت: بلند شو نوید رفته دفتر خدمات قضایی و توام باید بری واسه چن تا امضا، عجله کن، الان خواهرت میاد دنبالت...

    نمی دونم این حرفای مامانم رو چطور شنیدم یا چه اتفاقاتی تو بدنم افتاد که با وحشت از خواب پریدم و چنان قلبم با صدای بلند و محکم میزد که کاملا حرکتش رو توی قفسه سینم حس می کردم و ترس منو گرفت که نکنه سکته کنم یا بمیرم... همینطور یخزده و وحشت زده موندم تا کم کم اون صدای وحستناک بلند قلبم آروم گرفت (حتی از آخرین درجه صدای هندزفری وقتی راک گوش میدی هم بلندتر بود). بلند شدم لباس پوشیدم و خواهری اومد دنبالم. بچه هاشو شوهرش رفته بودن باغ. توی راه واسش تعریف کردم و گفتم اگه سکته میکردم چقدر دل نوید و خونوادش شاد میشد... اما اگه این اتفاق واسه نوید بیفته من شاد نمیشم، کل طلاقمو بده بعدش بره بمیره اصلا، چون الان هر اتفاقی از نظر اونا و همه میشه تقصیر زنش که ولش کرده که منممم... کی اهمیت میده من چقدر اذیت شدم و دارم میشم؟

    وقتی رفتیم اونجا اونم رسید و بهمون سلام کرد، اصلا نگاهش نکردم و جوابشم ندادم، خواهرم یه صدایی شبیه هممم از دهنش خارج شد، دوباره بابت اینکه به خاطر من مجبور شده جایی که خوشش نمیاد بیاد، شرمنده شدم. 

    رفتیم سمت یکی از باجه ها که گفت بشینید تا یکم خلوت تر بشه. وقتی نشستم چشمم افتاد به کفشاش، همونایی بود که براش خریده بودم و تو کل این دوران یکبار هم واسه دل من نپوشیدشون، الان پوشیدی که چی بگی؟ 

    لباس مشکی هم پوشیده بود، چند وقت پیش برادرم اومد خونه و گفت که پسرعمه ش تصادف کرده و مرده، باورم نشد، خیلی چرت و پرت میگه، ولش با دیدن لباسای مشکیش فکر کنم واقعا مرده. پسرعمه ش دوست جون جونیش بود، از اونا که وقتی زنگ می زد سر از پا نمی شناخت. بابت مردنش نه خوشحالم نه ناراحت...

    بعد از کلی معطلی امضاها انجام شد، وقتی به جای جمله "مورد تایید است" نوشته بود "مورد تعید است" زدم زیر خنده، اما بهش تیکه ننداختم، ارزش نداره حتی یه کلمه باهاش حرف بزنم. احساس کردم اون غرور و حالت قهرگونه و تنفرش یکم آروم تر شده، شاید از اثرات داغ پسرعمه شه. امروز مامانش رو نیورده بود، شاید بالاخره حس کرده بودند می تونن به بچه شون اعتماد کنن که تنهایی با ما بیاد بیرون و بلایی سرش نیاد... وقتی کارمون تموم شد باید از بین چندتا مرد رد میشدم که کشید عقب و از پشت هوامو داشت، احترام گذاشتنت بخوره تو سرت، کاش یکم مسئولیت پذیر بودی...

    بعدش با خواهری سوار ماشین شدیم و رفتیم، توی راه یکم مسخره ش کردیم تا شاید جو نفرت انگیز یکم آروم تر بشه، وقتی گفتم دیدی از سمت خونه خواهرش اومد، فکر کنم مامانش و گذاشته اونجا و اومده. یهو گفت مگه دوسش داری که انقدر درگیرشی؟ نکنه بهش علاقه داری؟

    دوس داشتم کله خواهرمو بکنم، من بهش علاقه ندارم ولی قطعا تا وقتی تو زندگیمه متاسفانه درگیرشم... رفتیم توی باغ و یکم تو ایوون ویلا نشستیم به حرف زدن. بعدش هم با بچه ها اومدیم بریم سمت خونه که خواهری پیچید تو جاده ای که تازه از وسط باغ ها و مزرعه ها زدن و رفتیم کلی دور زدیم و آهنگ گوش دادیم تا حال و هوامون عوض بشه و بعد منو رسوند خونه. 

    وقتی رسیدم خونه خیلی گیج بودم و نمی تونستم درست حرف بزنم، لباسامو عوض کردم و خوابیدم... توی خوابم دیدم که رفتیم خونه نوید اینا، مامانش بهم گفت چرا اینکارو کردی، دلم براش سوخت و آروم باهاش حرف زدم که یهو با تنفر بهم زل زد و شروع کرد نفرین کردن، بهش گفتم امیدوارم به بچه هات برگرده که خیز برداشت سمتم و منم از وحشت اینکه به خودم و خونوادم آسیب نرسونن از خواب پریدم... تازه تو کل خواب نوید یه گوشه لم داده بود و داشت با گوشی با یکی لاس میزد... 

    دوساعت کلا خوابیدم و بعدشم که کلا بدنم میلرزید. صدای مامانم از پشت گوشی رو شنیدم که داشت آروم درموردم حرف میزد. یکم پول برداشتم و رفتم بیرون، پولو انداختم تو صندوق صدقات و از خدا خواستم که به خیر بگذرونه، هرچقدرم به مامان گیر دادم نگفت چی گفته با خواهری درموردم. کارهاش مشکوک بود. راستی روز تولد بابام هم بود، بابام مسخره بازی درمیاورد و ادای گریه که واسه منم تولد بگیرین، گفتم برو واسمون شیرینی بگیر تا واست تولد بگیریم... مامان گفت خواهری گفته ع و شوهرش دارن میان توی باغ و دورهمی افطار داریم. ع خواهر زنداداشمه که روابطمون خوبه، زنداداشم گفت بچم یکم گلوش درد میکنه و نمیایم. هیچی دیگه رفتیم باغ و افطار کردیم و یهو بعدش شوهرخواهرم و داداشم رفتن بیرون و با کیک اومدن تو باغ، اولش ذوق کردم که چه خوب رفتین برای بابا کیک خریدین و رفتم توی ماشین و آهنگ تولد پلی کردم، وقتی اومدم بیرون دیدم همه باهم گفتن سوپرایز، دیدم روی کیک نوشته خواهر عزیزم تولدت مبارک، واسه من بود ^_^ 

    تولد من چهارمه و فکرشو نمی کردم زودتر بگیرن. ع و شوهرشم سوپرایز شدن چون به اونا هم نگفته بودن تا واسه کادو مجبور نشن. ع هم یه خودکار خوشکل که مال شرکت شوهرش بود از تو کیفش درآورد و داد بهم به عنوان کادو، کلی ذوق کردم و کیک خوردیم و تا نزدیک دوازده دور هم بودیم و خوش گذشت. 

    حالا فهمیدی چرا میگم یکی از بدترین و بهترین روزای زندگیم بود؟

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • پنجشنبه ۲ ارديبهشت ۰۰

    شمعدونی دور حوض آبی رنگ

    سعی کردم بخوابم ولی نشد. مامانم گفت امکان داره صبح برید که باعث شد من تو خواب خرگشی بمونم، با هر صدای آرومی صد متر بالا می پریدم و خواب های تکه تکه و مزخرفی میدیم. یکبار هم با صدای زنگ آیفون از خواب بیدار شدم و سریع رفتم باز کردم، مامور کنتور آب بود :/ حتی از راه رفتن بابام توی خواب هم بیدار میشدم و حساب کن اینطوری تا تقریبا سه بعد از ظهر توی تخت وول می خوردم، وقتی بیدار شدم هم اصلا انگار نه انگار که خوابیدم، به همون اندازه سحر خسته بودم. 
    ساعت پنج و نیم بود که خواهری اومد دنبالم و رفتیم مشاوره، قبل از نوید رسیدم. منشی گفت فقط به چن تا امضای من احتیاج داره. تا اومد برگه ها رو جور کنه با مامانش از راه رسیدن، حتی برنگشتم نگاه کنم. به رو به روم خیره شدم. مرکزشون یه ساختمون با طرح قدیم و دیوارهای گلی بود که به شدن خوشگل بازسازیش کرده بودن، همون اسفند که اومدم از قدم زدن توی حیاطش لذت می بردم و از دیدن اتاق های بامزه در چوبی که دورتا دور حیاط بزرگش رو گرفته بود عشق می کردم. از پشت سر منشی میشد حیاط رو دید، حالا حوضش رو پر آب کرده بودن و دورش گل های شمعدونی چیده بودن و کل باغچه ها، گل آرایی خاصی داشت که اصلا حضور نوید پشت سرم از یادم رفت. چندتا امضا زدیم و قرار شد خودش تنها پسفردا ببره مرکز مشاوره اصلی که ما رو فرستادن اینجا...
    وقتی داشت زنگ میزد تا بپرسه منم باید برم یا خودش تنها کافیه، در حد یک ثانیه نگاهش کردم، باورم نمیشه انقدر نسبت بهش بی احساس باشم، رو به منشی گفت باید خودم فقط ببرم، منم سریع سرم و انداختم و رفتم بیرون. خواهری توی ماشین نشسته بود تا من برم و بیام، میدونم چقدر بهشون بی احترامی کردن و چقدر ازشون بیزاره، بخاطر همین بهش حق دادم که نخواد باهاشون رو به رو بشه، بابت همین که منو رسوند ازش ممنونم. 
    بعد برگشتیم به منزل، توی راه از مسیری اومدیم که از کنار جوی آبی میگذشت و اطرافش پر از زمین و باغ بود، البته به تدریج همونا هم داره به خونه تبدیل میشه. سر سبزی و آب زلال، روحمون رو جلا داد. خیلی ذوق کردم. یکمم نوید رو مسخره کردیم که به خاطر یه امضا مامانش رو کشونده بود تا اونجا، مثل بچه های مدرسه ای...
    امشب داداشم و زنش رو هم دعوت کردیم خونمون و مامانم حلیم بادمجون پخت، دفعه پیش گفتم هر کسی یه غذای معروف داره، غذای محبوب مادر من هم همین حلیم به شدت خوشمزه شه، سیر نمی شدم ازش. بعدش هم دور هم نشستیم پای تلویزیون و چایی و کیک خوردیم، ساعت یازده و نیم بود که روانه خانه شدند. 
    نمی دونم چرا استرس های بی دلیل میاد سراغم، امروز همش توی معده م و کل بدنم یه درد و ضعف مزخرفی پیچیده بود که کاملا مشخص بود اضطرابه نه دل درد. سعی کردم به مغزم توضیح بدم این استرس و درد بی دلیله ولی اصلا حالیش نبود. هر وقت می خوام ببینمش اینطوری میشم، بعدشم بدنم ول می کنه و تا فرداش کرخت و بی حالم... 
    هیچکس نمی تونه حال من رو درک کنه، نمی دونم چرا انقدر دارم عذاب می کشم ولی تا وقتی که همه چی تموم نشه نمی تونم یه نفس راحت بکشم... از طرفی حس می کنم این افکار و این دردا هرگز تمومی نداره... دیگه واقعا نمی دونم دستمو به کجای کائنات بگیرم و التماس کنم که این دنیای توهمی رو از مغزم بگیره و کمی آرامش بهم هدیه بده... 
    قبل ازدواجم یه وبلاگ دیگه داشتم که سه سال توش نوشته بودم، یادمه سال پیش تقریبا همین موقع ها بود که نوشتم آرزو می کنم زندگیم از این تنهایی و یکنواختی و خنثی بودن نجات پیدا کنه و یکم هیجان به زندگیم بیاد... یعنی تمام کائنات دست به دست هم دادن تا به آرزوم برسم. و من از همین تریبون اعلام می کنم که غلط کردم و آرزوی من همون حال سال پیش اینموقع خودمه، اصلا دلم می خواد از یکنواختی و تنهایی و آرامش بمیرم، لعنتی چنان هیجانی به زندگیم تزریق کردین که تو این یکسال یک شب با آرامش نخوابیدم، همش استرس، همش جنگ اعصاب، همش سرزنش، همش پشیمونی... 
    چی بگم والا، بسه واسه امشب...

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۳۱ فروردين ۰۰

    دادگاه درون

    میدونی بزرگترین مشکل من اینه که بیش از حد فکر می کنم. نه این که عاقل باشما، که کاش یذره بودم، بیشتر توی توهمم. میدونی تو ذهنم چی میگذره؟ همش یه عالمه آدم رو تصور می کنم، از خونوادم بگیر تا آشناهای دور، حتی کسایی که سالی یبار هم نمی بینمشون رو می گذارم جلوم... همش این آدما با یه قیافه منتظر و پرسشگر نگاهم می کنن و من با تند تند حرف زدن سعی می کنم بهشون توضیح بدم چرا دارم طلاق می گیرم. اونقدر ادامه میدم تا اون آدمای توی ذهنم بهم لبخند بزنن و بد بودن نوید رو تایید کنن. بعد که یکم آروم شدم یکی از ته ذهنم می پرسه، خب تو توی اون موقعیت چه واکنشی نشون دادی، یهو دوباره همون آدما برمیگردن و من میگم "من هم در جوابش بدرفتاری کردم"... اوکی و در آخر من میشم متهم و محکومم به سرزنش هایی که دائم عصب های مغزم رو نشخوار می کنه. (چه کلمه هایی رو بهم ربط دادم:/)
    امروز هم تا بعد از ظهر خوابیدم، زنگ زدم به دفتر مشاوره که شما گفتین فردا بیا واسه گرفتن نامه، گفت هنوز آماده نکردم و فردا بیا... یعنی این انسان محترم ده روزه داره منو سرمی دوونه... چی بگم آخه... فکر کنم دوباره فردا نوید رو ببینم، لعنت بهش...
    پاشدم سرعتی یه ماکارونی خیلی خوشمزه درست کردم، توی آشپزی هر کس یه غذا خیلی خوب درمیاد، واسه من ماکارونیه، در حین درست کردن زنگ زدم به خواهری، دوروزه حالم خوب نیست و اونم متوجه شد، گفت داری خیلی تند حرف می زنی و چرت و پرت میاری تو حرفات، مشخصه حالت عادیت نیست. سعی کردم بهتر باشم. در حین قل خوردن ماکارونی ها، سالاد شیرازی درست کردم. بعدشم ماکارونی رو دم گذاشتم و ظرفها رو شستم، تا اومد دم بکشه، اذون رو گفتن و افطاری کوکو سبزی زدم به بدن :/
    بعد افطار هم که بدنم ول شد و به فیلم دیدن گذشت. 
    میدونی دلم می خواد این فکرا رو کم تر کنم و یکم تو لحظه حال زندگی کنم، خسته شدم از بس سرم توی گذشته مزخرفم بوده... واسه پونزدهم اردیبهشت وقت مشاوره گرفتم، شاید بتونه کمکم کنه.

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۳۰ فروردين ۰۰

    مرگ با رضایت قلبی

    امشب دلم می خواد بشینم زار زار گریه کنم، اصلا خیلی وقته بغض دارم ولی نمی تونم بشکنمش. بدم میاد از اینکه بهش اعتراف کنم. تو این مدت تمام نگاهم به گذشته بوده و بیشتر از اینکه از دست نوید عصبانی باشم از دست خودم عصبانی هستم، وقتی می بینم چطور خودم اشتباه های پشت سر هم انجام میدادم، چه رفتارهای زشت و نا به جا و چه واکنش های وحشتناکی که غیر قابل بخشش اند، دلم می خواد خودم رو بکشم تا شاید این ننگ از زندگیم پاک بشه، ولی حیف که نمی تونم به عقب برگردم و کارهای اشتباهم رو درست کنم. من بیشتر از نوید از خودم متنفرم. تمام مشکل من خودم هستم، کارهای اشتباه و انتخاب های اشتباهی که باعث می شه درونم زجر بکشه، شکست بخورم، قضاوت بشم، توهین بشنوم، تحقیر بشم و هر چیزی که باعث شده الان توی این افسردگی احمقانه خودم رو غرق کنم تا شاید مغزم و جهان اطرافم من رو رها کنه. من احساس طرد شدن یا رها شدگی نمی کنم، من احساس شکست در زندگی یا احساس ندارم، تنها احساس من تنفر از خودم و پشیمونیه، می خوام با یه گند جدید، گند قبلی رو بشورم. 
    می دونم دارم چیکار می کنم، می دونم چی درسته، می دونم چی غلطه ولی دوباره فردا که بیدار می شم یه روز جدیده برای کارهایی که باعث بشه حالم از خودم بهم بخوره. چی باعث میشه اینطوری عمل کنی؟ چرا رها نمی کنی این کارها رو؟ چرا یک شب آروم و یک خواب راحت واسه خودت درست نمی کنی؟ 
    همش فقط دعا می کنم بمیرم، تحمل این افکار و احساسات و اعمال رو ندارم، حس می کنم یه انسان متفاوتم، بقیه می دونن باید چیکار کنن، آدمهایی که روزگار براشون مشکلات رو رقم می زنه، نه اون مغز احمقشون... 
    امروز داره میگه تو هنوز اونقدر عاقل نشدی که ازدواج کنی، راست میگه من اصلا توان زندگی با یه نفر دیگه رو ندارم، من خیلی شخصیت مزخرفی دارم، دلم می خواد از تک تک آدمایی که باهام برخورد داشتن بابت تحمل چنین آدم درب داغونی معذرت خواهی کنم و بعد با احساس رضایت خودم رو بکشم تا به آدم های بیشتری مدیون نشم... 

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۲۹ فروردين ۰۰
    پیوندهای روزانه