انسان با صمیمیت بی‌اندازه با دیگران از قدر و احترام خود می‌کاهد. زیرا فرومایگان از همه چیز سوءاستفاده می‌کنند، بالاخص زمانی که دریابند دسترسی به شما نیز آسان است.

هنر خودشناسی _ آرتور شوپنهاور

 

خیلی جاها می خونم که طرف نوشته تو بچگی در حقش ظلم میشده یا بین اون و بچه های دیگه فرق گذاشتن و از یه سنی به بعد سعی کرده شجاع باشه و حق خودشو گرفته؛ راستش من برعکس بودم... من تو بچگی به شدت حقگیر و باجگیر بودم، کسی جرات نداشت به چیزی که مال منه نگاه چپ بکنه و خب خونوادم هم برام بهترین چیزی که در توانشون بود رو تهیه می کردن و این منو فردی زورگو و پررو بین خواهر برادرم نشون میداد. این برچسب تا الان که ۲۵ سالمه روی من مونده، با اینکه از یه سنی به بعد دیگه اون رفتار رو نداشتم و خیلی کوتاه اومدم، چون تو اجتماع از این برچسب زورگو بودن فراری بودم و شرم داشتم از گرفتن حقم ولی با این حال هنوز تو خونوادم به این چشم دیده میشم و این بهشون این حقو میده که با من هرکاری بکنن و با خودشون فک کنن: اینننننن نگرانش نباشین از حق خودشم بیشتر می گیره... 

راستش وقتی سر این کار اومدم با خودم فکر کردم خدایا چقدر وقت خالی گیرم میاد و چقدر کار انجام میدم ولی خب خدا رو شکر این دغدغه رو ندارم و کل روزم انقد پره که شبا از خستگی نمیفهمم چطور خوابم میبره... دوماه من تو خونه بیکار بودم ولی الان همه یاد من افتادن...

دوست صمیمی این یکی دو سال اخیرم که خب بیشتر شب و روزم با اون می گذشت و صمیمیتمون به خاطر کار قبلیم بود خیلی یهویی باهام قطع ارتباط کرده، اصلا دلیلش رو توضیح نداد ولی خب روزای آخر متوجه رابطش با یه دختر دیگه که من ازش خوشم نمیاد شدم. دائم بیرون و مسافرت میرفتن و با هم اکیپ مختلط تشکیل دادن و یهو من از دایره دوستاش حذف شدم... راستش خیلی ناراحت شدم...

آقای عین رو بعد از اونشبی که یهویی باهام قهر کرد و دیگه جواب تماس و پیاممو نداد، از همه جا بلاکش کردم. انگار که واسه خودش روند رابطه رو تنظیم کرده بود، یکاری می کنم قهر کنه یا قهر می کنم؛ میرم دورامو می زنم؛ وقتی کسی بهترو پیدا نکردم و رفیقام تنهام گذاشتن میرم سراغش و با یه غلط کردن رابطه رو اوکی می کنم. حالام مسافرت شمالش و گشت و گذار با رفقا تموم شد، دوباره تنها شد و الان چند شبه که زنگ میزنه ولی خب بلاکه و هر شب به خودم التماس می کنم که نادیده بگیره و فراموش کنه...

امروز بعد از کار فقط تونستم یه ساعتی بخوابم، بعدش کلی درگیری و پیاده روی داشتم واسه دکتر و پیگیری چکاپ ها... دکتر زنان واقعا عجیبه، اولویت و تمرکزشون فقط روی زنای باردار یا نابارور و یائسه ست و به خودشون حق میدن دخترا رو معطل کنن یا وقتی ویزیت میشه با بی توجهی در حد دو سه دقیقه اونو از سر خودشون باز کنن... خب مرض ندارم کلی پول ویزیت میدم و دو سه ساعت میشینم تو مطبت که زنننن... 

تا ساعت ۶ دستم بند بود که رفیقم زنگ زد و اومد دنبالم و شب رو با هم گذروندیم؛ واسه اولین بار یه کافی شاپ شیک نزدیک خونشونو هم امتحان کردیم و خب راضی کننده بود... عاشق دور دور تو خیابونا با این دوستمم، آب توی دلت تکون نمیخوره ولی اگه دقت کنی از سرعت بالا و جوری که همه رو میلیمتری رد میکنه و هزارتا موقعیت تصادف رو لحظه آخر سریع جمع می کنه کرک و پرت میریزه؛ در کنار اون، عاشق موزیک با صدای بلنده و فقط شاد گوش میده، یهو میبینی فرمونو ول کرده و داره با آهنگ همخونی می کنه و تو بازم از ترس کرک و پرت میریزه :)

یه دوست هم از قدیما دارم که یهو میاد بهم میچسبه و هرروز باهامه ولی خب بعد یکی دوماه منو ول می کنه و قطع ارتباط می کنه و میره با بقیه دوستاش بعد چند ماه دوباره میاد می چسبه بهم... الان دو سه هفتس هرررر شب بهم پیام میده و اکثرا با اونم و خب وقتی امشب گفتم با یه دوست دیگم هستم و نمی تونم باهاش شام بیرون برم ناراحت شد :/

سوال اینه که آیا من با دوستام بدرفتاری می کنم یا اونا انتظار اشتباهی ازم دارن یا من دچار درد باید همه ازم راضی باشن شدم یا روی پیشونیم نوشته از من به عنوان گزینه آخر و یه آدم دم دستی که هرچقدر برین و برگردین بازم با آغوش باز منتظرتونه استفاده کنین؟!

هعیییی بیخیال... بریم بخوابیم... ماچ به کله تون