این چند روز وارد خلسه شدم. حالت های خنثی و تا حدودی عصبی، دارم لمس میشم. حس می کنم این یجور واکنش بدنه بعد یه تایم زیاد استرس و اضطراب و غم... شایدم دارم برمی گردم به دنیای ناتینگ قبلی، وحشتناکه...

امروز نزدیک ظهر بیدار شدم، ناهار خوردم و یکم فیلم دیدم، توی اینترنت چرخ زدم و بعدش رفتم حمام. بابام اشتباهی دوروز تمام حوله خشک کن رو تا آخرین درجه باز کرده بود و وقتی وارد شدم عملا تبدیل به سونا شده بود. دیوارها داغ داغ بود و همین گرما باعث شد برای اولین بار با آب سرد دوش بگیرم، باورم نمی شد انقدر خوب باشه. 

بعد از اون خواهرم اینا اومدن دنبالمون، مامانم شام درست کرده بود تا برن باغ. اولش نمی خواستم برم تا یکمی تنها باشم ولی در آخر با اصرارهای خواهرم رفتم. هوای خنک و درختای سرسبز و پر از آلبالوهای قرمز تازه رسیده باعث شد نظرم عوض بشه. کلی آهنگ گوش دادم، حرف زدم، خندیدم، قهوه خوردم، با بچه ها بازی کردم، رقصیدم، شام خوردم و... نمی دونم از تاثیر قهوه بود یا انرژی محیط و موزیک، حس خوبی داشتم و کلی انرژی گرفتم. 

یازده و نیم بود که رسیدیم خونه، با مامانم ظرف شستیم و اونها خوابیدن، نشستم پای گوشی، ولی بعد از یه تایم کوتاه از جا پریدم، نمی تونستم آروم بشینم. رقصم داغونه ولی موزیک های باشگاه و پارتی رو توی هدفون پلی کردم و شروع کردم به تکون دادن، شاید یک ساعت تمام توی تاریکی اتاق وول می خوردم، سعی کردم مغزم رو خالی کنم، مثل اطرافم... چندباری افکار شروع کردند هجوم بیارن که یهو زدم زیر گریه، ذهنم خسته شده بود... چرا تموم نمی شن؟ چرا دست از سرم برنمیدارن؟ امروز توی کتاب خوندم که افکار اضطراب آور و استرسی اعتیاد آورن، یعنی اگه بیش از حد تو مغزت بمونن دیگه نمیرن. هی گذشته رو تکرار می کنن، هی اتفاقات بد رو می سازن، بدن رو بیمار می کنن تا باز هم تکرار بشن، مثل دوپامین... خیلی تلاش می خواد تا از شرشون راحت بشی...

حدودا یک ساعتی رقصیدم و بعد دلم هوس نوشتن کرد... واسم دعا کنین، آدم مذهبی ای نیستم ولی حس می کنم وقتی یکی واسم دعا کنه انرژی مثبتش بهم میرسه و کمکم می کنه،‌ منم واسه تون دعا می کنم تا آرامش و سلامتی و شادی رو همیشه داشته باشید.