می فهمم چی میگن ولی کاری از دستم برنمیاد، انقدر گیج و هنگم که وقتی ازم می پرسن نمی دونم چی می خوام بگم 

می دونم چی ازم می خواین، خودمم همینو از خودم می خوام ولی انگار وسط یه اقیانوس تاریک غوطه ورم، به هرچیزی چنگ می زنم دستم به جایی بند نمی شه و هر حرکتم من رو بیشتر به درون می بلعه... چی ازم مونده؟ یه تن مریض، یه مغز خسته، یه گلوی زخمی...

حسادت می کنم به شما، به شماهایی که روی جاده سنگی عبور می کنید و با خیال راحت از روی تابلوها جلو میرین و به منی که توی یه اقیانوس تاریک گیر افتادم می خندید و تاسف می خورید، وقتی که میگید تو پر از استعدادی ولی تا وقتی این شکلی زندگی می کنی به جایی نمی رسی... من حتی نمی دونم چطور دیگه ای میشه زندگی کرد...

چقدر سخته که آدم نمی تونه به تغییر عادت کنه :(